زیتون سرخ (36)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۳۶)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


فصل دوازدهم

در اهواز، علي خانه بزرگي در منطقه كيان‌پارس اجاره كرده بود، اما ما از وسايل زندگي چيزي نداشتيم. فقط همان يك جفت قالي را داشتيم. پدرم برايم به عنوان جهيزيه يك تلويزيون خريد و به اهواز فرستاد. يك دست رخت‌خواب هم مادرم برايم درست كرده بود. اين كل جهيزيه‌اي بود كه من با خودم به خانه علي بردم. خانه ما در اهواز خيلي بزرگ بود، طوري كه چند اتاق آن خالي بود و ما حتي حصير هم نداشتيم كه كف آن اتاق‌ها پهن كنيم. حتي ظرف و ظروف معمولي هم نداشتيم. روز اول كه به اهواز رسيدم، شير خريديم. باردار بودم و بدنم نياز به پروتئين و كلسيم داشت. به خانه كه برگشتيم ظرفي نبود كه شير را در آن بجوشانيم! شب تا صبح‏، شير را در هواي آزاد گذاشتيم. صبح شير خراب شده بود! ناچار همان روز رفتيم و يك شيرجوش برقي خريديم. به خانه كه برگشتيم، تا آن را به برق زديم، سوخت. علي از ترس فرياد كشيد! به او گفتم: «مرا به خانه عمويم ببر.»
عمويم و بچه‌هايش هنوز در اهواز بودند. آن روز را در خانه عمو سر كرديم. روز بعد بازار رفتيم و يك گاز دوشعله، مقداري ظرف و يك يخچال خريديم. پول يخچال را مادر علي به عنوان كادوي ازدواج به او داده بود. يك دست مبل دست ِ دوم و يك دستگاه جاروبرقي هم خريديم. وسايل خانه ما تكميل شد و من در كنار علي در اهواز شروع به زندگي كردم. منزل ما كنار بيابان و نزديك پادگان بود. آن‌طرف تا چشم كار مي‌كرد بيابان بود، طوري كه شب‌ها اگر تنها مي‌ماندم، مي‌ترسيدم.
کمي بعد پول‌هايمان را روي هم ريختيم و علي يك ماشين سواري تويوتاي نقره‌اي‌رنگ خريد. با خريد آن ماشين به راحتي مي‌توانستيم شب‌ها تا ديروقت بيرون از خانه بمانيم و به اقوام و دوستانمان سر بزنيم.
اواخر آبان يا اوايل آذر 1358 بود. شب‌ها نمي‌توانستم راحت بخوابم و تا صبح مجبور بودم چند بار به دستشويي بروم. نيمه‌هاي يك شب از اتاق خواب بيرون آمدم تا به توالت بروم. در خانه چارتاق باز بود. ترس سراسر وجودم را فراگرفت. ماشين در حياط بود اما در ِخانه كاملاً باز بود. بلافاصله داخل اتاق رفتم، در را قفل كردم و تا صبح خوابيدم! صبح علي هراسان مرا از خواب بيدار كرد.
ـ ناهيد بلند شو!
ـ چه شده!
ـ نترسي‌ها!
ـ نه.
ـ دزد آمده و همه چيز را برده!
ـ عيب ندارد! ديشب فهميدم!
ـ چه گفتي؟ چرا مرا بيدار نكردي؟
ـ چه مي‌گفتم. در اين بر و بيابان خودت تنها چطور مي‌خواستي با دزدها كه حتماً‌ چاقو يا تفنگ هم داشتند، ‌روبه‌رو شوي، همان بهتر كه نگفتم. فداي سرت!
دزدها آن شب از منزل ما اسباب‌كشي كرده بودند! همه چيز را برده بودند؛ حتي كفش‌هاي علي را برده بودند طوري كه او آن روز نتوانست سر كارش برود. تنها چيزهايي را كه نبرده بودند يك قاليچه سبزرنگ و رخت‌خواب بود كه آن‌ها هم در اتاق خوابمان بودند. رفتيم كلانتري، اما بي‌فايده بود. گفتند: «به چه كسي مظنون هستيد؟»
در آن شهر غريب به چه كسي ‌بايد مظنون مي‌بوديم! البته من به كارگران ساختماني كه نزديك خانه ما كار مي‌كردند مظنون بودم، اما علي گفت: «بيخود! كارگر دزدي نمي‌كند!»
ـ چقدر ساده‌اي. كار، كار همين به قول تو كارگرها است.
ـ به كارگران و زحمت‌كشان نبايد بدبين بود. اين تفكرات سرمايه‌داري است.
ـ دزد خانه ما كارگر بود. مي‌خواهي قبول كن، مي‌خواهي نكن!
به هر حال علي از اينكه مرا در آن خانه بزرگ و در آن بيابان و جاي خلوت تنها بگذارد، احساس خطر مي‌كرد؛ از برادرش، محمد، كه در شاهرود بود، خواست كه به اهواز بيايد تا وقتي خودش سر كار مي‌رود، من تنها نباشم.
روز سيزدهم دي‌ماه 1358 من وضع حمل كردم. فرزند من و علي پسر بود. علي نامش را روزبه گذاشت. علي از اينكه پدر شده بود خيلي خوشحال بود و روزبه برايش خيلي عزيز بود. مثل اين بود كه دنيا را به او داده‌اند. مرتب از او و من عكس مي‌گرفت و خيلي مواظبمان بود كه به ما سخت نگذرد. هنوز در بيمارستان بودم كه مادرم و خواهر كوچكم به اهواز، نزد من آمدند. به خاطر هول از دزد، زودتر از موعد فرزندم به دنيا آمد و به همين خاطر، يك هفته مرا در بيمارستان نگه داشتند. دزد خانه ما را رُفته بود، ناچار علي و مادرم به بازار رفتند و مقداري لوازم خريدند. چون گل‌بهار، خواهر پنج ساله‌ام، همراه مادرم به اهواز آمده بود، علي تلويزيوني خريد تا او بتواند برنامه كودكان را از تلويزيون تماشا كند. مادرم مدتي نزد من ماند و اواسط اسفند، براي سال نو و نوروز به تهران رفت.
مادرم كه رفت، چند روزي پدرم نزدم آمد. اين بار رفتارش به كلي عوض شده بود. از ديدن نوه‌اش خيلي خوشحال شد. با علي هم خيلي با احترام رفتار كرد. تا نزديكي‌هاي عيد نزدمان ماند و اواخر اسفندماه بود كه براي سال‌تحويل با قطار به تهران بازگشت. در مدتي كه پدرم پيش ما بود، يك بار ديگر سر و كله دزدها پيدا شد. ظاهراً آن‌ها حاضر نبودند دست از سر ما بردارند. البته اين بار پدرم متوجه آمدن دزدها شد و آن‌ها فرار كردند.
در اين فاصله آعبدالله، همسرش را به اهواز آورد و ما يك دوست خانوادگي صميمي پيدا كرديم. هما، همسر حسن آقا، براي من مثل خواهر بود و ما روابط بسيار صميمي و نزديكي با هم برقرار كرديم.
عيد سال 1359 را در اهواز مانديم. خانواده‌ ما اكنون سه نفر بود و توانستيم براي اولين بار در خانه خودمان سفره نوروز بيندازيم و فرارسيدن سال نو را جشن بگيريم. آن سال من سفره هفت‌سين مفصلي انداختم و از اينكه در كنار علي سال كهنه را نو مي‌كردم، خوشحال بودم. شادي علي هم حد و حصر نداشت.
اواخر فروردين 1359 مرخصي زايمانم تمام شد. ناچار به تهران رفتم. روزبه را هم با خودم بردم. تلاش كردم شايد كارم را به اهواز منتقل كنم اما موافقت نكردند. ناچار مرخصي بدون حقوق گرفتم. چند روزي در تهران ماندم و بچه‌ام را به قوم و خويش‌هاي خودم نشان دادم. روزبه، روزبه‌روز بزرگ‌تر مي‌شد. بچه‌ باهوش و زرنگي هم بود. اوايل ارديبهشت‌ماه بود كه به اهواز بازگشتم.
مدتي بود خبرهاي ناگواري از بمب‌گذاري عراقي‌ها و عوامل آن‌ها در اهواز و كل خوزستان به گوشم مي‌‌رسيد. آن‌طور كه مي‌گفتند عراقي‌ها و گروه‌هاي تجزيه‌طلب در خوزستان و در شهرهاي پرجمعيت مثل اهواز، آبادان و خرمشهر اقدام به انفجار بمب‌هاي جاسازي‌شده و دست‌ساز مي‌كردند. در طول سال 1358 و اوايل 1359 چندين بمب در شهر اهواز منفجر شد و تلفاتي هم به بار آورد. مي‌ترسيدم در محل كار علي هم بمب منفجر شود. خيلي نگران بودم، اما علي مي‌گفت: «نگران نباش. محل كار ما امن است!»
ـ از كجا مي‌داني.
ـ خوب حفاظت مي‌شود.
ـ اما ممكن است يكي از كارگر‌هاي خودتان اين كار را بكند.
ـ نه. ممكن نيست. آن‌ها انسان‌هاي شريفي هستند. اين بمب‌گذارها مزدور عراق هستند و برا ي اين كارشان از دشمن پول مي‌گيرند.

  

روزبه شير خودم را مي‌خورد؛ اما مدتي بود، از ترس بمب‌گذاري‌ها، شيرم كم شده بود. ناچار شدم براي روزبه شيرخشك بخرم، اما او شيرخشك نمي‌خورد و به شير خودم عادت داشت. ناچار شدم به او شير تازه گاو بدهم. شهر به هم ريخته بود و برخي اقلام مصرفي كمياب شده بود. خبرهاي ناگواري هم از مرز ايران و عراق مي‌رسيد. بهار سال 1359 كه تمام شد، روابط عراق و ايران روزبه‌روز بدتر مي‌شد. حتي برخي از دوستان علي مي‌گفتند كه به زودي جنگ خواهد شد. من براي خودم، بچه‌ام و همسرم سخت نگران بودم.
تهية شير گاو در اهواز براي ما مشكل بود. به خيابان لشكر مي‌رفتيم و از خانه‌اي مقداري شير مي‌خريديم. عصر يك روز براي روزبه شير خريديم. آن را به خانه آورديم و جوشانديم. دوستان علي معمولاً‌ به ديدن او مي‌آمدند و با هم درباره مسائل سياسي روز يا مباحث فكري و تئوريك بحث مي‌كردند. يكي از دوستان علي كمونيست بود و خيلي هم ادعاي خلقي و مردمي بودن داشت.



 
تعداد بازدید: 4087


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.