مهران، شهر آینهها – 5
خسرو محسنی
24 مهر 1400
جلسه با فرستادن صلوات و دعای خیر برای رزمندگان تمام شد. به هر یک از فرماندهان، یک نقشه دادند تا برای نیروهای خود تشریح کنند. نقشه را گرفتم و چهار بیسیم دستی مادر با رمزهای مربوط را هم تحویل گرفتم و به مقر واحد دوشکا برگشتم. پیک واحد را فرستادم سراغ بچهها. چند دقیقه بعد، همه نیروها، گوش تا گوش، یکی از اتاقها را پر کردند. وقتی زیر قاب چهارچوب در ایستادم و چشم همه به کاغذ لوله کرده در دستم افتاد، گل صلوات با نسیم خنده و شادی در هم آمیخت. به بچهها گفتم:
ـ این هم از شبی که انتظارش را میکشیدید. امشب، شب عملیات است؛ شب گذشت، شب ایثار، شب فداکاری و شب دیدن وعدههای الهی.
با گفتن این حرفها، اشک شوق در چشمان بچهها حلقه زد و صدای گریه آنها بلند شد. نقشه عملیات را تشریح کردم. وقتی میخواستم 10 نفر را به عنوان دوشکاچی انتخاب کنم، همه داوطلب میشدند. بعضیها التماس میکردند، قسم میدادند که چرا اسم ما را انتخاب نمیکنی. به من میگفتند اجازه بدهید با گردانهای رزمی وارد عملیات شویم. حیران مانده بودم که چه جواب بدهم. در جواب این همه التماس و اصرار، به بچهها گفتم:
ـ شما آموزش غواصی ندیدهاید. بگذارید غواصان خط را بشکنند؛ آن وقت، شما را وارد عملیات میکنم.
بچهها از من قول گرفتند و بعد با شادی و خوشحالی آماده شدند. یکی قرآن میخواند، یکی دعا میکرد، یکی مشغول نوشتن وصیتنامه بود، یکی در گوشهای نشسته بود و گریه میکرد و... شور و شوق یکپارچه فضای ساختمان را گرفته بود. شادی آنها کمتر از جشن عروسی نبود؛ غلغله بود!
چون لازم بود خودم همراه گردان غواصها وارد عملیات شوم ـ تا اگر نیاز بود، قایقهای دوشکا را به کمک غواصها وارد عملیات کنم ـ آماده شدم و نیروهای واحد را تقسیمبندی کردم و به معاون واحد هم سفارشهای لازم را کردم.
سینی سرخرنگ خورشید در آیینة افق تماشایی بود. کنارههای آسمان، منشوری از رنگهای آلبالویی و لیمویی را به دست داده بود و خورشید را با سر و صورتی خونین به چاه غروب میفرستاد. یک جرثقیل در 50 متری مقر ما ـ در کنار پل ـ چند قایق را از روی یک تریلی بلند میکرد و به داخل نهر علیشیر میگذاشت. با بالا رفتن دسته جرثقیل، عراقیها متوجه شدند و چند خمپاره حواله جرثقیل کردند که ترکشهای آن، چرخهای جرثقیل را سوراخ ـ سوراخ کرد. یک خمپاره نیز به 30 متری مقر واحدها اصابت کرد و من هم بلافاصله بچهها را فرستادم داخل سنگری که جلو ساختمان ساخته بودیم. چند نفر از بچهها به طرف پل میدویدند. گلوله سوم نزدیک آنها پایین آمد و یکی ـ دو نفر را شهید و بقیه را مجروح کرد. گلوله چهارم به یکی از سنگرهای واحد 106 خورد و تعدادی از بچههای مخلص آن واحد مجروح یا شهید شدند.
این گلوله مثل یک بارش ناگهانی در یک روز آفتابی بود؛ غافلگیرکننده و غیرمنتظره. یک تکه ابر سیاه، هیکل مچاله شده خود را روی آسمان انداخته بود و من میپندارم که در سوگ شهیدان این واقعه، تنپوش سیاه بر تن کرده بود. حالا دیگر خورشید ـ که سرود غمناکی خود را در این غروب سرخ سر داده بود ـ میرفت که سر بر بالین غروب بگذارد.
غواصان، به طور منظم، از کنار مقر ما ـ و از لابهلای نخلها ـ به خط میرفتند تا عملیات را شروع کنند. با بچههای واحد، شام را خوردیم.
ـ فردا چه اتفاقی میافتد؟ چه کسانی شهید میشوند؟
سؤالهایی بود که در همان حال شام خوردن، آویز چارچوب ذهنم شد.
بعد از شام، از میان 10 نفری که به عنوان دوشکاچی انتخاب کرده بودم، «احمد منگلی»[1] و محمد محمودی را فرمانده آنها کردم.
به آنها گفتم تمام تجهیزات مورد نیاز را داخل ماشین بگذارند تا حرکت کنیم. بچههای واحد، هنگام خداحافظی، این 10 نفر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. منظرهای که از آن لحظه در ذهن دارم، دستهای حلقه شده بر گرد گردنها، هقهق گریهها، صدای «التماس دعا»ها و طلب شفاعتهاست.
ادامه دارد
[1]. احمد، با شهادت گلچین شد.
تعداد بازدید: 3465
http://oral-history.ir/?page=post&id=10158