مهران، شهر آینهها – 23
خسرو محسنی
30 بهمن 1400
زندی ادامه داد:
ـ نیروهای عراقی به شهر مهران حمله کرده و توانستهاند شهر را از دست ارتش بیرون بکشند و در آن مستقر شوند.
با این خبر، اشک در چشم همه حلقه زد و بغض، گلوگیرمان شد. قلب من هم ریخت و سرم سوت کشید؛ طوری که دیگر حالیم نبود که کی و کجا هستم؛ حتی متوجه بعضی از حرفهای زندی نشدم. تمام فکرم فقط مهران بود که برای دومینبار به دست نیروهای عراقی افتاده بود. زندگی گفت از ما خواسته شده که همین امشب، با تمام امکانات و نیرو و با گردانهای پیاده، به منطقه مهران برویم. ساعت حرکت را 12 شب تعیین کرد و می بایست تا ساعت 11 شب، نیروها را با کلیه امکانات حاضر میکردیم و تا با بقیه نیروهای لشکر، به طرف مهران حرکت کنیم. آن موقع، ساعت 9 بود و فرصت زیادی باقی نمانده بود.
به مقر واحدمان رفتم و بچهها را در سنگر جمع کردم. تعدادی را انتخاب کردم و خواستم فوراً با تمام لوازم تبلیغاتی، برای یک مأموریت حاضر شوند. در مورد سقوط مهران چیزی نگفتم. تمام بچههای دوشکاچی داوطلب شده، میخواستند در این مأموریت شرکت کنند. چون نیرو زیاد بود، فقط تعدادی را انتخاب کردم. بچهها زیاد اصرار داشتند بدانند که چه خبر شده و کجا میخواهند بروند و چرا فرماندهان افسرده هستند؛ اما از ترس اینکه تعداد داوطلبان زیاد نشود، چیزی نگفتم، در عرض نیم ساعت، نیروهای داوطلب و انتخاب شده، با روحیهای خندان و شاداب، حاضر شدند و با بدرقه بچههای واحد و با گذشتن از زیر قرآن و بوسیدن آن، به طرف مقر ادوات حرکت کردیم.
ساعت 11، در جلو ستاد ادوات، به خط شدیم و با آمدن اتوبوسها، حرکت آغاز شد. خودم با بیسیمچی و راننده واحد «منصور طغرلی» با لندکروز در جلو ستون اتوبوسها حرکت میکردم. ساعت 12 شب، اهواز را به سوی مهران ترک کردیم. اتوبوسها با سرعت تمام حرکت میکردند. 10 صبح بود که به شهر «صالحآباد» رسیدیم. 10 کیلومتر بعد از صالحآباد، در کنار یک رودخانه ـ میان دو کوه ـ ایستادیم و آنجا را محل امنی برای استقرار تشخیص دادیم. همانجا چادر را علم کردیم.
ساعت 2 بعدازظهر، برای توجیه شدن منطقه، با تمام فرماندهان واحدهای ادوات، به اتفاق زندی ـ فرمانده ادوات ـ با پنج موتور به مهران رفتیم. به هر کجا که نگاه میکردی، نیرو و امکانات بود؛ چون تمام لشکرها به منطقه آمده بودند. در 20 کیلومتری مهران قرارگاه «نجف اشرف» بود. به قرارگاه رفتیم تا از موقعیت دقیق نیروهای خودی و عراقی باخبر شویم.
نیروهای عراقی در 8 کیلومتری ما بودند. نرسیده به تپههای کلهقندی، در روی یک ارتفاع قرار گرفتیم. آن ارتفاعی که روی آن بودیم، بلندترین ارتفاع منطقه بود که تسلط کاملی به منطقه داشت. آن زمان، غروب بود و مهران مظلوم، چون پرستویی که در چنگال عقاب تیزچنگی گرفتار شده باشد، زیر پرتوهای گرم خورشید غروبگاهی، ساکت و آرام و منتظر، چشم به دست ما دوخته بود. در پایین تپههای کلهقندی، جاده مهران ـ ایلام بود. روی سینه پارهپاره این جاده، لاشههای زیادی از تانکهای عراقی دیده میشد که مثل یک برچسب زشت، بر آن چسبانده شده بود. این تانکها هنگام پیشروی نیروهای عراقی، به دست افراد ارتش و سپاه منهدم شده بود. وقتی که با دوربین مهران را نگاه میکردیم، اشک از چشمان ژاله سرازیر شد. از روی همان ارتفاع، زندی ما را توجیه کرد.
ساعت 7 شب به مقر برگشتیم. بعد از نماز، دراز کشیدم و از خستگی، رفتم به حال خواب. هنوز نیم ساعت از خوابیدنم نگذشته بود که با نیش پرسوز پشهها از خواب پریدم. چفیه را روی صورتم کشیدم؛ اما امان از پشهها و آن نیشهای بلند و نوکتیزی که از روی چفیه هم میگذشت و مثل سوزن به بدنمان فرو میرفت. خلاصه آن شب، حضرات پشهها، خواب را بر همه حرام کردند. صبح که از خواب بیدار شدیم، بدن همه از نیش پشهها، قرمز شده و جای نیشها ـ مثل جای آمپول ـ ورم کرده و سرخ شده بود.
هشت صبح خبر دادند که آماده شویم برای رفتن به خط. قرار بود در کنار نیروهای ارتش مستقر شویم تا اگر نیروهای عراقی قصد پیشروی کردند، جلو آنها را بگیریم. سریع تعدادی نیرو حاضر کردم. 10 صبح، با یک گردان نیرو به خط رفتیم. در جناح چپ مهران و در روی ارتفاعی که نیروهای ارتش مستقر بودند، اطراق کردیم. با ورود ما دو هلیکوپتر عراقی، با شلیک چند موشک، از ما استقبال کردند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 3168
http://oral-history.ir/?page=post&id=10397