زیتون سرخ (64)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۶۴)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


يك نفر را استخدام كن كه از اين دو نگه‌داري كند.» اما ديدم كه هيچ‌كس به جز خودم، از عهده تربيت درست آن‌ها برنمي‌آيد. اگر بد بار بيايند، عذاب وجدان خواهم داشت. نمي‌خواستم بچه‌هايم را فداي درس و تحصيل خود كنم. روي همين اصل به كار خوب و پردرآمد در‌ آمريكا جواب منفي دادم و در ايران ماندم تا بتوانم بچه‌هايم را خوب تربيت كنم.
پدرم از كار من ناراحت شد و در همان سال 1362 همراه مادرم راهي آمريكا شد. هر اندازه اصرار كرد كه من و بچه‌هايم را با خودش ببرد، زير بار نرفتم. اگرچه از من عصباني بود اما خيلي مرا دوست داشت. اين اواخر، مرتب به من سر مي‌زد و با بچه‌هايم بازي مي‌كرد. وقتي كه رفت آمريكا، خيلي زود جاي خالي‌اش را حس كردم و دانستم كه پشتوانه محكمي را از دست داده‌ام. پدرم به جز يكي، دو بار كوتاه ديگر به ايران نيامد و سرانجام در سال 1383 در آمريكا فوت كرد و همان‌جا هم به خاك سپرده شد. روحش شاد.

  
 
اصرار خاله‌ام براي ازدواج من بيشتر شد. مي‌گفت: «خاله جان ازدواج كن. مردم پشت سر يك زن تنها هزار جور حرف درمي‌آورند!»
چند خواستگار پر و پا قرص هم داشتم كه مايل نبودم با آن‌ها ازدواج كنم. پدر و مادرم هم نبودند و سخت احساس تنهايي مي‌كردم. هفته‌ها در اين‌باره فكر كردم كه چه كنم و با چه فردي ازدواج كنم. آدم بدبيني‌ شده بودم و به سادگي نمي‌توانستم به كسي اعتماد كنم. روزي شاهپور، برادر بزرگ علي، ‌در جمع خانوادگي گفت: «اگر قرار باشد ناهيد ازدواج كند، چه بهتر كه از خانواده خودمان بيرون نرود.» اشاره‌اش به محمد، برادر كوچك‌تر علي بود، كه سه سال از من كوچك‌تر بود. با خودم فكر كردم كه روزبه و لاله به محمد خيلي علاقه دارند و محمد هم خيلي آن‌ها را دوست دارد. وابستگي عاطفي عميقي بين آن‌ها وجود داشت. پسر خوبي هم بود و از وقتي علي شهيد شده بود مرتب به ما سر مي‌زد و اتفاقاً در همين ايام شبي محمد خواب علي را ديد. محمد به علي گفته بود: «چرا رفتي و روزبه و لاله را تنها گذاشتي.»
ـ اگر خيلي دلت مي‌سوزد، خودت نگاهشان دار!
اين خواب به ترديدهاي محمد پايان داد و خودش رسماً از من خواستگاري كرد. من هم قبول كردم. محمد براي بچه‌هاي من و خودم بهترين گزينه بود. البته پدر و مادرم طبق معمول با اين ازدواج نيز مخالف بودند. پدرم همچنان اصرار بر رفتن من به آمريكا و ادامه تحصيل در دانشگاه‌هاي آمريكا داشت. اما من راه زندگي‌ام را انتخاب كرده بودم.
بالاخره در ارديبهشت ماه سال 1363 با محمد ازدواج كردم. بدين‌سان فصل تازه‌اي در زندگي‌ام  آغاز شد.
فكر مي‌كنم، در تابستان 1363 بود كه شركت صنايع فولاد خوزستان اعلام كرد که قرار است بابت بيمه عمر علي مبلغ سيصد هزار تومان به من بدهند. براي اين كار و انجام امور اداري بايد به اهواز مي‌رفتم. روزبه و لاله را برداشتم و از تهران با قطار به اهواز رفتم. پس از آن حادثه هولناك، براي اولين بار بود كه راهي اهواز مي‌شدم. قطار شلوغ بود. حالم طور ديگري بود. در قطار برخوردم را با علي در سال اول دانشگاه به ياد آوردم. از ميان آن‌همه دانشجو، نمي‌دانم چرا دست روي علي گذاشتم، او را بلند كردم و سر جاي او نشستم. بعدها علي چندين بار به من گفت: «مرا كه بلند كردي دلم مي‌خواست سرت را بكنم. از ميان آن‌همه همكلاسي مرا انتخاب كردي! همان‌جا تصميم گرفتم تو را به چنگ آورم و براي هميشه نزد خودم نگاه دارم.»
مي‌ديدم موفق شده است و با وجودي كه چند سال است كه رفته، قلبم را نيز با خود برده است. گلويم درد مي‌كرد و چشمانم مي‌سوخت. دلم مي‌خواست با همه توانم فرياد بكشم و با صداي بلند گريه كنم. بي‌اختيار اشك‌هايم سرازير شدند. لاله كه در بغلم بود گفت: «مامان!»
ـ جان مامان!
ـ گريه مي‌كني؟
روزبه كنارم نشسته بود و مرا مي‌پاييد. گفت: «براي بابا گريه مي‌كني؟»
بي‌اعتنا به اطرافم گريستم. شايد چهار، پنج ساعت گريه كردم. مثل فيلم سينمايي صحنه‌‌هاي خوشي كه با علي در اهواز داشتيم به يادم مي‌آمد و آتش به جانم مي‌زد. قطار در ايستگاه اهواز ايستاد. اهواز آن اهوازي نبود كه من و علي آنجا را ترك كرده بوديم. حس مي‌كردم در زندانم و ديوارهاي زندان مرا له مي‌كنند. هرجا نگاه مي‌كردم علي بود و خاطراتش. در آن لحظات اهواز برايم شهر علي شده بود. گريه امانم نمي‌داد. ناخودآگاه ياد غزل مولانا افتادم.
والله كه شهر بي تو مرا حبس مي‌شود
                    آوارگي و کوه و بيابانم آرزوست...
اهواز به آن بزرگي برايم زندان شده بود. به منزل حسن آقا رفتيم. هما خانم به استقبالم آمد. تا او را ديدم، شروع كردم به گريستن. در اين مدتي كه در تهران بودم، چندين بار به ديدنم آمده بود. گفت: «ناهيد! گريه نكن.»
ـ نمي‌توانم. علي ...
ـ تو گريه‌هايت را كرده‌اي.
ـ اهواز، داغ دلم را تازه كرد.
از شدت اندوه و خستگي خوابم برد و يا بهتر بگوم بيهوش شدم. شايد شش، هفت ساعت خوابيدم. بيدار كه شدم ديدم هما خانم لاله را برده حمام، برايش پيراهن دوخته و به او و روزبه شيريني داده است. آن ايام هما دو پسر داشت و هنوز دخترش به دنيا نيامده بود. به پسرها يك شيريني و به لاله دو تا داده بود. لاله گفت: «به من گفته چون دختر هستم دو تا شيريني به من مي‌دهد.»
با وجودي كه حسن آقا و هما خانم خيلي به من و بچه‌هايم محبت كردند، اما سفر تلخي بود. احساس مي‌كردم اهواز شهر زندگي بر باد رفته‌ام است.


 
تعداد بازدید: 4007


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.