خاطرات نجاتعلی اسکندری

به انتخاب فائزه ساسانی‌خواه

22 آذر 1400


در آخرین سال مأموریتم در مرزهای خوزستان، صدام حسین کویت را اشغال کرد و ملت عراق را درگیر جنگی ویرانگر کرد. این دقیقاً انعکاس اعمال و رفتارهای حاکمان کویت بود که جزیره بوبیان را در اختیار صدام قرار داده بودند تا در جنگ علیه ما استفاده کند؛ به علاوه کمک‌های وسیع اقتصادی و تسلیحاتی که پول آن را کویت می‌پرداخت و به بغداد سرازیر می‌شد. حالا چوب خدا بر سرشان فرود آمده بود و امیر کویت همین‌قدر فرصت کرد که با دمپایی و لباس خواب سوار بر هلی‌کوپتر شود و از کاخش فرار کند تا سر از استخبارات بغداد در نیاورد.

بعد از پایان ضرب‌الاجل سازمان ملل، حمله هوایی نیروهای ناتو شروع شد و تمامی تأسیسات نظامی و زیربنایی عراق بمباران شد. بعد از بمباران ویرانگر اولیه، نیروی زمینی کشورهای متفق در کویت پیاده شدند و در جنوب عراق پیش‌روی کردند. جنگی نامتقارن بود و ما به صورت مبهم صدای انفجارهای سنگین را در سکوت شب می‌شنیدیم.

یک روز صبح زود که از سنگر بیرون آمده بودم و در هوای سرد زمستانی چای می‌نوشیدم، صدای تیراندازی از فاصله‌ای نه چندان دور بلند شد. شلیک تعدادی تک‌تیر و یک رگبار ممتد در سکوت بیابان پیچید و منعکس شد. یک گروه گشتی رزمی برداشتم و به طرف نقطه‌ای که صدای تیر آمده بود حرکت کردیم. این احتمال وجود داشت که آمریکایی‌ها نیروهای عراقی را تعقیب کنند و اشتباهی از مرز ما بگذرند. بین راه باز صدای چند رگبار کوتاه به گوش رسید. در نقطه صفر مرزی گروه گشتی ما که شامل یک گروهبان و دو سرباز بودند ایستاده بودند و تعدادی نظامی عراقی آن سوتر روی زمین دراز کشیده بودند. دو دستگاه جیپ هم صد متر عقب‌تر به حال خود رها شده بود، پرسیدم جریان چیست و این‌ها اینجا چه می‌کنند؟ گروهبان گفت: «با یک پرچم سفید به طرف مرزها اومده وایستاده بودند. خلع سلاح‌شون کردیم و منتظر بودیم شما از گردان بیاید. نتونستم تماس بگیرم؛ بیسیم خراب شده.»

سربازی داشتیم که اهل شادگان بود و عرب زبان. با او رفتم بالای سر افسری که به نظر ارشد گروه می‌آمد. با لباس نظامی شیک، پوتین واکس خورده و صورتی که همان روز تراشیده بود؛ روی شکم دراز کشیده بود و انگشتانش را پشت گردن به هم قلاب کرده بود. پرچم سفیدشان هم در حقیقت یک زیرپیراهنی بود که به آنتن بلند جیپ وصل کرده بودند. پرسیدم کی هستید و چرا به طرف مرز آمده‌اید؟ گفت:‌ «ستوان دوم فلان، فرزند فلان هستم و با افرادم قصد پناهندگی به جمهوری اسلامی ایران رو داریم.» گفتم: «چرا؟ چه کار کردید؟ تحت تعقیب هستید؟» گفت: «نه، نه، هیچ کاری نکردیم. فقط نمی‌خوایم کشته شیم. آمریکایی‌ها تمام لشکرهای زرهی رو بمباران و نابود کردند. ما نیروی پیاده و بی‌دفاع هستیم. دو روز است که هیچ پشتیبانی هوایی نداریم.» گفتم: «چرا به طرف پاسگاه مرزی ما نرفتید؟» گفت: «مسیرمون رو انتخاب نکردیم. فقط اومدیم به طرف ایران. اطراف پاسگاه‌های مرزی مین‌گذاری شده. ترجیح دادیم به طرف پاسگاه نریم.»

هشت نفر بودند که سلاح و مهمات و مدارک شناسایی جنگی همراه داشتند. تردید من را که دیدند شروع کردند قسم دادن «تو را به امام حسین قسم...»؛ مرتب قسم می‌دادند و التماس می‌کردند.

به گردان بیسیم زدم و با فرمانده گردان صحبت کردم. بعد دست‌های‌شان را بستیم و به وسیله خودروهایی که داشتند به عقبه تخلیه‌شان کردیم. دیدم عباس سرباز عرب‌زبان‌مان با یکی‌شان گرم گرفته و تند تند چیزهایی می‌پرسد و سیگار تعارفش می‌کند. انگار قوم و خویش قدیمی‌اش را پیدا کرده باشد. فریاد زدم خضری توی این شرایط نمی‌خواهد زود پسرخاله شوی! ساکت شو. با دلخوری ساکت شد تا به گردان برسیم و دور از چشم من حرف نیمه‌کاره‌اش را از سر بگیرد. طی روزهای بعد گروه‌های دیگری از سربازان عراقی با سلاح و تجهیزات به مرزهای خوزستان مراجعه کرده و به اسارت خود خواسته در آمد. با مغلوب شدن قطعی صدام حسین درجنگ، تعداد این نظامیان فراری به چند هزار نفر رسید. یک سال از مبادله اسرا بین ایران و عراق گذشته بود وبی‌شک خبر رفتار انسانی و شرافتمندانه ایران با اسیران جنگی به گوش نظامیان عراق رسیده بود. به همین دلیل فوج فوج می‌آمدند و تسلیم می‌شدند.[1]

 

 


[1]  گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجاتعلی اسکندری، انتشارات روایت فتح، چ اول، تهران 1400، ص 179.



 
تعداد بازدید: 3227



http://oral-history.ir/?page=post&id=10267