مرزبانان نیروی انتظامی
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
31 شهریور 1400
سیصد و بیست و پنجمین برنامه شب خاطره پنجشنبه سوم تیر 1400 به صورت حضوری در محوطه باز حوزه هنری با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این برنامه با موضوع مرزبانان نیروی انتظامی، سرتیپ دوم پاسدار جلال ستاره؛ جانشین فرماندهی مرزبانی ناجا، سرهنگ ابوالقاسم خاتمی؛ معاون فرهنگی واجتماعی فرماندهی مرزبانی ناجا و علیکاظم حسنی رایگانی؛ مشاورفرهنگی فرمانده مرزبانی ناجا خاطره گفتند.
مجری برنامه پس از خوشآمدگویی به مهمانان گفت قرار است در این برنامه از مسعود نارویی که در درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسید و سه فرزند عزیزش را به خدا سپرد، بگوییم. از شهید محمد احمدی، از شهید محمدرسول حاتمی، از سربازان وظیفه، از شهید علی بیرامی، ساسان امیرخانی، محمدرئوف رضایی بگوییم، و دهها شهید و صدها عزیزی که برای حفظ امنیت این مرز و بوم عاشقانه جان بر کف گرفتند. سپس فیلم سخنان رهبر انقلاب، آیتالله خامنهای پخش شد که در ادامه میآید:
«شما دختر و پسرتان را میفرستید مدرسه، نگران نیستید، شما خودتان میروید محل کار و میآیید نگران نیستید، میروید در پارک مینشینید نگران نیستید، راهپیمایی میکنید نگران نیستید نگران ناامنی نیستید، دارید زندگی میکنید با امنیت، چه خبر دارید که او که در مرز ایستاده و جلوی دشمن را گرفته که وارد کشور نشود، او دارد چه میکشد، این را مردم خبر ندارند. او مظلوم است. شهدای مرزی ما مظلومند.
در مرزها مشکلاتی وجود دارد، در همه اینها، این مرزداران ما هستند که دارند با همه وجود آنجا دفاع میکنند اگر این مرزدارها نباشند از بعضی از مرزهای ما، هزار کیلو، هزار کیلو مواد مخدر وارد کشور کنند که هر یک کیلویش صد تا جوان را ممکن است بدبخت کند و به روز سیاه بنشاند. کی جلوی اینها را میگیرد؟ مرزدار ما.»
مجری ادامه داد: «بعضیها تصورشان این بود که با به پایان رسیدن دفاع مقدس، دیگر باب جهاد، باب شهادت بسته است، اما کشور عزیز ما با هشت هزار و هفتصد و پنجاه و پنج کیلومتر مرز آبی و خاکی، با پانزده کشور همسایه، همواره رزمندگانی را دارد که شبانهروز با دشمن در جنگ و ستیزند. حالا این دشمن الزاماً دشمنی نیست که دشمن حربی باشد میتواند دشمن قاچاقچی باشد، میتواند جاسوس باشد، میتواند دشمن تروریست باشد، یا هر دشمن دیگری. مهم این است که مرزبانان ما جان بر کف گرفتند و در سختترین شرایط در کوهستانهای سرد، در بیابانهای گرم، در درهها و در جاهای صعبالعبور و منطقههای بسیار سخت در شرایط بسیار سخت برای دفاع از این سرزمین دارند تلاش میکنند. میخواهم خدمت شما عرض کنم و دعوت کنم از اولین راوی محترم برنامه؛ عزیزی که برای اولین بار در کلاس سوم دبیرستان اعزام شدند به منطقه عملیاتی، مدتی در جبهههای جنگ بودند تا آنجا را مثل کف دستشان یاد بگیرند و با آنجا آشنا بشوند و بعدها در عملیات مرصاد مدال افتخار جانبازی بر سینه زدند.
با کمال ادب و احترام دعوت میکنم از جانشین محترم مرزبانی؛ سرتیپ دوم پاسدار جلال ستاره:
ـ سلام علیکم جمیعاً و رحمهالله. بسمالله الرحمن الرحیم. خیلی خوشحالم که امشب را در خدمت شما خانواده بزرگ مرزبانان کشور مقدس جمهوری اسلامی ایران هستم. واقعاً شاید خیلیها ندانند که هر باری که در کشور یک جنگی شده یا حتی مذاکرهای شده، بخشی از خاک کشور جدا شده، بهجز در دوران جمهوری اسلامی. من ابتدائاً یک بخشهایی از خاک کشور که در دوران رژیم پهلوی جدا شده را خدمتان عرض میکنم که میدانم خیلی از این موارد را بسیاری از عزیزان و شنوندگان و بینندگان عزیز ما نمیدانند. جایی که ابتدا از کشورمان جدا شد، منطقه آرارات کوچک است که دو تا مثلث که رأس آنها به هم چسبیده، جدا شده که هر دو میرسد به چشمه ثریا، در واقع قبل از این ترکیه هیچ مرزی را با جمهوری آذربایجان نداشته و جمهوری اسلامی ایران علاوه بر این که در مرزهای فعلی با ارمنستان هممرز بودیم در قسمت شمال هم از چشمه ثریا به بعد هممرز بودیم. ضمن این که آرارات کوچک هم در اختیار ایران بود. باز جای دیگری که جدا شده ما در معاهدات میخوانیم که مرز ما با ترکمنستان در جایی میرسد به رودخانه اترک ولی یک بخشی از آن الان جدا شده که افتاده در رودخانه قاسمخانی، باز یک چنین بحثی را داریم. یا شاید هیچ کس نداند که سرخس کهنه قبل از این اصلاً جزو خاک لاینفک ایران بوده ولی بعدها میبینیم که این هم جدا میشود و در معاهده با اتحاد جماهیر شوروی از دست میرود. یا فرض بفرمایید خود شهر فیروزه در نقشهها جزء خاک ایران بوده و خیلی موارد دیگر، جاهای کوچک. مثلاً جای دیگر در افغانستان سیصد هکتار از زمینها به اتفاق یازده رشته قنات در هشتادان جدا شده، اما در دوران جمهوری اسلامی علیرغم تلاشهای فوقالعادهای دشمن کرد که بخشهایی از خاک را جدا بکند و تمام دنیا هم تقریباً کمک کرد، اما ما میبینیم که سرفراز و استوار حتی حقیقتاً وجبی از خاک وطن جدا نشد و این افتخار هست برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و همچنین جوانان و رزمندگان آن.
من بیشتر از این حاشیه نروم و چند مطلب و خاطره را خدمتتان عرض بکنم.
اولین باری که جبهه بودم بعد از عملیات محرم، عملیات والفجر مقدماتی بود و هنوز هفده سالم تمام نشده بود بالاخره یک نوجوان شانزده ساله شیطان، ابتدا هم در واحد بهداری بودم. یک دورانی امدادگری را گذراندم و رفتم جبهه، پشت تپههای زلیجان که امروزه ادامه بدهیم میخورد به فکه، در آنجا ما باید صبحها، صبحگاه را اجرا میکردیم، میرفتیم و میآمدیم و تپهها رملی بود. یک روزی یک غریبه آمده بود و در بین ما میدوید، یک غریبه بود و فرصت خوبی بود سر به سرش بگذاریم. این بنده خدا میدوید و ما پشت پا میزدیم و این میخورد زمین. بلند میشد خودش را میتکاند و دوباره میدوید، باز دوباره هلش میدادیم، خلاصه خیلی اذیتش کردیم. بنده خدا فقط نگاه میکرد و میخندید و هیچی هم نمیگفت.
تا از صبحگاه برگشتیم و آمدیم برای صبحانه. گفتیم امروز در شهرداری، جدید آمدی باید صبحانه را آماده کنی. بنده خدا رفت چای گذاشت، صبحانه هم پهن کرد، همهمان هم صبحانه را خوردیم، یکی دو روز گذشت، چشمتان روز بد نبیند، گفتند فرمانده تیپ سخنرانی دارد، آمدیم دیدیم این غریبهای که ما این همه اذیتش میکردیم و خلاصه پشت پا میزدیم و میخورد زمین، خدا رحمت کند محمد آقا بنیادی فرمانده تیپ حضرت معصومه است. حالا مانده بودیم چه کار بکنیم، هر کداممان یک طرف که فرمانده تیپ ما را نبیند، فکر میکردیم نمیشناسد، دو سه هفتهای که گذشت فرمانده گردان، آمد در گردان و ما را معرفی کرد، یک چندتایی جلو ایستادیم گفتش فلانی هم امدادگر هست. اسم من را برد. گفت: بله قبلاً خدمت ایشان رسیدم. متوجه شدیم فراموشمان نکرده و حقیقتاً بنده خدا هیچ وقت هم به رویمان هم نیاورد. هیچی هم نگفت. این باید درسی باشد برای مسئولین و فرماندهان، این صبر و حوصله.
اما در همان عملیات والفجر مقدماتی بعد از مدتی شروع شد، سه تا نوجوان دیگر هم بودند که اینها از من کوچکتر بودند، وقتی عملیات شد بالاخره، ما در یک گردان بودیم، آن سه با هم در یک گردان. از کنار اینها ما عبور کردیم و گذشتیم و رفتیم، بعد از مدتی که برمیگشتم دیدم، یک نفر از اینها به شدت مجروح شده، آن دو تای دیگر این را دارند میآورند عقب. آن عملیاتی بود که باید عقبنشینی میشد. خیلی به من گفتند که وایسا کمکمان کن. من گفتم: «نه من باید به مجروحهای دیگر کمک کنم. شما میدانید و با رفیقتان.»
مدتها از اینها بیخبر بودم که حالا چه اتفاقی افتاده، با این سه تا رفیق بودیم با هم، من باید افراد دیگری را عقب میآوردم بعد از یک هفته که دیدم یک عملیات دیگری آنجا شد، دیدم که این بچهها در محاصره بودند، این سه تا نوجوان اسلحه هم گرفته بودند و میجنگیدند و خودشان را از محاصره دشمن در عملیات بعدی نجات دادند. این برای ما بسیار حائز اهمیت بود. این سه نفر رفیقشان را رها نکردند و خیلی راحت میتوانستند مجروح را بگذارند و بیایند عقب. این ایثارشان واقعاً زبانزد هم شد بعدها. چون عملیات بعد هم من با این سه تا از بچهها بودم، واقعاً از خوبان روزگار درآمدند.
اما خاطره دیگر من برمیگردد به عملیات والفجر 8؛ حالا از بسیجی عبور کرده بودیم، پاسدار شده بودیم در تیپ قوامین. به جبهه رفتیم. این که چطور ما آمدیم و از رودخانه اروند گذشتیم برای من خیلی مهم بود چون من اولین باری که از اروند گذشتم با قایق بود و رفتیم آن طرف و برگشتیم. مرحله اول که فاو رفتیم اینطور بود. مرحله دوم که میخواستیم برویم فاو، حقیقتش من در ماشین خوابم برد. بعد وقتی که رسیدیم به بچهها گفتم کجاییم؟ گفتند: «فاو هستیم». من باورم نشد. گفتم: «مگر ما بال درآوردیم و به فاو آمدیم. باید پیاده میشدیم و قایق سوار میشدیم.» گفتند: «پل زدند.» من حقیقت باورم نشد. بچهها شب به خط رفتند و من در مسجد فاو خوابیدم و برگشتم و دیدم واقعاً این پلی که روی اروند زدند واقعاً برای ما مایه افتخار و عظمت بود. مدتی در فاو بودیم. یکی از بچهها، اهل شاهرود بود. خیلی بچه شوخطبعی بود. گفتش ما میخواهیم پر بکشیم. من فکر میکردم میخواهند عقب بکشند. گفتم من نمیگذارم. باید اینجا بمانید. گفت: «اگر تو نمیخواهی پرواز کنی، این سنگرتان را درست کنید.»
اتفاقاً خودم در ذهنم بود این سنگر خیلی خمپاره خورده بود. آمدیم چند تا گونی دادیم و خاک ریختند و خودمان هم کمک کردیم، تقریباً تمام شد آمدیم داخل سنگر، یک خمپاره 120 خورد. کلاً سنگر را خاک گرفت. ظهر هم قرار است فرمانده گردان مهمان ما باشد. کلاً سنگر را خاک گرفت. و ما هم کلاً فراموش کردیم که ظهر فرمانده گردان مهمان ماست. خلاصه ناهار را خوردیم. ناهار هم سیبزمینی بود و نان. چیز زیادی نبود. یکدفعه فرمانده گردان آمد. فرمانده گردان که آمد ماندیم اینجا چیکار کنیم، اینجا مغازه که نیست، تدارکات هم که به راحتی چیزی به آدم نمیدهد. همین اضافه سیبزمینی که ریخته بودیم یک گوشه به عنوان چیز آشغال و نان خشک جمع کردیم و آب زدیم و کوبیدم و با یک مقدار کره هم زدیم، گذاشتیم جلوی فرمانده گردان و خورد و هیچی هم نگفت. بعد که تمام شد خورد و میخواست برود گفت دستتان درد نکند. خیلی خوب بود هر چند که از توی سطل آشغال درآورده بودید. اینجا هم خلاصه لو رفتیم. ما سابقه لو رفتن زیاد داشتیم. بنده خدا در یادش بود. تا مدتها بعد، یک روز ما را دعوت کرد و رفتیم سنگر ایشان، بعد گفت: «ناهار برایت چی بیارم؟» گفتم: «همان سیبزمینی خاکی را برایم بیاوری ممنون میشویم.» گفت: «اتفاقاً همین است!» و همین را درآورد و آورد و بعد که رفتم بخورم دست من گرفت، اول من باید خودم بخورم که شما بدانید تمیز است و بعد شما بخورید. این خیلی جالب بود ما سرگرم این موضوع بودیم خاطره آن روزمان، عراق به شدت آنجا را کوبید. حالا علتش هم این بود که دو سه تا از بسیجیها رفته بودند بالا... در گردان ما بسیجی هم بود. بسیجیها بچههای بهبهان بودند... تبلیغاتچی گردان ما حاج آقایی بود که تازه آمده بود. رفته بود بلندگو را گذاشته بود بالا که برای عراق تبلیغات بکند، کاری کرده بود کارستان، آمده بود به زبان عربی توصیه کرده بود، ارشاد کرده بود، آخر سر هم گفته بود روابط عمومی تیپ قوامین متشکل از پاسداران کمیته!
خب اینها هم شروع کرده بودند آنجا را کوبیدن، به شدت میکوبیدند یکی از این نوجوانها در سنگر ایستاده بود هر کاریش میکردیم پایین نمیآمد، میگفتیم بابا میکوبیند بیا پایین دوباره میروی بالا، میگفت من سنگر اسلام و مسلمین را رها نمیکنم. فرمانده گفت «ایشان تمام اسلام را در همین سنگر دارد میبیند، این پایین نمیآید یا خودت برو جایش وایسا، یا من بروم.» خب یعنی من بروم. خلاصه من رفتم بالا. جای شما خالی، روز بد نبینید، اولین ترکش را آنجا خوردم. اولین بار آنجا مجروح شدم. این بسیجی همراه ما بود تا میخواستیم از فاو بیاییم عقب، روز بود و باید با خودرو به عقب میآمدیم. این گفت من میخواهم بمانم. من یک مدت میمانم بعداً میآیم. اینطور بود که گردان که میخواست عوض بشود یکدفعه عقب نمیآمد، یک تعدادی میماندند و روزهای بعد میآمدند. ایشان به همراه سه تا از بچههای شاهرود ماندند. من هم مجبور شدم بمانم، حقیقتاً نمیخواستم بمانم، چون اینها ماندند مجبور شدم بمانم که با هم بیاییم عقب. آن برادرانی که چند روز قبل میگفتند ما میخواهیم برویم و پرواز میکنیم و ما میگفتیم اجازه ندارید اینجا من دیدم خلاصه دارند آب میریزند و همدیگر را میشویند، در حقیقت غسل شهادت میکردند، گفتم داریم میرویم عقب، چه عجلهای است. گفتند ما امشب داریم پر میکشیم. دلم با اینها بود و میدانستم یک اتفاقی دارد میافتد. تقریباً تا ساعت 2 شب بیدار بودم، 2 شب که رفتم استراحت بکنم، هنوز چشمهایم گرم نشده بود که شنیدم چند تا صدای خمپاره آمد و از سنگر که زدم بیرون دیدم که این سه تا عزیز، به شهادت رسیدند. خمپاره وسطشان خورده بود و این سنگر که سنگر دیدهبانی بود هر سه این عزیزان پر کشیده بودند و رفتند واقعاً بعدها که رفتم خانوادهشان را دیدم، خانواده آسیدرضا موسوی بچه کلات سادات شاهرود بود، مادرش گفت: خودش قبل از این که برود گفته بود شهید میشود، گفت که چطور شهید میشویم.
خیلیها فکر میکنند آن جوانها، آن نوجوانهای آن دوران دیگر تکرار شدنی نیست. بعضیها میگویند آن دوران دیگر نمیآید، بچهها دیگر نمیآیند و دیگر تمام شد. ولی حقیقتاً ما در مرزبانی دیدیم، بارها دیدیم که جوانان الان حتی نوجوانها، به جایش که برسد از جوانها و نوجوانهای چهل سال پیش پای کارتر هستند.
چند سال پیش معاون معاهدات بودم رفته بودم بررسی کنم، اتفاقاً همین محدوده فکه را که ما والفجر مقدماتی را همین حول و حوش عملیات کرده بودیم. دنبال خط مرز بودم و عملیات مرزی، در میدان مین گیر کردم. بسیار گرم، واقعاً تشنه شده بودم، نه راه پیش داشتم نه راه پس. من میدیدم بچهها یک کیلومتر، دو کیلومتر حتی آمبولانس هم آورده بودند که اگر ما مجروح شدیم ما را عقب بیاورند نمیدانم چجوری میخواستند بیایند. چون هیچ کس در این میدان مین نمیتوانست بیاید. چون خود من هم نمیدانستم میدان مین اینطوریست. میدانستم مین هست ولی به این شدت و گستردگی، معمولاً میدانهای مین عراق منظم است، مثلاً اگر یک بشکه انفجاری در یک فاصلهای هست در اطرافش مینهای والمر هست این وسط هم مینهای گوجهای هست. اینها را میدانستم اما این میدان مین یک چیز دیگری بود. در این اوج گرما، تا سینهام خشک شده بود.
دیدم یک جوانی شاید 19 ساله، یک بطری آب قدم به قدم آمد خودش را به من رساند. گفتم تو چرا آمدی؟ گفت: «هرچه فکر کردم دیدم اگر نیایم حقیقتاً ایرانی نیستم، اگر نیایم مسلمان نیستم، اگر نیایم مرزبان نیستم»
واقعاً چنین جوانهایی بسیار زیاد است، برادر عزیز ما آقای جناب سروان رسول طالبی، خیلی از شما بچههای ستاد میشناسید، در این همین ستاد بود. نیروی جناب سروان خاتمی بود. ایشان واقعاً یک فرد برجستهای که همیشه میگفت هر کجا سختتر است من را بفرستید بروم آنجا. هر جا سختتر است من آنجا بروم. ایشان مدتی سیستان بود، بعد هرمزگان، از هرمزگان مجدداً برگشت سیستان، و آن عملیات بسیار سنگینی که علیه اشرار در روتک انجام داد، و یک خودرو را زد و چند تا از اشرار را زد، بالاخره به فیض شهادت نائل آمد. از این جوانها در مرز واقعاً کم نیستند.
یکی از روحانیون که در عملیات مرصاد خدمتشان بودیم. آن موقع البته طلبه نبود. آمده بود با اعزام مبلغین به مرز میرفت و میآمد. به من میگفت من واقعاً یاد بچههای آن دوران میافتم، یک روز باهاشون تماس گرفتم گفتم کجایی؟ گفت کردستانم ولی سرم عجب دعواست. گفتم یعنی اینقدر خوب صحبت میکنی بچهها جذبت هستند. دستتان درد نکنه حاج آقا. زحمت کشیدید. شوخی میکرد. میگفت نه! گفت برای این سرم دعوا نیست. ماه رمضان هم بود. میگفت چون آشپزیام خوب است سرم دعواست! که از این پاسگاه به آن پاسگاه من باید بروم آشپزی کنم. خلاصه سرم دعواست!
من سعی کردم آنچه را که خدمت شما عزیزان عرض میکنم، بیکموکاست حتی یک ذره هم نمکش را زیاد نکنم. موارد و اتفاقاتی که افتاده، اتفاقاتی عین این موارد هر شب و هر روز دارد در مرزها اتفاق میافتد و مرزبانان ادامه دهندههای راه همان عزیزان رزمندۀ چهل و دو سه سال پیش هستند.
تعداد بازدید: 4038
http://oral-history.ir/?page=post&id=10112