مهران، شهر آینهها – 22
خسرو محسنی
23 بهمن 1400
در اردیبهشت 65، برای سرکشی از نیروهای مستقر در خط فاو، به خسروآباد رفتم. هوا خیلی گرم بود. عرق از سروصورتم میریخت. هنگامی که میخواستم سوار قایق شوم، یکی از بسیجیهای شهرمان، به نام «اسماعیل زند اقطاعی» را دیدم. پس از سلام و احوالپرسی گفت:
ـ شما که به خط فاو میروید، سلام مرا به برادرم منصور برسانید و بگویید اسماعیل گفت: «یک سری به من بزن؛ دلم برایت تنگ شده.»
گفتم:
ـ به روی چشم! حتماً میگویم و منصور را با خودم میآورم، تا او را ببینی.
و ای کاش...
با قایق به فاو رفتم. از شدت گرما، در کافه صلواتی اول شهر که برو بچههای «پشتیبانی جهاد ورامین» ستونش را برپا کرده بودند، ایستادم تا نفسی چاق کنم. در ایستگاه صلواتی، با بستنی، شربت، خرما و... از رزمندگان پذیرایی میشد. در گرمای بالای 40 درجه، سر کشیدن یک لیوان شربت آبلیموی تگری، به قول بچهها مثل چسب دوقلو میچسبید!
بعد از استراحت، با تویوتایی که زیر پایم بود، از فاو گذشتم و بعد از رد کردن جاده فاو ـ بصره، به خط لشکرمان رسیدم. به پیش بچههای واحدمان رفتم. از تکتک سنگرها بازدید کردم. بچههای هر سنگر، با کمپوت، آب و میوه از من پذیرایی میکردند. در آن گرما، روحیه آنها بسیار شاد بود؛ با اینکه یک ماه در آن خط بودند، هیچ گله و شکایتی نداشتند. پس از بازدید از سنگرها، به واحد دوشکا و به سنگر «منصور زنداقطاعی» رفتم. منصور در سنگر در حال قرآن خواندن بود. با سلام و روبوسی، کنارش نشستم و گفتم که اسماعیل ـ برادرش ـ هم به جبهه آمده. خوشحال شد و خواست که با من به خسروآباد بیاید، تا برادرش را ببیند. ساعت 2 بعدازظهر بود که از سنگر زدیم بیرون. در همین موقع، منصور که داشت به بالای خاکریز میرفت، سوئیچ ماشین جیپی را که زیر پایش بود، به طف من پرت کرد و گفت:
ـ ماشین را از خاکریز در بیاور تا برویم
ماشین جیپ را روشن و از پناهگاه خارج کردم. آمدم پایین سنگری که در بالای خاکریز قرار داشت. منصور هم داخل آن نشسته بود و داشت با دوربین، خاکریز عراقیها را نگاه میکرد. مرا صدا زد و گفت:
ـ بیا بالای خاکریز؛ تانکهای عراقی در حال جابهجایی هستند.
فوراً به بالای خاکریز رفتم. با نگاهی به خاکریز عراقیها، چهار تانک و یک خودرو ایفا را دیدم که از خاکریز خارج شده بودند و به سمت چپ آن میرفتند. تمام بچههای مستقر در خط هم به طرف آنها تیراندازی میکردند. در این لحظه، منصور پشت یک توپ 82 میلیمتری قرار گرفت و چند گلوله شلیک کرد. یکی از گلولهها به خودرو ایفا خورد و آن را به آتش کشید. تانکها هم به سرعت خودشان را به پشت خاکریز رساندند. من، در کنار منصور، با دوربین جلو را نگاه میکردم. در همان لحظه، از سمت راست، آتش دهانه یک تانک را دیدم. به منصور گفتم که مواظب خودش باشد.
تانک شلیک کرد. در یک لحظه، خودم را پرت کردم پایین خاکریز گلوله تانک، به سنگر ما خورد و ترکشهایی در چپ و راست سنگر و مکان ما فرو رفت. منصور در کنارم خوابیده بود. او را صدا زدم؛
ـ منصور! منصور! منصور بلند شو!
دیدم بلند نشد. دستش سرد شده بود. ناگهان چشمم به سر منصور افتاد.
ـ یا حسین!
ترکش گلوله تانک، نصف سر منصور را با خود برده بود. پیکرش را داخل آمبولانس گذاشتیم و به طرف اروند آمدم. خیلی غمگین بودم. در فکر بودم که حالا به اسماعیل ـ برادرش ـ چه جوابی بدهم. او همیشه با وضو بود. منصور، معاون واحد موشکانداز لشکر بود. برادرش ـ اسماعیل ـ دو ماه قبل به جبهه آمده بود و در این مدت، این دو برادر نتوانسته بودند همدیگر را ببینند. یاد منصور و یاد آن خاطرههای سبز، این بیت حافظ را ورد زبانم کرد:
یاد آن خاطرههای سبز، که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نیست.
یک ماهی بود که در قرارگاه لشکر به بچهها آموزش نظامی میدادم. یک شب ساعت 7 که هوا خیلی گرم بود، در اتاقم، زیر کولر نشسته بودم. زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم؛ حاج مهدی زندی بود. از من خواست به ستاد ادوات بیایم. از صدای حاج مهدی مشخص بود که باید خبر ناگواری داشته باشند. فوراً به ستاد تیپ ادوات رفتم. چند نفر از فرماندهان واحدهای ادوات جمع بودند. حاج مهدی همیشه خندان بود؛ اما در آن لحظه، چهره او را عمگین و افسرده دیدم. بچهها هم با پیشانیهای چین افتاده نشان دادند که اتفاق ناگواری افتاده. سکوت سنگین و نگاههای پر از ابهام، این ظمن کمرنگ را در دلم پررنگتر کرد که خبرهایی هست از ژاله پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟!
ـ نمیدانم.
با فرستادن صلوات، حاج مهدی زندی شروع به صحبت کرد. قلبم به تپش افتاد. دوست داشتم زودتر بدانم چه اتفاقی افتاده است. در همین فکر بودم که زندی گفت:
ـ برادران! میخواهم خبر بدی را به اطلاعتان برسانم.
با گفتن این حرف، نفس در سینهها حبس و رنگ افراد حاضر در جلسه سرخ شد. زندی ادامه داد:
ـ نیروهای عراقی به شهر مهران حمله کرده و توانستهاند شهر را از دست ارتش بیرون بکشند و در آن مستقر شوند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 3307
http://oral-history.ir/?page=post&id=10385