اینجا هتل نیست!
برای رفع سوءتفاهم باید فرهنگسازی کردفائزه ساسانیخواه
29 شهریور 1400
بعد از ظهر روز 1398/7/23 پس از وداع با امیرالمؤمنین علی علیهالسلام حرکت به سمت کربلا را شروع کردیم. قرار بود ساعت 2 پیادهروی را شروع کنیم اما مردها دیر از حرم برگشتند و حرکت به تأخیر افتاد. بعد از ساعتی از شهر خارج شدیم و به عمود 1 در خروجی شهر نجف رسیدیم و پیادهروی را شروع کردیم. موکبهای کنار هم، کودکان عطر به دست ایستاده در مسیر و پذیراییهای متنوع و درخواست خدام برای نوشیدن چای، قهوه یا آب و پخش انواع مداحیها حال و هوای خاصی به جاده بخشیده بود. هشت نفر بودیم و با هم حرکت یا استراحت میکردیم.
قبل از رسیدن به عمود 40 توقف کردیم و با توجه به اینکه تا ساعتی دیگر هوا تاریک و جای مناسب برای اسکان در شب به سختی پیدا میشد عدهای از همسفرها اصرار داشتند در آن اطراف خانه یا موکبی پیدا کنیم و بمانیم ولی عدهای دیگر مخالف بودند و میگفتند فعلاً زود است و کمی جلوتر برویم. علت اصرار برای توقف پر شدن موکبها در غروب بود. کنار جاده ایستاده بودیم و راجع به اینکه اینجا توقف کنیم یا دنبال جایی برای اسکان بگردیم صحبت میکردیم. در این حین زن جوان بیست و پنج شش سالهای که چادر عربی مرتب و تمیزی پوشیده بود به من نزدیک شد و خیلی آرام گفت: خانه موجود. حمامات موجود.
به همسفرها گفتم این خانم میگوید بیایید خانه ما. خانم جوان پرسید: «چند نفرید؟» جواب دادم: «شش نفر.» با هم مشورت کردیم بمانیم یا به حرکت ادامه دهیم که قرار شد همراهش برویم. خیلی خوشحال شدم که شب اول را مهمان عراقیها هستیم. من برخلاف بعضی از همسفرها که دوست دارند در موکب ایرانیها استراحت کنند دوست دارم مهمان عراقیها شوم. آنها آنقدر گرم و صمیمی با زائران ایرانی و تمامی زوار برخورد میکنند که فکر نمیکنیم وارد خانه یک غریبه شدهایم بلکه احساس میکنیم آنجا خانه یکی از اقوام نزدیکمان است که با او هیچ رودربایستی نداریم. نه تنها من که خیلی از ایرانیهایی که از سالها پیش به پیادهروی اربعین آمدهاند دوست دارند در طول سفر فقط و فقط مهمان عراقیها باشند و از مهماننوازی آنها بهره ببرند، به خصوص هرچقدر خانهها کوچکتر و تعداد مهمانها کمتر باشد تعامل بین زائر و میزبان بیشتر است.
از عرض جادههای اصلی عبور کردیم، در جادهای فرعی و خاکی ماشینی ایستاده بود که باید سوار آن میشدیم. حدس زدم باید فاصله خانه تا جاده زیاد باشد. همسفرها مخالفتی نکردند و همگی سوار شدیم. شنیده بودم عراقیها از مسیرهای دور میآیند و زائران را به خانههایشان دعوت میکنند. قبل از ما زن و مردی جوان و یک زن میانسال ایرانی سوار ماشین شده بودند. خودشان میگفتند از استان البرز آمدهاند. مرد جوان سیگار میکشید. چشمم به ناخنهای دختر جوان افتاد که آنها را مانیکور کرده، لاک قرمز زده و روی آن طرح گل انداخته بود! زوج جوان مدام از خوشگذرانی در این چند روز در نجف صحبت میکردند.
راننده راه افتاد و به سمت خانههایی که فاصلهشان با جاده زیاد بود حرکت کرد. روی دیوار کوچهها یا پشتبام خانهها پرچمهای مشکی نصب شده بود. خیابانها و کوچههایی که از آن عبور میکردیم آسفالت درستی نداشت و از شکل و ظاهر خانهها مشخص بود آن منطقه جزو مناطق مستضعفنشین عراق است. زن و شوهر جوان با دیدن مناظر اطراف با تمسخر مناطق پایین شهر تهران را اسم میبردند و میگفتند داریم به آنجا میرویم. رفتارشان برایم غیر قابل تحمل بود. احساس کردم به عراق آمدهاند و دنبال خانههای بزرگ و شیک و خوردن غذاهای آنچنانی هستند و اصلاً چیزی از فلسفه این پذیراییهای خالصانه در ایام اربعین نمیدانند و فقط ظاهری از این ماجرا را دیدهاند.
بعد از گذشت حدود پنج شش دقیقه راننده جلوی خانهای در محلهای قدیمی که خیابانش خاکی بود ایستاد و ما یکییکی از ماشین پیاده شدیم. نگاهی به خانه انداختم که سالها قبل ساخته شده و معلوم بود از آن خانههاست که صاحب یا صاحبانش یک سال در مخارج زندگی روزمره خود را صرفهجویی میکنند تا بتوانند در ایام اربعین از زوار پذیرایی کنند. تانکر سرمهای رنگ آب روی پشتبام دیده میشد.
روی دیوار خانه پارچه مشکی نصب شده بود که شمایل امام حسین علیهالسلام و حضرت علی اکبر در آن نقاشی شده و روی آن السلام علیک یا اباعبدالله و سلاماً یا علی اکبر نوشته شده بود و جلوی آن 2 پرچم بزرگ مشکی خودنمایی میکردند. دختر و پسر جوان گفتند ما اینجا نمیمانیم و برمیگردیم و خانم میانسالی که در ماشین بود و فهمیدیم مادر پسر است به ناچار با آنها برگشت.
وارد خانه شدیم. حیاط کوچک خانه حدود بیست متر بود. ما را به اولین اتاق نزدیک در ورودی تعارف و مردها را به اتاقی در انتهای ساختمان هدایت کردند. اتاق خیلی تمیز بود که یا تازه رنگ شده بود یا در طول سال از آن استفاده نمیشد و فقط مخصوص مهمانهای اربعین بود. چند کتیبه مشکی به دیوار نصب شده بود. گوشه اتاق رختخواب و پتوهای نو و تمیز چیده شده بود. هر کدام پتویی پهن کردیم و روی آن نشستیم.
یازده نفر در آن اتاق بودیم. هم اتاقیهای ما چند زن مسن عراقی بودند که لباسهای بلند و سادهای پوشیده و تمام بارشان یک کیف دستی بود! پاهایشان متورم شده و خیلی درد میکرد. همسفرها گفتند از آنها بپرس از کجا آمدهاند. با حضور در پیادهروی اربعین ضرورت آموختن زبان عربی را به خوبی درک کرده و در طول سال سعی کرده بودم نکاتی بیاموزم.
پرسیدم. گفتند از ناصریه آمدهایم. گفتند بپرس چند روز است در راهید؟ پرسیدم. گفتند شش روز! و تازه رسیده بودند به نجف. همه با تعجب به آنها نگاه میکردند که در این سن، همه راه را پیاده آمدهاند. مخصوصاً زهرا جوانترین همسفرمان که برای اولینبار به پیادهروی اربعین آمده بود و این چیزها برایش تازگی داشت. برایش توضیح دادم خیلی از زوار عراقی از شهرهای دور و نزدیک راهی این مسیر میشوند و چند روز در راهند تا به نجف برسند و تازه این همه زوار نیستند. عدهای از این مسیر نمیآیند و زائران مثل جویبارهای کوچک از جادههای مختلف خودشان را به اقیانوس کربلا میرسانند.
پماد پیروکسیکام را از کوله درآوردم و به هم اتاقیهای عراقی دادم تا کمی از دردشان تسکین یابد.
از اتاق بیرون آمدم و به حیاط رفتم. خانم صاحبخانه که زنی میانسال بود و حدود پنجاه و خوردهای سن داشت با دو زن جوان که یکی از آنها همان خانمی بود که ما را به این خانه دعوت کرد در حیاط روی صندلی نشسته بودند. به نظرم آمد دو خانم جوان عروس این خانهاند. هر سه نفر لباسهای بلند عربی مشکی و روسری سرشان بود. در طول این سالها ندیدهام زنی عراقی لباس رنگی یا کوتاه پوشیده باشد و همیشه پوشیدن لباسهای رنگی زنهای ایرانی، آرایش کردن آنها و بستن حنا به کف پا در این ایام برایشان عجیب و حتی نشانه بیاحترامی به اهل بیت بوده است. بعضی از زوار ایرانی برای اینکه پاهایشان تاول نزند به کف پا حنا میبندند و این درحالیست که عراقیها هنوز از حنا در شادیها استفاده میکنند و این کار و رفتارهای مشابه میتواند منشأ سوءتفاهمهای زیادی باشد. عدم توجه به این موارد به ظاهر کماهمیت نشان میدهد علاوه بر تبلیغ برای حضور در پیادهروی اربعین باید به فرهنگسازی درباره احترام به فرهنگ میزبان پرداخت.
بانوان با دیدن من لبخندی زدند که جواب دادم. احساس کردم راجع به من و عبای عراقیام صحبت میکنند. جلو رفتم و وارد صحبتشان شدم. پرسیدند چرا عبا پوشیدهام و عبا را چه کسی برایم دوخته که توضیح دادم آن را پارچهاش را دوستان عراقیام که در ایران زندگی میکنند خریده و خیاطی از خودشان دوخته است. برای آنها جالب بود که عبا سرم میکنم. توضیح دادم حرکت با آن در پیادهروی راحتتر است.
چند بچه کوچک میآمدند داخل خانه و دوباره به کوچه برمیگشتند. نکته جالب توجه درباره عراقیها این است که هر خانه یا حسینیهای که در این چند سال اخیر رفتهایم پر از بچههای شاد و سرحال بوده که قرار است آینده کشور عراق را همچنان جوان نگه دارند؛ فرقی هم نمیکند صاحبخانه پولدار باشد یا فقیر.
وقت نماز شده بود. برای تجدید وضو به حیاط آمدیم. دستشویی و حمام با هم بود. آب باریکی از لوله میآمد و برای استفاده از سرویس بهداشتی باید از آب تانکر استفاده میشد.
یکی از عروسها با لبخند گفت: «عراق خراب است و ما مشکلات زیادی داریم.»
صاحبخانه چند مهر و جانمازکنار اتاق گذاشته بود. فاطمه خانم همان خانمی که ما را به این خانه دعوت کرده بود همراه دو دختر کوچکش به اتاق آمد و آنجا نماز خواند.
بعد از نماز با همسفرها سرگرم گفتوگو شدیم حوالی ساعت 8 شب سفره شام را پهن کردند و غذا را آوردند که نان و کباب با گوجه، لیموترش و سبزی تازه بود. شام را خوردیم. مهمانهای عراقی غذایشان را کامل خوردند ولی غذای ما مانده بود. خانم صاحبخانه وقتی چشمش به باقیمانده غذاها افتاد گفت: «چون برنج نداشت نخوردید؟» خیلی خجالت کشیدم. گفتم ما امروز ناهار را دیر خوردیم و در مسیر فلافل خورده بودیم!
بعد از شام فاطمه خانم در استکانهای کمرباریک چای آورد. برای مهمانهای عراقی چای عراقی و برای مهمانهای ایرانی چای ایرانی! به فاطمه خانم گفتم: «ولی من چای عراقی دوست دارم.» خندید و گفت: «تو عبایت هم عراقی است.» یعنی تو به فرهنگ ما نزدیک هستی.
عراقیها چای را خیلی پررنگ و در عین حال با شکر زیاد میل میکنند که رنگ و طعمش با ذائقه ما جور درنمیآید. و بعضی از هموطنهایمان عدم رغبتشان به نوشیدن این چای غلیظ را در رفتار خود نشان میدهند، به همین دلیل خیلی از عراقیها برای رفع این مشکل علاوه بر دم کردن چای به سبک خودشان، سلیقه ایرانیها را هم در نظر میگرفتند و وقتی میخواستند چای بریزند میپرسیدند: «چای ایرانی یا عراقی؟» هر وقت این سؤال را از من میپرسیدند به این فکر میکردم که آنها با در نظر گرفتن ذائقه مهمان و احترام به او تلاش میکنند فاصله میان ما و خودشان را بردارند و به جای کلمه «شای» میگویند «چای» پس بهتر است من هم مثل آنها رفتار کنم و خودم را به فرهنگ میزبان نزدیک کنم و جواب میدادم: «فقط شای عراقی.» این را که میگفتم خیلی خوشحال میشدند و لبخندی رضایتمندانه روی لبهایشان مینشست؛ گویا مرزهای میانمان فرومیپاشید و احساس میکردند آنها را از خودمان میدانیم و یکی هستیم. در این ایام هیچ چیز با حساب و کتاب معمولی مطابقت ندارد! عاقلانه این است که آنها چون میزبان هستند، از میهمان که از امکانات آنها رایگان استفاده میکند توقع داشته باشند که شبیه آنها شود و خودش را به فرهنگ مردم عراق نزدیک کند اما واقعیت این است که زائر در این ایام ارج و منزلتی دارد که میزبان خودشان را شبیه و نزدیک به فرهنگ میهمان میکند. حتی در طول مسیر بارها و بارها شنیده بودم خدام با صدای بلند به چای اشاره میکنند و به زوار ایرانی میگویند: بفرما عزیزم...بفرما...
کمی بعد از صرف چای چراغها برای استراحت زوار خاموش شد. قرار بود نیمه شب حرکت کنیم. قبل از خواب چند هدیه کوچک مثل نبات تبرک مشهد، جانماز و گلسر و کاکائو از کولهام بیرون آوردم و تقدیم صاحبخانه کرده و از پذیرایی گرم و پر مهرشان تشکر کردم. به خانم صاحبخانه گفتم شما انسانهای شریف و کریمی هستید، اجرتان با سیدالشهدا و انشاءالله خداوند به سفرههایتان برکت بیشتری بدهد و امیدوارم ما بتوانیم این زحمتها را جبران کنیم. خانم محمدیفر، یکی دیگر از همسفرها هم هدایای دیگری به آنها تقدیم کرد.
چند ساعتی استراحت کردیم و طبق قرار قبلی با مردها ساعت حوالی یک و نیم بامداد آماده حرکت شدیم. آقایی که ما را به این خانه آورده بود ما را با ماشین سر جاده رساند و خانم صاحبخانه که بزرگتر از همه بود ما خانمها را تا آنجا مشایعت کرد. وقتی به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم همه به طرف راننده و مادرش رفتیم و از مهماننوازی گرمشان تشکر کردیم. از آنها خداحافظی و از عرض جاده عبور کردیم و به جمع زائرانی پیوستیم که در تاریکی شب در طریقالحسین حرکت میکردند.
تعداد بازدید: 4341
http://oral-history.ir/?page=post&id=10101