بر فراز میمک – 4

خاطرات ستوان دوم خلبان احمد کروندی

به کوشش: حجت شاه‌محمدی

02 اسفند 1399


یحیی بعد از بررسی ارتفاعات اطراف، از من پرسید: «خب احمد، نظرت چیه؟»

گفتم: «آقای کاظمی! شما تا فردا اون سه ساختمان را روی قله نخواهید دید!»

فرماندار ـ با تردید ـ نگاهی به من کرد و گفت: «ان‌شاءالله.»

ـ جز این سه تا سنگر چیز دیگری هم هست که با موشک بزنیم؟

فرماندار گفت: «شما فقط این سه تا سنگر رو بزنید، بقیه کارها را خودمون انجام میدیم.»

من که از بی‌اطمینانی او دلخور بودم، گفتم: «آقای کاظمی حیف که ما، تا اینجا که اومدیم با مهمات عمل نکرده به باختران برگردیم.»

گفت: «نه، شما فقط همین سنگر رو بزنید، کافیه. اگه موفق عمل کردید چند سنگر تیربار و دوشکا هم هست که بعداً به شما نشان می‌دهم.»

با اینکه از جوابهای فرماندار شدیداً ناراحت شده بودم، اما وقتی او و نیروهایش را ـ که بی‌آلایش‌تر از خودش بودند ـ دیدم؛ ناراحتی‌ام را فراموش کردم و در دل گفتم: «آقای کاظمی! فردا لبهایت را به خنده باز خواهم کرد.»

غروب آفتاب نزدیک بود که به پاوه بازگشتیم. از دفتر فرمانداری با باختران تماس گرفتیم تا هرچه سریعتر هلی‌کوپترهای آمادۀ عملیات را به پاوه برسانند. هنوز خورشید غروب نکرده بود که دو فروند دیگر به ما ملحق شدند. شب، نقشۀ عملیات را همراه با فرمانده و خلبانهای دیگر بررسی کردیم و قرار شد تا نیروهای مستقر در نودشه شبانه، خود را به نزدیکی ساختمانهای راهداری برسانند تا فردا صبح ـ رأس ساعت 5 ـ با شروع عملیات، مشکلی جهت جابه‌جایی نیرو پیش نیاید.

ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه، هر سه فروند به پرواز درآمدیم. من و یحیی پیشاپیش پرواز می‌کردیم. کار اصلی عملیات، با ما بود. طبق اطلاعات داده شده، نیروهای مستقر در نودشه توانسته بودند شبانه خود را تا زیر ساختمانهای راهداری رسانده، منتظر بمانند. سوئیچ رادیو را فشردم و به یحیی گفتم: «یحیی! دعا کن ـ با این دلسردی که فرماندار نشون داد ـ بتونیم این سه ساختمان رو بزنیم. بیچاره فرماندار خیلی مأیوس بود.»

یحیی گفت: «مثل اینکه خودت هم شک داری؟»

می‌خواستم جواب یحیی را بدهم که حرفش مرا متوجه قله شمشی کرد:

ـ خوب احمد آقا، این هم قله شمشی. و در تماس با شهید هادیان دستورهای لازم را به او و فروند دیگر داد: «جناب هادیان، ما میریم برای زدن موشک. مواظب ما باش.»

شمشی با ارتفاع هشت هزار پا (تقریباً 2600 متر) در مقابلمان قرار داشت و ما می‌بایست با قرار گرفتن در این ارتفاع، کمتر از دو دقیقه کار را انجام دهیم. هلی‌کوپتر در آن ارتفاع بهترین هدف برای عراقیها بود. خودم را درون صندلی جابه‌جا و سه ساختمان راهداری را با دوربین ردیابی کردم. هر لحظه به قله کوه نزدیکتر می‌شدیم. هیچ جنب‌وجوشی روی قله وجود نداشت. مثل این بود که عراقیها هنوز خواب بودند و این بهترین زمان برای حمله بود. زمانی که ساختمان وسطی راهداری را در برد موشکهایم دیدم، یحیی را صدا کردم و گفتم: «یحیی! من آماده‌ام.»

ـ من هم آماده‌ام.

با اعلام آمادگی یحیی، انگشتم را روی ماشه فشردم و فریاد زدم: «خدایا!...» اما نتوانستم جمله‌ام را کامل کنم. کلمات در دهانم ماسید. بار دیگر انگشتم را روی ماشه فشردم. صدای کوچکی از سوئیچ شنیده شد، اما از حرکت موشک به سمت هدف خبری نبود. وضع بسیار خطرناکی پیش آمده بود. عراقیها که تازه متوجه حضور ما شده بودند، به سمت‌مان آتش گشودند. هر لحظه انتظار برخورد گلوله یا موشکی را به خود داشتیم. یحیی با پرخاش فریاد زد: «چکار می‌کنی؟ میخوای تو هوا پودرمون کنند؟»

گفتم: «موشکها بیرون نمی‌آیند. نمی‌دانم چی شده؟»

یحیی چرخشی تند کرد و با عصبانیت چیزهایی گفت. وقتی فکرش را کردم که نیروهای مستقر در نودشه با چه سختی و مشقتی خود را از آن کوه عمودی بالا کشیده‌اند و ما هم بی‌هیچ کاری مجبور به بازگشت شده‌ایم، سخت ناراحت شدم. از طرفی دیگر وقتی چهرۀ درهم و ناراحت فرماندار را در سنگر نودشه به یاد می‌آوردم که گفت ما از شما هیچ انتظاری جز انهدام آن سه ساختمان را نداریم، آتش به جانم می‌افتاد.

بر فراز میمک – 3



 
تعداد بازدید: 3495


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.