مروری بر کتاب «بازیدار»

جنگ به روایت یک شهروند عراقی، سید عباس موسوی

فریدون حیدری مُلک‌میان

26 دی 1400


«بازیدار» آن کبوتری است که میان نیلی بی‌کران آسمان در پرواز زیبا و هنرمندانۀ خویش چنان در لحظه چرخ می‌زند و معلق می‌خورد که چشم و زبان و دل هر تماشاگری را به حیرت و تحسین وامی‌دارد. صحنۀ زندگی کم دارد از این کبوترچرخ‌ها، از این آدم‌ها...

این شرح مختصری از عنوان کتاب است که پیش از متنِ نسبتاً حجیم خاطرات سید عباس موسوی با آن مواجه می‌شویم.

کتاب «بازیدار» از چاپ و صحافی شکیل و طراحی صفحات خوبی برخوردار است. طرح روی جلد کتاب مبتکرانه بوده و از دولایه تشکیل شده: لایۀ اول زمینۀ سفیدی دارد که در آن عنوان کتاب، نام نویسنده و آرم ناشر و نیز تصویر یک قبضه کلاشنیکف در لفافی از گُل به چشم می‌آید. البته جای اسلحه روی لایۀ اول کنده شده و روی لایۀ دوم و طرف دیگر آن و حتی پشت کتاب نیز پوشیده از همین گُل‌های زیباست. کتاب با گفتار نویسنده آغاز می‌شود و با متن خاطرات سید عباس موسوی ادامه می‌یابد که از بیست فصل تشکیل شده. (البته کتاب نوزده فصل بیشتر ندارد؛ چه در فهرست و چه در متن خاطرات، بعد از فصل دوم ناگهان فصل چهارم می‌آید و فصل سومی وجود ندارد!) صفحات پایانی کتاب نیز شامل تصاویر سیاه و سفید با کیفیت مقبول می‌شود.

سید عباس موسوی روایتش را از جایی شروع می‌کند که زن‌های قبلی پدرش جار و جنجال راه انداخته بودند و تهدید می‌کردند. هریکی دلش می‌خواست سید عبدالحسین فقط مال خودش باشد، به خانۀ او برود و اسمش پشت فرزندان زن دیگری نیفتد. می‌کوشیدند هرطور شده رقیب تازه را از قلمرو خود بیرون کنند. اصلاً تحمل دیدن دخترِ جوانِ تازه‌وارد را کنار روحانی پیر نداشتند، اما مخالفت‌شان کاری از پیش نبرد و بالاخره پدرش با چهاردهمین همسرش (مادر راوی) ازدواج کرد.

«پدرم با وجود سن بالا مردی دوست‌داشتنی بود. اخلاق خوب و ظاهر آراسته‌ای داشت. هیکل متعادل، چهرۀ روشن و آرام، چشم‌های آبی و نافذ، و ریش سپید و انبوه، ظاهر جذاب و خاصی در بین مردان عرب به او می‌داد. او واعظ و نویسندۀ زبردستی بود و البته به‌جز منبر و مطالعه و نوشتن، امام جماعت مسجدی قدیمی در نزدیک حرم امام حسین (ع) هم بود.»

راوی سال 1955 در کربلا، محلۀ باب‌البغداد، به دنیا آمد. حدود شش تا هفت سال اوایل زندگی‌اش در همین محله سپری شد. بعد از آن، همراه خانواده‌اش به محلات دیگری نقل مکان کردند و او را به مکتب‌خانه فرستادند. کلاس پنجم که تمام شد حالا دیگر همه به چشم آدم‌بزرگ به او نگاه می‌کردند. این بود که تصمیم گرفت به دنبال شغل یا کاری برود. در نجاری برادرش سید علی به کار مشغول می‌شود. بعد از آن نزد برادر دیگرش سید عبدالجبار صحافی یاد می‌گیرد که وقتی در 1973 به خدمت سربازی می‌رود خود را صحاف معرفی و در چاپخانۀ نیروی هوایی کار می‌کند. از خدمت سربازی که برمی‌گردد یک دکان لوازم‌التحریر راه می‌اندازد و در آن کارهای صحافی هم انجام می‌دهد.

با گذشت زمان، کم‌کم به فکر ازدواج می‌افتد. دلش می‌خواهد دختری را به همسری اختیار کند که او را خوب بشناسد. تا اینکه بالاخره پس از سه سال جست‌و‌جو سرانجام به کمک مادرش همسر مناسب خود را پیدا و این‌چنین در سال 1979 با زهرا از خانواده‌ای سادات و ایرانی‌الاصل ازدواج می‌کند.

یکی دو سال بعد که گذرنامه و ویزایش را آماده کرده و برای تهیۀ بعضی از اجناس مورد نیاز مغازه‌اش به بازار دمشق در سوریه و بعد به بازار استانبول در ترکیه رفته بود،  همانجا شنید که عراق به ایران حمله کرده و هواپیماهایش بر سر شهرهای ایران بمب ریخته‌اند. وقتی برگشت کربلا، اوضاع به هم ریخته بود. سربازگیری بود و صدام دستور داده بود بدون توجه به سال تولد، همه را برای خدمت در جیش‌الشعبی جمع کنند؛ پیر، جوان، کارمند، بازاری، شیعه، سنی هیچ فرقی با هم نداشتند. نمی‌دانست چه کاری باید انجام بدهد. سید عباس نه خودش می‌خواست و نه می‌‌توانست به جبهه برود. از جنگیدن بیزار بود و غیر از این، تازه ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بود. کم‌کم به نزدیکی منزل رسیده بود. حالا دیگر نه راه پس داشت نه راه پیش. خانه‌شان فقط یک در داشت و آن هم با فاصله‌ای شش، هفت متری رو به اداره منظمۀ حزب بعث باز می‌شد و معمولاً بعثی‌ها جلویش ایستاده بودند. مجبور شد تا ساعت 10 شب صبر کند و همین که ترددها کمتر شد خود را سریع داخل خانه انداخت. با این حال پس از سه، چهار روز در خانه ماندن بالاخره کلافه شد و تصمیم گرفت بزند بیرون و به سر کارش برود. رفت اما وقتی خواست برگردد مقابل ادارۀ منظمه، بعثی‌ها رفت‌وآمد می‌کردند و او نمی‌توانست خود را به در خانه‌اش برساند. این بود که مجبور شد به خانۀ خواهر بزرگ‌ترش غنیه برود. دو روز به این ترتیب گذشت و سپس مثل دفعۀ قبل در فرصتی مناسب به خانه‌اش برگشت.

«نیمه‌شب جمعه بود. دختر کوچکم، بشائر، را بین خود و همسرم، زهرا، خوابانده بودم. رختخوابمان روی پشت‌بام خانه سمت خیابان پهن بود... غرق خواب بودم که دیدم کسی با تندی به شانه‌ام می‌زند و تکانم می‌دهد. چشم هایم را گشودم... مرد کلاهداری که رویش را با پارچۀ سیاهی پوشانده و فقط چشمانش دیده می‌شد به من زل زده بود و نگاهم می‌کرد. دیگر خواب از سرم پریده بود. در همان نور کم متوجه شدم که پوششی نظامی بر تن دارد. از همان لباس‌های زیتونی که حزبی‌های بعثی بر تن می‌کردند. بیشتر تکان خوردم و ترسیدم. با صدای آرام در گوشم گفت: « شیییش! ساکت کن بیا! پاشو بیا پایین! بدون صدا!»

پایین رفتن همان و مدتی دیگر به عنوان آشپز سر از جبهۀ جنگ با ایران درآوردن همان. اولین‌بار بود که خرمشهر را می‌دید. در آن مستقر شدند تا خالی نماند و ایرانی‌ها نتوانند واردش شوند. بعثی‌ها تا آبادان پیش رفته بودند. تانک‌ها و ماشین‌های نظامی‌شان را می‌دید که صبح و شب با سرعت به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. صدام همه چیز را از بین برده بود. از در و دیوار شهر، مرگ می‌بارید. درخت‌ها و ماشین‌ها و تانک‌ها سوخته و چیزی از آن‌ها باقی نمانده بود. خانه‌ها و مغازه‌ها خراب و ویران بود. حیواناتی مثل مرغ، خروس، گوسفند، گاو، گوساله و سگ در شهر سرگردان بودند و با دیدن آن‌ها پا به فرار می‌گذاشتند. سید عباس در کوچه‌ها و خیابان‌ها دور می‌زد و از دیدن چنین مناظری بسیار ناراحت می‌شد.

بعد که برای مرخصی به کربلا برگشته بود باید آماده می‌شد تا برای مدت چهل و پنج روز دوباره به جبهۀ دیگری اعزام شود؛ به قصرشیرین و بعد مقصد نهایی: سرپل ذهاب. او به همراه افراد گروه اعزامی پشت ارتفاعاتی که یک طرف‌شان نیرهای عراقی و سمت دیگر ایرانی‌ها بودند تقسیم و سپس مستقر شدند. جای سیدعباس در سنگری پایین کوه نزدیک یک چادر همراه فرمانده‌شان و چهار افسر تحت امرش و یک نیروی خدماتی بود.

همین روزها بود که وقتی ایرانی‌ها داشتند به طرف‌شان پیشروی می ‌کردند هلی‌کوپترهای عراقی آمدند به سمت نیروهای ایرانی شلیک کردند که از تپه‌ها و خاکریزها بالا می‌آمدند. انگار محشر کبرا بود. کسی به کسی نبود. هر کسی به طرفی می‌رفت و جان‌پناهی می‌جست. وقتی سعی کرد از خطر دور شود انگار همه چیز متوقف شده بود. انگار همه یا کشته یا مجروح شده بودند. سیدعباس مثل همیشه نسبت به جنگ احساس نفرت می‌کرد. همان‌طور که افتان‌وخیزان به عقب آمده بود، چشمش به سربازان بسیاری افتاده بود که باانگیزه یا بی‌انگیزه در خون خود روی خاک می‌غلتیدند. آنچه درک می‌کرد فقط چشم‌انتظاری خانواده‌هایشان بود. آن‌ها یک تن نبودند. هر کدام پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر و فرزندی در وجود خود به همراه داشتند که او نیز بر زمین افتاده بود. اما سیدعباس ابداً نمی‌خواست مثل آن‌ها باشد. مایل نبود به سرنوشت‌شان دچار شود. از ایستادن مقابل کسانی چون خودش که شیعه و مسلمان و انسان بودند به‌شدت می‌گریخت. ممکن بود یکی از همان کسانی که در جبهۀ مقابل ایستاده بودند خواهرزادۀ خود او باشد. اتفاقاً یکی از خواهرانش در ایران ازدواج کرده بود و دوازده فرزند بزرگ و بالغ داشت که هفت تایشان دختر و بقیه پسر بودند. هیچ خبری از آن‌ها نداشت و نمی‌دانست که پسران خواهرش در نبرد با صدام شرکت کرده‌اند یا نه. بعداز تمام شدن جنگ فهمید که همان‌طور که حدس می‌زده آن‌ها هم در جبهه حضور داشته‌اند.

اما با این حس و حال چگونه می‌توانست در جبهه دوام بیاورد حتی اگر کارش فقط آشپزی و تحویل و توزیع چای و غذا برای رئیس یگان و معاونانش باشد؟ بالاخره طاقت نمی‌آورد و از جبهه فرار می‌کند و مدتی در منزل دایی‌اش مخفی می‌شود و بعد از آن، چهل‌وپنج روز هم در باغ خواهرش غنیه از دید جاسوسان بعثی پنهان می‌ماند. در این مدت، مادر و همسرش گاه‌به‌گاه برای دیدنش به باغ می‌آیند و بعضی وقت‌ها یکی دو روز هم پیش او می‌مانند، اما وقتی از فرار از اینجا به آنجا و از این خانه به آن خانه خسته می‌شود به کمک اقوام و آشنایان یک قصۀ مجروحیت همراه با یک نامه از دکتری امین با مُهر و امضا درست می‌کند و دوباره به جبهه برمی‌گردد.

با این حال، یک ابلاغ جدید باعث می‌شود تا این‌بار او سر از پادگان اسیران دربیاورد، اما هنوز سه ماه و چند روز از رفتنش به پادگان جدید نگذشته که او را به تکریت می‌فرستند. در بین اسرا متوجۀ وجود شخصی می‌شود که توجهش را بسیار به خود جلب می‌کند:

«سنش زیاد بود و در حرکات و طرز بیان او آرامش و وقار موج می‌زد. قدش بلند نبود اما شخصیت بزرگی که داشت در اندام لاغر و نحیفش جا گرفته بود. رنگ چهرۀ رنجورش به سبزه تندی می‌زد و ریش‌هایی سیاه و سفید آن را زینت داده بودند. روی پیشانی اثر مُهر داشت. اسرا احترام زیادی به او می‌گذاشتند.»

وقتی برای اولین‌بار طنین ملایم حرف‌هایش را شنید در اعماق وجودش جای گرفت. صدایش با دیگران خیلی فرق داشت. آهسته و آرامش‌بخش بود. سیدعباس که خود در سایۀ پدر و برادری روحانی بزرگ شده بود از این‌گونه حرف زدن و آن‌طور دل سپردن خیلی خوب فهمید که اسیر تازه‌وارد دارای شخصیت ویژه‌ای است. به‌زودی بین‌شان یک رابطۀ صمیمانه شگل گرفت و بالاخره سیدعباس آن‌قدر ارادت پیدا کرد، آن‌قدر مشتاق شد که از وی خواست خودش را معرفی کند و او هم با صراحت تمام گفت: «من سید علی ابوترابی مسئول اسرای دولت ایران هستم. یک نوکر. یک خادم.» عباس خشکش زده بود. همان‌طور مبهوت چند لحظه به او خیره شد. بعد خودش و پدر روحانی‌اش را معرفی کرد و کتاب‌های پدرش را نام برد. و او هم گفت: «... می دونستم زیر دست همچین آدمی تربیت شدی.»

«بازیدار» که به قلم محبوبه‌سادات رضوی‌نیا به نگارش درآمده، چاپ اول آن در 1400 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 472 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 110000 تومان در جلد معمولی و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 3131



http://oral-history.ir/?page=post&id=10323