زیتون سرخ (30)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۳۰)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


فصل نهم
اوايل شهريور 1357 در تهران بودم. در اين ايام انقلاب شروع شده بود. طوفان انقلاب همه چيز را به هم ريخته بود. من هم به سهم خودم كوشيدم به انبوه مردمي كه شعار «مرگ بر شاه»‌ مي‌دادند بپيوندم و در تظاهرات و راه‌پيمايي‌ها شركت كنم.
بار ديگر ياد دوستان دوران دانشجويي‌ام افتادم و كوشيدم دوباره با آن‌ها تماس بگيرم. خسرو و فريبرز در دسترس بودند. رسول هم از زندان آزاد شده بود و سخت مشغول فعاليت مبارزاتي و شركت در راه‌پيمايي‌ها بود. آن دو نفر هم از لاك زندگي شخصي درآمده و بار ديگر سياسي شده بودند. تشكيلات ما بازسازي شد و همه ما شروع به كار و مبارزه كرديم. كتاب مي‌خوانديم، اعلاميه پخش مي‌كرديم و به طور فعال در تظاهرات شركت مي‌كرديم. فعاليت مبارزاتي و انقلابي، حالت روحي و رواني مرا بهبود بخشيد و آن دردهاي لعنتي جسمي كم‌كم از وجودم رفت.
پدرم خاطرات تلخي از خيانت رفقاي حزبي‌اش در دوران جواني داشت و از روي محافظه‌كاري، با فعاليت‌هاي سياسي و مبارزاتي من مخالف بود و معمولاً نمي‌گذاشت كه حتي در تظاهرات شركت كنم؛ اما من كه راهم را انتخاب كرده بودم، دور از چشم او كار خودم را مي‌كردم. البته گاهي اوقات كارمان به دعوا هم مي‌كشيد كه با پادرمياني مادرم آتش‌بس برقرار مي‌شد. حقيقت اين است كه پدرم از ازدواج، كارهاي مبارزاتي و دوستان من ناراضي بود و خشم و عصبانيت خود را به اشكال مختلفي بروز مي‌داد.
روزي در گرماگرم انقلاب ضمن سرزنش كردن من، گفت كه از كارهاي سياسي كنار بكشم و فريب شعارهاي «خلق» و «برابري» را نخورم. بعد با لحن معناداري قصه هواداري‌اش در حزب توده و سرانجام تلخ آن را برايم شرح داد. گفت: «توده‌اي‌ها خيلي نامرد هستند! من در جواني هوادار حزب توده بودم و خيلي هم براي اين حزب زحمت كشيدم. كودتاي 28 مرداد كه شد، بگير و ببيند توده‌اي‌ها هم شروع شد. من با چشم خودم ديدم كه رفقاي حزبي به من و دوستان ديگرشان نارو زدند و حتي كسي كه مرا وارد حزب توده كرده بود، مرا به شهرباني و پليس لو داد. در شهرباني گفت: اين‌ها توده‌اي هستند! من همان‌جا، جلوي پاسبان‌ها يك سيلي به او زدم و گفتم: مردك چرا دروغ مي‌گويي؟ مگر همين تو نبودي كه مرا به اين راه كشاندي. با هزار بدبختي توانستم خودم را از چنگ شهرباني و پليس رها كنم و به كار و زندگي‌ام برگردم. توده‌اي‌ها خائن هستند؛ هم به ايران و هم به رفقاي خودشان.» بعد اضافه كرد: «تو هم روزي چوب اين‌ها را خواهي خورد.» من گفتم: «اما من طرف‌دار حزب توده نيستم. ما حزب توده را اصلاً‌ قبول نداريم و رهبران اين حزب را سازشكار و اپورتونيست مي‌دانيم.» پدرم گفت: «سگ زرد برادر شغال است! همه اين گروه‌هاي چپ سر و ته يك كرباس‌اند. دخترم! نرو! نكن! سياست در كشورهاي جهان سوم، بازي با آتش است. زندگي خودت را فداي سياست نكن. اگر حالا به حرف‌هايم گوش ندهي‏، روزي متوجه خواهي شد كه خيلي دير است و پشيماني هم فايده ندارد.»
روزي خواستم در تظاهرات شركت كنم. شلوار لي، بلوز و كفش راحتي پوشيدم. پدرم فهميد. گفت: «لازم نكرده از خانه بيرون بروي.»
ـ براي چه؟
ـ خودت بهتر مي‌داني!
ـ نه!
ـ خودت را به آن راه نزن. خودت را بدبخت نكن.

...


 
تعداد بازدید: 4228


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.