چگونگی سقوط پادگان تبریز
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
18 بهمن 1400
شب 24 بهمن که در تهران بودم شنیدم که پادگان تبریز هنوز به دست نیروهای انقلابی نیفتاده و نیروی زرهی مراغه نیز میخواهد به تبریز حمله کند که شبانه خودم را به تبریز رساندم. همان روز در تهران خبر پیچیده بود که نیروی زرهی قزوین میخواهد به تهران حمله کند. که مردم جاده را کنده بودند و تیرآهنها را به هم جوش داده بودند و راه را برای حرکت زرهپوشها بسته بودند تا نتوانند به سمت تهران بیایند. حتی در راه تبریز. ما مجبور شدیم از راههای روستایی بیاییم به تبریز.
نصف شب بود که رسیدم به تبریز و رفتم منزل مهندس یکتا. شهر به صورت نگرانکنندهای خلوت بود. شبانه با تلفن از آقایان سیدمحمد الهی و دکتر سلیمی خلیق و آقا میرزا عبدالله واعظ دعوت شد بیایند و آنها هم آمدند خانهی مهندس یکتا. آقای واعظ چندان در متن مبارزه نبودند و بیشتر هوادار مبارزه بودند ولی پدرش مرحوم میرزا حسین واعظ از مبارزین بنام مشروطه بود.
در همان جمع تصمیم گرفته شد که صبح برویم منزل آیتالله قاضی. صبح زود رفتیم خدمت آقا و محضرشان عرض شد که چرا نشستهاید؛ همه جا سقوط کرده و هنوز اینجا کاری نشده است؟! قضایای قزوین را هم توضیح دادم. خوشبختانه اینجا هم جلوی نیروی زرهی مراغه را گرفته بودند و نتوانست بیاید تبریز. به آقا گفتیم اگر دستور و اجازه فرمایید اینجا هم اقدام شود.
به دستور آیتالله قاضی از آقای حاجی میرزا عبدالحمید بنابی و استوار محمدزاده که رئیس دفتر تیمسار بیدآبادی بود، خواسته شد بیایند منزل آقا. استوار محمدزاده از علاقهمندان مبارزه و از مریدان آقای قاضی بود. استوار محمدزاده و آقای بنابی رفتند و دستخط آقا را به تیمسار بیدآبادی ـ فرمانده پادگان تبریز ـ نشان دادند و به او گفتند که پادگان فعلاً زیر نظر نمایندهی امام است و بیدآبادی را در اطاقش بیهیچ مقاومتی خلعسلاح کرده، آوردند به خانهی آقا. بیدآبادی در منزل آیتالله قاضی محترمانه در بازداشت بود و خبر هم به هیچ جا درز نکرد. بعدازظهر بود که مردم فهمیدند پادگان تبریز سقوط کرده است.
ساعت 3 بعدازظهر بود که خبر آوردند به پادگان حمله شده ما به ظرفیت یک خودرو سواری راه افتادیم. مهندس یکتا بود و دکتر سلیمی و خلیق و سیدمحمد الهی و میرزا عبدالله واعظ و خودم. جلو پادگان من دیدم که یک نفر دو قبضه اسلحه گرفته در دستش و میدود که سریع از ماشین پریدم پایین و دو بار ایست دادم که اعتنایی نکرد و بار سوم که با دست خالی و بدون اسلحه گفتم آتش، اسلحهها را گذاشت و در رفت. اسلحهها را برداشتم و گذاشتم داخل ماشین. تا رسیدیم به پادگان دیدم سرگردی جلو پادگان گریه میکند که پادگان مملکت را غارت میکنند! گفتم خوب نگذارید غارت شود و دستور تیراندازی هوایی دادم و چند تیر شلیک شد. زیرگذری داخل پادگان بود که در همانجا چهار پنج اسلحه را گرفتیم. با بلندگو میگفتیم هر کس اسلحه ببرد به طرفش تیراندازی میشود. اغلب آنهایی که اسلحه میبردند یا بچه بودند و یا آنهایی که اصلاً اهل مبارزه نبودند و فرصتطلب بودند. البته اسلحههایی هم که میبردند از رده خارج و یا از کار افتاده بود. آن مقدار که توانستیم جلوی این کار را گرفتیم و همهی اسلحههای گرفته شده را فرستادیم به منزل آیتالله قاضی تا تکلیفش مشخص شود.
بعد از اذان مغرب به مسئول شب پادگان گفتم که خودتان پادگان را آرایش بدهید و از آن محافظت کنید.
مثل بچه گریه میکردند که شما را به خدا نروید و شب را بمانید! گفتم: ما که نمیخوابیم، در شهر هستیم و گشت میزنیم، نترسید!
بحمدالله پادگان تبریز سقوط کرد و پشت سرش بقیه ادارات و استانداری و فرمانداری.[1]
[1] مهدی نعلبندی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 299.
تعداد بازدید: 3596
http://oral-history.ir/?page=post&id=10371