شهادت نواب صفوی به روایت همسرش
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
20 دی 1400
در آن زمان ما در دولاب مستأجر بودیم. یک روز صبح، خانم سیدعبدالحسین واحدی نزد من آمد و بعد از اندکی زمینهچینی، به من گفت: «خانم نیرهالسادات، متأسفانه آقای نواب را [در تاریخ 1334/10/27 هـ.ش] اعدام کردند و شما هم مثل من شدید.» در آن دم، شوکی بسیار شدید و سنگین به من وارد شد. درست مثل این که بیخبر انسان را در یک حوض آن سرد بیندازند. میخواستم فریاد بکشم؛ اما یک مرتبه به خود نهیب زدم و خودم را کنترل کردم و گفتم: «ای همسر نواب صفوی! احساس درماندگی و تألم دشمن را شاد میکند. وظیفهات بسیار سنگین و مهم شده است؛ بیا جنازه او و دیگر شهدا را بگیر و عمامه ایشان را روی تابوت قرار بده و هنگام تشییع جنازه، مردم را به قیام دعوت کن.» در حالی که گریه میکردم، لباسهایم را پوشیدم و برای گرفتن پیکر آقای نواب به منزل آیتالله محمد بهبهانی رفتم. جز این راه دیگری نبود و دستم نیز به جایی نمیرسید. وقتی پیش او رفتم، گفتم: «آقای بهبهانی، آن آرزویی که دربار و هواخواهان شاه داشتند، به آن رسیدند؛ ولی من میخواهم که جنازه آقای نواب را به ما بدهند که هر کجا خود صلاح میدانیم دفن کنیم.» در ظاهر گفت که شما تشریف داشته باشید تا من تلفن بزنم و دو سه تا تلفن زد و درباره گرفتن اجساد صحبت کرد؛ اما پس از پایان صحبتش با تلفن گفت: «خانم، آنها را همان سحرگاه دفن کردهاند.»
من در آنجا هیچ ضعف و تألمی از خود نشان ندادم و گفتم که شهادت آرزوی دیرین آقای نواب و یارانش بود، بحمدالله به این فوز عظیم رسیدند. آن روز تا بعدازظهر باز هم در پی گرفتن اجساد بودم، اما موفق نشدم. بعد از ظهر حدود ساعت 3 یا 4، با عدهای از زنان اعضای فداییان اسلام، به مسگرآباد رفتیم. میتوان گفت که رژیم در آن روز، در مسگرآباد حکومت نظامی برقرار کرده بود و آن منطقه کاملاً در محاصره قوای نظامی بود. وقتی ما به آنجا رسیدیم، عدهای از مردم نیز آمده بودند. هنگامی که بر سر خاک نواب رسیدم، از دست دادن ایشان، قلبم را جریحهدار کرده بود؛ بالاخره بغض گلویم هم چون آتشفشان گشوده شد و گریه امانم را برید. در میان گریه و زاری من، یکی از افسرها آمد و با بیادبی گفت که پاشو، نمیخواهد گریه کنی. من مثل کوه باروت، منفجر شدم؛ بلافاصله ایستادم و فریاد زدم که آری، بنیامیه نیز فرزندان رسول خدا را همینگونه تسلیت دادند. ای شاه جنایتکار! ای یزید زمان! نیمهشب، فرزندان پیغمبر را به جرم حقگویی و دینداری میکشی. خیال میکنی که تا ابد به این حکومت فاسد و جابرانه خود ادامه میدهی؟ هیهات! هیهات! تو تصور میکنی که این شمعهای فرزوان حق و حقیقت را خاموش کردهای؟ به خداوند که این شمعها فروزانتر و مشتعلتر شدهاند. به خدا سوگند که خون نواب عزیز و یارانش میجوشد و فداییان دیگری پرورش میدهد که پایههای حکومت فاسد تو را سرنگون میکنند و حلقوم کثیف تو و یارانت را خواهند فشرد. اگر تو تمام مردان و جوانان ما را بکشی، ما زنان جای آنان را میگیریم و در مقابل تو میایستیم و هراسی به دل راه نمیدهیم. ای یزید زمان! چه خوب ثابت کردی که از چه سلسله و خاندانی هستی. آیا ندیدی پدر جنایتکارت با آن همه جنایت با چه خواری و ذلتی در خاک بیگانه مرد؟!
حدود یک ساعت و نیم در آنجا صحبت کردم. جمعیت زیادی گرد آمده بودند. تمام فضا را سکوت مرگباری فرا گرفته بود. نفسها در سینهها حبس شده بود و من چنان غرا و کوبنده صحبت میکردم که تمامی آنان میشنیدند. عدهای از آنان با تعجب میگفتند که این خانم با این سن و سال کم، چه قوت قلبی دارد؟ چه قدر شجاع و نترس است؟ اگر ما به جای او بودیم، از ترس غش میکردیم! من در آن جا فلسفه حرکت و قیام آقای نواب را بیان کردم و در آدامه گفتم که به خدا قسم دخترهای خود را چنان تربیت میکنم که از تو ای جنایتکار تاریخ و یاران تو انتقام بگیرند؛ سپس گفتم که سلام به تو ای نواب عزیز، سلام به تو ای عاشق خدا، سلام بر تو ای کشته راه حق، آفرین بر تو! آفرین به یاران صدیق و باوفایت، چه خوب و زیبا و خالصانه در راه حق عشقبازی کردی و گوی سبقت از همگان ربودی. نواب عزیز! آرزوی همیشگی تو این بود که ای ک اش در عشاورا میبودی و جدت حسین(ع) را یاری میکردی؛ امروز چه خوب جدت را یاری کردی.
افسران و همه کسانی که در آنجا بودند، گریه میکردند. من با اشاره به نیروهای نظامی گفتم: «ای سربازان بنیامیه که ایستادهاید و من را نگاه میکنید و اشک میریزید، بگریید که اشک ندامتتان هرگز خشک مباد؛ اما خود میدانید که دست به جنایتی بزرگ و نابخشودنی زدهاید و تو «آزموده»ای «عبیدالله ابن زیاد»! از همسرم رزمآرا انگشتر نفیس و گرانبها میگیری و حکم قتل فرزند رسولالله را صادر میکنی! و تو «بختیار»! ای «ابناسعد»! در فرمانداری نظامی تهران به ساحت مقدس فرزند فاطمه(س)، سیدعبدالحسین واحدی،اهانت میکنی و او را در همانجا به شهادت میرسانی![1] شما خیال میکنید که این همه جنایت و فساد برای همیشه پوشیده خواهد ماند؟ و شما ای مردم که در طول تاریخ ملعبه دست شیادان و نیرنگبازان بودهاید! آیا میدانید که نواب عزیز و یارانش را به چه جرمی به شهادت رساندهاند؟ آقای نواب گناهش این بود که میگفت اینجا کشور اسلامی است؛ اینجا کشور امام جعفر صادق(ع) است، پس باید قوانین و احکام ناب قرآن و اسلام اجرا شود. او میگفت که یک طرف ا ین مملکت عدهای بیدین، هرزه و شرابخوار که از شب تا صبح در حال عیش و عشرت و لهو لعب هستند، قرار دارند و در طرف دیگر، عدهای مستضعف، درمانده و بیچاره که به نان شب هم محتاج هستند. یک زن باید فرزندش از گرسنگی و مریضی در آغوش او از فقر و فلاکت بمیرد و در عوض وابستگان به حکومت و درباریان در عیش و نوش و رفاه و آسایش مطلب به سر برند. او میگفت که یک قاضی که از شب تا صبح در مجالس آنچنانی با بدن عریان زنان بدکاره و بیعفت که آتش شهوت از آنها شعلهور است، شرکت میکند و شکم نجس خود را مملو از مشروبات الکلی میکند، فردا چگونه میتواند بر مبنای عقل و عدالت قضاوت کند؟» یکی یکی جنایات دربار و عمال شاه را بیان کردم که نواب به خاطر مبارزه با آنها و رسیدن به اهداف مقدس خویش به شهادت رسید.
بر سر مزار سیدمحمد واحدی هم کمی صحبت کردم و او را با حضرت علیا کبر مقایسه کردم و گفتم: «این جوان 19 ساله کسی بود که نماز شب را هیچوقت ترک نکرد و صدای تکبیر و العفوهایی که میگفت، به طرف آسمان بلند بود و در آن حال و هوا از خداوند، طلب شهادت مینمود.» و بعد درباره آقای طهماسبی صحبت کردم و از قول همسرشان گفته شهید را نقل کردم که اگر هفتاد مرتبه با قیچی گوشت بدنم را تکه تکه کنند و در دیگ بجوشانند و مرا دو مرتبه به شهادت برسانند، باز هم من شهادت را دوست دارم. در مسگرآباد بر سر مزار تمام یاران آقای نواب صحبت کردم که متأسفانه بعضی از آنها را در اثر گذشت زمان و کهولت سن فراموش کردهام. در روز سوم و هفتم آقای نواب و یارانش هم، به همسن سبک صحبت نمودم.
در آن زمان «مجله خواندنیها» درباره سخنان شورانگیز و اعتماد به نفسی که من داشتم، نوشته بود: «روح نواب در کالبد زنش حلول کرده است و مردم را با سخنان آتشین خود، آماده قیام کرده است.»[2] البته واقعیت هم داشت، اگر من در آن زمان موفق میدشم پیکر آقای نواب را بگیرم، قیام مهم و خونینی به پا میکردم؛ اما متأسفانه پیکر آقای نواب را به من ندادند. یکی از دوستان پدرم به نام شیخ عباسعلی اسلامی[3] درباره صحبت های من و در مسگرآباد گفته بود: «آقای نواب احتشام! من خطبه حضرت زینب(س) را در کتابها خوانده بودم؛ اما امروز خطبه حضرت زینب(س) را به حقیقت خود شنیدم و این موجب تعجب و شگفتی بسیاری از علما و روحانیون شده بود.» البته پدرم به سبب آن که تحت نظر بودند و اداره آگاهی اجازه هیچگونه کار و فعالیتی را به ایشان میداد، نتوانستند در آن روز بر سر مزار آقای نواب بیایند.[4]
[1]. اشاره به مادر واحدی که سید بود و در زندان برای تخریب روحیه واحدی، فحش رکیکی به وی داده شد.(راوی)
[2]. ر.ک به: مجله خواندنیها، دی 1334
[3]. شیخ عباسعلی اسلامی در سال 1275 در سبزوار به دنیا آمد؛ تا 30 سالگی را در سبزوار و مشهد به بهرهگیری از محضر علما و فقها پرداخت. مدتی به عراق رفت و در حوزه علمیه نجف از محضر بزرگان آن حوزه استفاده کرد. او سفری هم به هندوستان داشت و پس از شهریور 1320 در فضای آزادی نسبی ایجاد شده، با همراهی مراجع تقلید شیعه چون آیتالله بروجردی و بازاریان متدین چون عباسقلی بازرگان، مدارسی را به نام جامعه تعلیمات اسلامی به وجود آورد. این مدارس روز به روز افزایش یافت، به گونهای که در سالهای پایانی حکومت پهلوی، تعداد آنها به بیش از 160 باب مدرسه میرسید. شیخ عباسعلی اسلامی در کنار این فعالیت دیرپای فرهنگی، با آغاز نهضت امام خمینی در سال 1342 به مبارزه با حکومت پرداخت که 12 مرتبه دستگیری، بازجویی و اخطار و زندان پی آمد آن بود. وی سرانجام در سال 1362 درگذشت. (ر.ک: حمید کرمیپور، جامعه تعلیمات اسلامی، (آیتالله حاج شیخ عباسعلی اسلامی و نقش ایشان در انقلاب اسلامی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، 1380).
[4] طاهری، حجتالله، خاطرات نیرهالسادات احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 137.
تعداد بازدید: 4238
http://oral-history.ir/?page=post&id=10311