ظلمی که شدَاد هم نکرد

گفتگو با محمد محمدی جانباز جنگ


ظلمی که شدّاد هم نکرد

وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت می‌شود تا در کنار مردان آن روزگار ننشینی نمی‌توانی عظمت و شکوه آن روزگار را درک کنی. محمد محمدی جانباز آزاده یکی از این حافظه‌های تاریخی جنگ است؛ آنکه در ابتدای دوران دفاع مقدس و در مرحلة سوم عملیات بیت‌المقدس به سختی مجروح و به اسارت نیروهای عراقی در می‌آید. وی روزگار سخت اسارت را که توأم با صبر و استقامت است در کنار مرحوم حاج‌آقا ابوترابی سپری می‌کند و در مرداد 1365 به دلیل معلولیت و ناتوانی با کمک صلیب سرخ جهانی به کشور باز می‌گردد. مادری که فروغ چشم خود را در راه دیدار فرزند از دست داده در ابتدا او را نمی‌شناسد ولی بعد وی را به آغوش کشیده و به پاس گذشت دوران فراغ فرزند این بار از خوشحالی می‌گرید. محمدی، آزاده وجانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس را در منزلش در شهرستان برازجان ملاقات کردیم. پای صحبت هایش نشستیم و غبار خاطراتش را زدودیم. وقتی عنان صحبت به روزگار تلخ اسارت می‌کشید و او می‌گریست سکوتی حزن انگیز بر فضای مصاحبه حاکم می‌شد و برای رعایت حالش ضبط را خاموش می‌کردیم. خاطرات او هر چند هم که تلخ باشد واقعیتی است از رشادت‌های غیورمردانی که بی هیچ چشم‌داشتی بهترین روزگار عمر خود را در جنگ با دشمنان این سرزمین سپری کردند و برخی از جان خود گذشتند تا از تعدّی به این آب و خاک جلوگیری کنند. این جانبازان، خاطرات زنده و گویای دوران دفاع مقدس هستند. گفت و‌گوی ما را با این یادگار دوران جنگ بخوانید:

لطفاً در ابتدا خودتان را معرفی کنید.
- محمد محمدی هستم.
اسم پدرتان چیست؟
- رمضان.
و مادرتان؟
- خدیجه.
کی متولد شدید؟
- روز نهم مردادماه 1327، در روستای درواهی.
چند خواهر و برادر دارید؟
- فقط یک خواهر دارم و برادری ندارم.
اسم خواهرتان چیست؟
- فاطمه.
پدرتان چه سالی از دنیا رفت؟
- چهار سالم بود که از نعمت پدر محروم شدم.
شغل پدرتان چه بود؟
- کارگر بود. کار کشاورزی می‌کرد. روی زمین این و آن کار می‌کرد و مزد بخور و نمیری می‌گرفت..
در کجا؟
- در روستای درواهيِ آبپخش، از توابع دشتستان.
کودکی شما چطور گذشت؟
- با فقر و نداری! مادر بیچاره‌ام مجبور بود در خانة مردم کار کند تا خرج من و خواهرم را در بیاورد.
چند سالگی به مدرسه رفتید؟
- به سن شش سالگی که رسیدم، مادرم من را به مدرسه فرستاد.
چه مدرسه‌‌ای رفتید؟
- مدرسة «گلچین» آبپخش.
تا کلاس چندم درس خواندید؟
- تا کلاس ششم ابتدایی.
وضع درسی‌‌‌‌تان چطور بود؟
- خوب بود. بیشتر نمراتم شانزده و هفده بود. چون یتیم بودم، در مدرسه همه به من احترام می‌‌گذاشتند. از همان ایام در کنار درس، شروع به کار و نان در آوردن کردم. مدتی هم بنّا بودم.
اولین بار نام امام خمینی(ره) را کی شنیدید؟
- اقوامی داشتم که به طور مخفی و محرمانه نامه‌های امام و اعلامیه‌های ایشان را داخل بالش می‌گذاشتند و از عراق به داخل کشور و برازجان می‌آوردند. برخی از آنان نیز توسط ساواک بازداشت شدند. برای اولین بار از این طریق با نام حضرت امام خمینی(ره) آشنا شدم. خودم هم هر کاری از دستم برمی‌آمد، در راه پیشبرد انقلاب کوتاهی نمی‌کردم.
چه سالی؟
- همان سال 1357، قبل از حرکت امام از نجف به پاریس.
از ایام انقلاب چه خاطراتی دارید؟
- من از همان سال‌های قبل انقلاب و در حالی که هنوز بنّا بودم، شیفتة اندیشه‌ها و شخصیت حضرت امام شدم. همة مردم آبپخش می‌‌دانند که من خالصانه امام را دوست داشتم و در مقابلِ کسانی که مخالف ایشان بودند، می‌ایستادم. آن روزها در وزارت آب و برق، به صورت قراردادی، بنایی می‌کردم. اغلب کارم را رها می‌کردم و تمام وقتم را برای ثمر دادن انقلاب و ترویج اندیشه‌های امام می‌گذاشتم.
انقلاب که شد ازدواج هم کرده بودید؟
- بله.
چه سالی؟
- یادم نمی‌آید، انقلاب که شد من بچه داشتم.
چند فرزند داشتید؟
- سه‌تا.
الان چند فرزند دارید؟
- چهار فرزند.
خدا برایتان حفظشان کند.
- ممنون. همچنین عزیزان شما را.
نام فرزندانتان چیست؟
- حمیده، مجید، خدیجه و محمدحسین.
بعد از پیروزی انقلاب مشغول چه کاری شدید؟
- انقلاب که پیروز شد بلافاصله جذب کمیته انقلاب شدم؛ مجانی و فی سبیل‌الله. کار قبلی‌ام را رها کردم. شب‌ها نگهبانی می‌دادم، هر کاری از دستم بر‌می‌آمد انجام می‌دادم. بعد از آن نیز جذب بسیج مستضعفین شدم و سال 1358 به استخدام سپاه در آمدم.
در کجا؟
- در گناوه.
در چه تاریخی؟
- چهارم آذرماه 1358 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان گناوه در آمدم.
در سپاه گناوه چه می‌‌کردید؟
- آن موقع سپاه همه کاره بود. هر کاری مربوط به انقلاب بود، سپاه در آن دخالت داشت. ما با اشرار و قاچاقچیان مقابله و اسلحه‌های غیر مجاز را جمع‌آوری می‌کردیم.
جنگ که شروع شد چه کردید؟
- جنگ که شروع شد، من در تبلیغات سپاه گناوه بودم. چون کارم جذب نیرو و کمک‌های مردمی برای جبهه بود، نگذاشتند به جبهه بروم. علاوه بر این چون تنها پسر خانواده بودم، مادرم اصرار داشت به جبهه نروم. ولی خیلی دلم می‌خواست تا جنگ تمام نشده، به جبهه بروم تا خدای ناکرده بعدها شرمنده نشوم. خیلی اصرار کردم به جبهه بروم اما حاج فتح‌الله محمدی که فرماندة ما بود، نمی‌گذاشت. می‌گفت: من در کاری که می‌کنم مفیدتر هستم. آن موقع خانه‌ام در درواهی بود و محل کارم گناوه. خیلی اصرار کردم تا بالاخره موفق شدم موافقت فرمانده‌مان را بدست آورم.
برای اولین بار در چه تاریخی عازم جبهه شدید؟
- برای اولین بار در عملیات فتح‌المبین که سال 1360 انجام شد، شرکت کردم.
رسته شما در جبهه چه بود؟
- مدتی تک تیرانداز بودم. بعد از مدتی به فرماندهی رسته رسیدم. قبل از اسارت نیز فرمانده گروهان شدم.
از عملیات فتح‌‌المبین خاطره هم دارید؟
- عراقی‌ها در این عملیات شکست سختی خوردند. ما اسلحه‌های آن‌ها را، که خیلی هم زیاد بود، جمع‌آوری کردیم و به پایگاه پنجم شکاری امیدیه آوردیم.
چگونه به عملیات بیت‌‌المقدس رفتید؟
- روز هجدهم اردیبهشت‌ماه 1361 بود؛ عملیات بیت‌المقدس با رمز حضرت علی‌ابن ابی‌طالب (ع) آغاز شد. داشتند دو پل شناور روی رودخانه کارون می‌زدند. ما تازه از آبادان خسته و کوفته به منطقه رسیده بودیم.
می‌خواستیم شب را در ساختمان‌های اطراف پل بمانیم و استراحت کنیم. اما با ما مخالفت کردند و گفتند باید بلافاصله حرکت کنیم؛ چند هزار نفر نیرو، منطقة دارخوین. ما را از آنجا بردند. هم‌زمان با ترک منطقه، چند فروند هواپیمای عراق به آنجا آمد و پادگانی که قصد داشتیم در آن اقامت کنیم را به شدت به زیر آتش گرفت اگر آنجا ‌مانده بودیم، قتل عام وحشتناکی رخ می‌داد و صدها، بلکه هزاران نفر، شهید و مجروح می‌شدند. وقتی به منطقه برگشتیم و همه جا را زیر تلّی از خاکستر دیدیم، بی‌اختیار به سجده افتادیم و خدا را شکر کردیم.
از دارخوین به کجا رفتید؟
- ساعت نه شب، ما را به صف کردند و از زیر قرآن عبور دادند. مقرّ ما در نخلستان‌های پشت رود کارون بود. ما را از داخل نخلستان به لب رودخانه آوردند. بعد فرمان حمله صادر شد و ما حمله را آغاز کردیم. چنان برق‌آسا بر سر دشمن ریختیم و آن‌ها را کشتیم و اسیر کردیم که برای خودمان هم غیر قابل باور بود. هزاران نفر از نیروهای دشمن به اسارت ما در آمد. آن قدر تعداد اسرا زیاد بود که ماشین برای انتقال آن‌ها از خط مقدم به پشت جبهه نبود. مجروحان دشمن را برای مداوا به دارخوین بردند و ما با نوشابه و شیرینی از اسرای عراقی پذیرایی کردیم. خودشان هم باورشان نمی‌شد ما چنین رفتاری انسانی و اسلامی با آن‌ها داشته باشیم.
شما در چه تاریخی و چگونه مجروح شدید و به اسارت دشمن درآمدید؟
- من در مرحلة سوم عملیات بیت‌المقدس مجروح و اسیر شدم.
ممکن است ماجرای زخمی شدن خود را با جزئیات برایمان تعریف کنید؟
در مرحلة سوم عملیات بیت المقدس ما را سوار ماشین‌های ارتشی کردند و به طرف شلمچه بردند. شب بود و ماشین‌ها تا آنجایی که می‌توانستند با چراغ‌های خاموش به دشمن نزدیک می‌شدند. ما چند گردان رزمی و پیاده بودیم. آن شب علاوه بر هجده هزار نفر اسیری که در مراحل قبلی گرفته بودیم، صدوپنجاه نفر از نیروهای دشمن را نیز به اسارت خود درآوردیم. مقدار زیادی نیز تانک و نفربر به غنیمت گرفتیم. وقتی می‌خواستیم برگردیم، دستور عقب‌نشینی صادر شد. عدّه‌مان زیاد بود و در تاریکی شب راه را گم کردیم. به جای آنکه به طرف مواضع خودی بازگردیم، به طرف نیروهای دشمن پیش رفتیم. حوالی سه بامداد، متوجه شدیم راه را گم کرده‌ایم. خواستیم مسیر آمده را برگردیم که متوجه شدیم نیروهای دشمن ما را محاصره کرده‌اند! در گودالی بزرگ به تله افتادیم. دشمن به شدت به ما حمله کرد. حدود صدوپنجاه نفر بودیم. بر اثر آتش سنگین دشمن آن شب تا صبح عدة زیادی از بچه‌ها شهید و مجروح شدند. صبح که هوا روشن شد دیدیم نزدیک ساختمان پتروشیمی بصره هستیم!
آیا شما هم آن شب مجروح شدید؟
بله. من را کشتند، اما نمردم!
یعنی چی؟ می‌‌شود تعریف کنید چه اتفاقی افتاد؟
بله. ما فرمانده‌ای شجاع و دلیر داشتیم که اهل یاسوج بود و برادر نجفی نام داشت. در حالی که دو نارنجک در دست داشت گفت: «اگر کشته شوم بهتر است تا به دست دشمن اسیر شوم.» هم‌زمان با کشیدن ضامن نارنجک، عراقی‌ها تیری به قلبش زدند. جسد او افتاد روی من نارنجکی که او ضامنش را کشیده بود، منفجر شد و مرا مجروح کرد. در این هنگام عراقی‌ها نیز به طرف ما تیراندازی کردند که من چند تیر خوردم. علاوه بر این، مرتب روی ما گلوله و خمپاره می‌ریختند. هر خمپاره‌ای که به زمین می خورد، چند نفر از نیروهای ما را تکه پاره می‌کرد. من نیز از ترکش خمپاره‌ها بی‌نصیب نماندم و چند جای بدنم به شدت مجروح شد. بر اثر ترکش خمپاره و نارنجک و تیرهایی که خورده بودم، خونریزی شدیدی کردم. دمر روی زمین افتاده بودم و یکی از دستانم زیر سرم بود. آنقدر بی‌حال بودم که نمی‌توانستم تکان بخورم. عراقی‌ها با اسلحه دور و بر ما می‌گشتند و هر کس رمقی داشت یا حرکتی می‌کرد، تیر خلاص می‌زند. یکی از آن‌ها بالای سر من آمد و تیر خلاصی به سرم شلیک کرد.فکر کردم شهید شده‌‌ام اما بیهوش شدم. نمی‌دانم چه مدت بیهوش و با تن تکه پاره آنجا افتاده بودم.
این اتفاق حدود ساعت نه صبح افتاد. نمی‌دانم چه مدت طول کشید، ولی وقتی از طرف تلویزیون عراق آمدند تا از کشته‌های ایرانی که در آن گودال پشته شده بودند فیلم‌برداری کنند، متوجه شدند من دارم در خون خودم غلت می‌زنم و هنوز نمرده‌ام. چند سرباز عراقی فرغونی پیدا کردند و مرا آش و لاش داخل فرغون انداختند. نمی‌دانستم چه کسانی دارند با من این کار را می‌کنند؛ ایرانی هستند یا عراقی. مرا از آن جا تا پشت خاک‌‌ریزی بردند و پشت یک وانت انداختند و به چادرهای خود منتقل کردند.
دست‌ها، پاها، باسن، ران و صورتم زخمی شده و پر از تیر و ترکش بود. زخم‌هایم را به طور سطحی پانسمان کردند و مرا داخل یک گودال انداختند که حدود دویست نفر از اسرای ایرانی، غالباً مجروح و جانباز، در یک گودال، روی هم افتاده بودند. زخمی‌ها ناله می‌زدند. چند نفر از آن‌هایی که وضع‌شان وخیم‌تر بود زیر فشار اجساد شهید شدند.
عراقی‌ها اسرا را یکی یکی از آن گودال هولناک بیرون می‌آوردند و از آن‌ها بازجویی می‌کردند. برای بیرون آوردن اسرا نردبانی داخل گودال می‌گذاشتند و مجبورمان می‌کردند با تن زخمی از آن نردبان بالا برویم. هنگام بازجویی به دو قشر رحم نمی‌کردند؛ پاسدار و روحانی.
اگر می‌فهمیدند پاسدار یا روحانی هستی، در جا او را به شهادت می‌رساندند.
در گودالی که اسرا بودند عده‌ی زیادی جوان بسیجی از تشنگی لَه لَه می‌زدند. بوی خون و عفونت زخم همه جا را فرا گرفته بود. عده‌ای از درد یا ترس، گریه می‌کردند. پای چند نفر قطع شده‌بود. دست چند نفر افتاده بود.
شما را نیز برای بازجویی بردند؟
- بله، اما چون وضعم خیلی خراب بود نمی‌توانستم چیزی بگویم. افسری که از من بازجویی می‌کرد یک سؤال را چندبار از من پرسید، وقتی دید جوابش را نمی‌دهم ناراحت شد و کلتش را گذاشت و روی سرم کشید تا شلیک کند. من تمام توانم را جمع کردم و جیغ بلندی کشیدم. مرا کشان‌کشان از اتاق بازجویی بیرون آوردند و دوباره به داخل گودال اسرا بردند. بچه‌ها به آن‌ها گفتند من کشاورز هستم و داوطلبانه به جبهه آمده‌ام. اگر می‌فهمیدند پاسدار هستم، همان جا با شلیک گلوله به مغزم، خلاصم می‌کردند.
چه مدت داخل گودال بودید؟
- حدود دو روز تشنه و گرسنه، با تنی خونی و زخمی، در آن گودال افتاده بودیم. هیچ کس نبود به فریادمان برسد. در این مدت، چند نفر براثر خونریزی زیاد به شهادت رسیدند.آن‌هایی هم که زنده مانده بودند، دیگر رمقی نداشتند. بعد از دو روز ما را به دانشگاه بصره منتقل کردند. فردای آن روز ما را سوار اتوبوس کردند تا به بغداد ببرند. عراقی‌ها با نی‌انبان رقص می‌کردند و آواز شادی می‌خواندند عراقی‌ها به عمد تعداد اتوبوس‌ها را زیاد کرده بودند تا وانمود کنند تعداد اسرای ایرانی خیلی زیاد است. مثلاً اگر یک اتوبوس چهل نفر جا داشت، پانزده نفر داخل هر اتوبوس می‌گذاشتند حدود 8 صبح از بصره به طرف بغداد حرکت کردیم. 6 عصر به آنجا رسیدیم.
نزدیک ساختمان وزارت دفاع، در یک میدان پیاده‌مان کردند. جمعیتی که آنجا بود، رقص‌کنان و هلهله‌کنان به طرف ما هجوم آوردند. اگر ارتش بعث دور ما حلقه نمی‌زد و از هجوم آن‌ها جلوگیری نمی‌کرد، بغدادی‌ها در همان میدان همه‌مان را تکه‌ تکه می‌کردند. تبلیغات مفصلی کرده بودند؛ به مردم گفته بودند: «مجوس‌های ایرانی» را که فرزندان شما را کشته‌اند، اسیر کرده‌ایم و به بغداد آورده‌ایم! زن و مرد تلاش می‌کردند خودشان را به ما برسانند و سرمان را از تنمان جدا کنند. من در میان جمعیت چند زن را دیدم که کارد آشپزخانه به دست، مثل دیوانه‌ها فحش می‌دادند و می‌خواستند با همان کارد شکم ما را پاره کنند. این بازی مسخره تا حدود 10 شب ادامه داشت. بعد از آن ما را به وزارت دفاع عراق منتقل کردند.
وزارت دفاع برای ما یک جهنم بود. چند روز بود گرسنه و تشنه، خون زیادی از دست داده بودیم، دیگر رمقی برایمان نمانده بود؛ فقط آرزوی شهادت می‌کردیم. یک اتاق کوچک بود که اسرای مجروح و زخمی را داخل آن می‌چپاندند؛ طوری که ناچار بودیم روی هم بیفتم. همه از تشنگی له‌له می‌زدند، اما کسی از سربازان عراقی حاضر نبود یک لیوان آب به دست ما بدهد. اسرایی که سالم‌تر بودند، سعی می‌کردند از اسرایی که وضعشان وخیم‌تر است، پرستاری کنند. در این هنگام یک سطل آب آوردند. گروهبانی که کنار اتاق ما ایستاده بود آب دهانش را داخل سطل آب انداخت. با این وجود چنان تشنگی ما را از پا در آورده بود که همگی تا قطرة آخر آن آب را خوردیم. اتاقی کنار اتاق ما بود که متعلق به خلبان‌ها و افسران اسیر بود. وضع آنان از ما بهتر بود. همان شب بازجویی از اسرا شروع شد. از ساعت دوازده تا دو بامداد ما را داخل ماشین مسقفی گذاشتند که هوا در آن جریان نداشت؛ کم مانده بود از گرما و بی‌هوایی خفه شویم. سپس ما را به مرغدانی کثیفی منتقل کردند. در آنجا لجن و کثافت مرغ‌ها سرتاسر محوطه را پوشانده بود و بوی گند مشام را آزار می‌داد. اما برای ما آنجا مثل بهشت بود! زیرا در دو روز اخیر آن قدر سختی تحمل کرده بودیم که فوق طاقتمان بود؛ در آن مرغدانی هم جا برای خوابیدن بود، هم آب برای خوردن؛ این کم نعمتی نبود! فردای آن روز من و عده‌ای دیگر که نسبت به بقیه حالشان وخیم‌تر بود، به بیمارستان بغداد منتقل و در بیمارستان بستری کردند.
رفتار پزشکان با شما چطور بود؟
- رفتار پرستارها و پزشک‌های عراقی با من و دیگر اسرا خوب بود. من باید حقیقت را بگویم و اگر خوبی هم از دشمن دیده‌ام، بگویم. انصافاً رفتار کادر بیمارستان با ما اسرا خوب بود.
چه مدت در بیمارستان بغداد بستری بودید؟
- سه ماه.
از بیمارستان به کجا منتقلتان کردند؟
-مرا به جایی به نام الانبار منتقل کردند. در آنجا پزشکان ایرانی به مداوای من پرداختند. عراقی‌ها هیچ گونه امکاناتی به ایرانی‌ها نمی‌دادند؛ پزشکان آنجا، با کارد میوه‌خوری و نخ و سوزن خیاطی عمل جراحی انجام می‌دادند. حتی محل تیری را که از بازوی من در‌ آوردند، با نخ خیاطی دوختند.
پزشکان ایرانی اسیر بودند؟
- بله. آن‌ها هم اسیر بودند. پزشکی بود به نام بیگدلی که از آمریکا به کویت آمده بود تا آنجا به ایران بیاید، عراقی‌ها او را هم اسیر کرده بودند. او تیر را از دستم بیرون آورد. من خاطرات خودم را از دوران اسارت نوشته‌ام و همة مصائبی که بر من گذشت را مو‌به‌مو شرح داده‌ام، دیگر نیازی نمی‌بینم آن مطالب را تکرار کنم. در مدتی که در اسارت بودم، این سعادت را داشتم که با روحانی آزاده، مرحوم ابوترابی، در یک بند باشم.
ممکن است از اردوگاه الانبار برای ما بگویید؟
- در این اردوگاه سه قاطع وجود داشت. یکی مربوط به اشخاصی بود که اول جنگ در خرمشهر و آبادان اسیر شده بودند. یک قاطع مربوط به بسیجی‌ها بود و قاطع سوم متعلق به ارتشی‌ها. طبقه بالا هم مال نگهبان‌ها و ارتشی‌های عراقی بود. به هر اسیر دو موزاییک و نصفی جا داده بودند. یعنی اگر اتاقی چهل نفر ظرفیت داشت، صد نفر در آن جا می‌دادند. در بین ما عده‌ای پاسدار بودند که خودشان را سرباز یا بسیجی جا زده بودند. شب‌ها، به قول ما جنوبی‌ها، جان روی جان بود. هر اسیر فقط می‌توانست روی دست بخوابد. آرزوی بزرگ ما این بود؛ بتوانیم طاق باز بخوابیم یا غلت بزنیم.
از چگونگی ورودتان به داخل قاطع یا اردوگاه خاطره‌‌ای دارید؟
- وقتی وارد قاطع شدم برادر پاسداری بود به نام مهدی فاتحی که از دوستانم بود. چون چند ماه از من بی‌خبر بود فکر می‌کرد به شهادت رسیده‌ام. وقتی مرا دید، با وجودی که ممنوع بود با صدای بلند «الله اکبر» گفت. پاسدار دیگری هم به نام خسروی نیک‌نام گفت: «خمینی رهبر.» به فاصله دو دقیقه بعد، هر چه ارتشی بعثی بود به قاطع ما هجوم آورد و با کابل به جان ما افتادند. چنان ما را با کابل زدند که عده‌ای همان جا شهید شدند.
چه کسانی شهید شدند؟
- الان یادم نیست اما می‌دانم دو سه نفر به شهادت رسیدند. چنان با کابل به جان من افتادند که تمام بخیه‌های بدنم پاره شد و خون از سرتاسر بدنم مثل آب باران جاری شد. یکی از اسرای لاری بر اثر شدت ضربات کابل‌های زیادی که خورد در جا به شهادت رسید.
اسمش چه بود؟
- گفتم که متأسفانه یادم نمی‌آید. اما می‌دانم مال لار بود. پیرمردی هم بود که زخمی شده و خون زیادی از او رفته بود.‌ آن قدر او را با کابل زدند که به شهادت رسید. آقای فاتحی که وضع را چنین دید اعتراف کرد؛ او الله اکبر گفته است. برادر نیک‌نام هم خودش را معرفی کرد. بعثی‌ها این دو نفر را از ما جدا کردند و بالای پشت‌بام بردند. و آن‌ها را به تخت بستند و با کابل به جانشان افتادند، چنان آن‌ها را زده بودند که پوست بدنشان از پشت‌ گردن تا زیر زانو کنده شد بود و تا چند ماه نمی‌توانستند بخوابند و نیاز به درمان و مداوا داشتند.
مرا که دوباره همه بخیه‌هایم پاره شده بود، به بیمارستان منتقل کردند. چند ماهی در بیمارستان بستری بودم. بعد از آن هم مرا از الانبار به اردوگاه موصل منتقل کردند.
مدتی در موصل بودم که آزاده سرافراز، مرحوم آقای ابو‌ترابی را پیش ما آوردند. ایشان نمایند ولی فقیه در لشکر بیست‌ویک قزوین بود. منافقین او را دزدیده و تحویل عراقی‌ها داده بودند. همراه ایشان آقای بوشهری را نیز آوردند. آنجا بوشهری همان روزهای اول جنگ با شهید جواد تندگویان، وزیر نفت کابینة دولت شهید رجایی، به اسارت عراقی‌ها درآمده بود. من چند سال در خدمت این دو بزرگوار بودم و خاطرات زیادی مرحوم حاج آقا ابوترابی دارم که برخی از آن‌ها را در کتاب خاطراتم نوشته‌ام. از ما، 500 نفر را جدا کرده بودند که به ما می‌گفتند؛ «سیاسی» و به‌اصطلاح در لیست سیاه عراقی‌ها قرار داشتیم.
ممکن است خاطره‌‌ای از مرحوم ابوترابی برایمان تعریف کنید؟
- مرحوم ابوترابی غذایش را که می‌خورد، بشقابش را هم تمیز می‌کرد؛ حتی یک ذره غذا داخل ظرف باقی نمی‌گذاشت. من روزی به ایشان عرض کردم اگر غذا کافی نیست به شما غذای اضافی بدهیم. ایشان با خنده گفتند: «نه غذا را باید تمیز خورد و چیزی باقی نگذاشت. این نعمت الهی، است. نباید حیف و میل شود!»
خاطره دیگری از او این است که؛ گروهبان عراقی خبیثی بود به نام «مشعل». همة اسرا از مشعل هراس داشتند. آدم بسیار کثیف و بددهنی بود. به کوچکترین بهانه‌ای اسرا را زیر شلاق و کابل می‌گرفت. ورد زبانش توهین و جسارت به حضرت امام خمینی(ره) بود. اسرا دل خونی از او داشتند. یک روز صبح که من و حاج آقا ابوترابی را از قاطع بیرون آوردند، مشعل از دور به طرفمان آمد. من به حاج آقا گفتم: «مشعل دارد می‌آید.» حاج آقا زیر لب خندید و آهسته به من گفت: «بله. مشعل جهنم است!»
خاطرة جالب دیگری که از حاج آقا ابوترابی دارم این است؛ تا قبل از اینکه ایشان به اردوگاه بیاید، ما در مقابل عراقی‌ها مقاومت زیادی می‌کردیم. مثلاً به راحتی حاضر نبودیم ریشمان را با تیغ بتراشیم. روی همین قضیه هم خیلی از عراقی‌ها کتک و کابل ‌خوردیم. حاج آقا ابوترابی که آمدند، جلوی تندروی‌های ما را گرفتند. ایشان گفتند:" که شما باید سالم و تن درست بمانید و بی‌خودی سلامت و جان خود را به خطر نیندازید. من که آخوند و روحانی هستم، با تیغ ریشم را می‌زنم و شما هم باید همین کار را بکنید» با این حرف‌ها درس جالبی به ما داد. می‌گفت: «اردوگاه موصل دور از شهر موصل است، فریاد شما هم به گوش هیچ عراقی نمی‌رسد. خودتان را برای رفتن به ایران سالم نگاه دارید. بی‌خود با عراقی‌ها درگیر نشوید تا شما را بزنند و ناقص‌تان کنند.»
از دوران اسارت خود در عراق هم خاطره‌‌ای برای ما تعریف می‌‌کنید؟
- من از دوران اسارت خود خاطرات بسیاری دارم. یک شب تاسوعا، ما در آسایشگاه خودمان مشغول عزاداری برای حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) بودیم. یکی نوحه می‌خواند و ما هم به شدت گریه می‌کردیم. نگهبان ما رفت و خبر داد. چیزی نگذشت که فرماندة اردوگاه که سرگرد بد‌دهنی بود، آمد و گفت: «چرا گریه می‌کنید؟ ما به شما آب و نان و جا داده‌ایم دیگر چرا زاری می‌کنید؟» ما به او گفتیم که گریه ما برای امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) است. آن سرگرد گفت: «امام حسین عرب بود و از ما، ما خودمان دعوتش کردیم و خودمان هم شهیدش کردیم! به شما مجوس‌های فارس چه ربطی دارد که برایش گریه می کنید؟ امام حسین مال ماست و شما حق ندارید برایش گریه کنید!»
چه تاریخی از اردوگاه‌‌های عراقی آزاد شدید؟
- در مردادماه 1365 مرا به دلیل معلولیت و ناتوانی آزاد کردند؛ یک چشمم کور شده بود، چشم دیگر هم خیلی کم می‌دید، بدنم هم درب و داغان بود. روی همین قضیه صلیب سرخ جهانی مرا تحویل ایران داد.
چند نفر بودید که آزاد شدید؟
- ما سی نفر شل و کور بودیم که عراقی‌ها دست از سرمان برداشتند و آزادمان کردند. در قبال آزادی ما سی نفر، دولت ایران صد سرباز معلول عراقی را آزاد کرد.
چه طوری خبرآزادی را دریافت کردید؟
- من در اردوگاه الانبار بودم. ساعت حدود شش بعد از ظهر بود که آمدند وگفتند:«محمد ‌محمدی کیست؟» من دلم پایین ریخت و فکر کردم دوباره می‌خواهند مرا شکنجه بدهند. با ترس و لرز بلند شدم و خودم را معرفی کردم. آن سرباز با لحن خشکی گفت: «بیا!»
ما را در جایی جمع کردند و یک سرگرد آمد و گفت:" که می‌خواهند شما را آزاد کنند و به کشورتان بر‌گردانند. فردا شما را به بغداد می‌‌بریم. در بغداد هر کس که مایل است می‌تواند اینجا بماند و مهمان سیدی صدام باشد، ما شما را به هر جای دنیا که بخواهید می‌فرستیم! حتی خانوادة شما را هم از ایران می‌آوریم و به هر کجا که شما هستید می‌فرستیم.» فردا صبح، ما سی نفر را به بغداد بردند. در فرودگاه بغداد خیلی اصرار کردند تا به ایران برنگردیم و پناهنده شویم اما هیچ کس راضی نبود برای لحظه‌ای در آن جهنم بماند و همگی گفتیم ما برای بازگشت به میهنمان لحظه‌شماری می‌کردیم. ما را از عراق به اردن و مصر بردند و از مصر به ترکیه دو روز مهمان سفیر ایران بودیم و سپس با هواپیما ما را به تهران آوردند. چند روز بعد ما را خدمت حضرت امام‌خمینی(ره) بردند. در خدمت امام خاطراتم را از دوران اسارت نقل کردم. بعد از آنکه صحبت‌هایم تمام شد، حضرت امام خطاب به من فرمودند: «خدا شما را زیاد کند» یک سکه بهار آزادی و یک دست لباس نیز به من هدیه فرمودند.
لحظه وداع شما با حاج آقا ابوترابی چطور بود؟
- عکسی به من نشان داد که عکس خانواده‌اش بود. در عکس، بچه‌ای دستة هاون دستش بود. گفتم: «چرا این را به دست گرفته؟» حاج آقا به شوخی گفت: «می‌خواهد بزند تو سر خواهرش!» به من سفارش کرد که سری به خانواده‌اش در قم بزنم و به آن‌ها بگویم حالش خوب است و نگران او نباشند!
آیا وقتی برگشتید مادرتان زنده بود؟
- بله زنده بود. وقتی متوجه حضور من شد گفت: «تو پسر من نیستی! پسر من این طوری نبود.» من در حالی که گریه می‌کردم، دستش را بوسیدم و گفتم:" مادر! من محمد هستم." مادرم که نابینا بود باورش نشد خیلی اصرار کردم تا بالاخره باورش شد من پسرش هستم و آزاد شده‌ام.
الان چه کار می‌‌کنید؟
- پاسدار هستم، اما از کارافتادگی گرفته‌ام و کار نمی‌کنم.
شنیده‌‌ام شعر هم می‌‌گویید؟
- برای دل خودم.
یکی از اشعارتان را برای ما می‌‌خوانید؟
- بله. شعری درباره صدام گفته‌ام که برایتان می‌خوانم:
شنیدم ظالمی از ابن شدّاد
ریاست می‌کند در شهر بغداد
نَسَب دارد ز خولی آن تبه‌کار
بُوَد خویشش همانا شمر غدار
یزید پست چون ارباب بابش
همین صدام او نامیده نامش
بُوَد نوهیتلری در شهر بغداد
چنین ظلمی نکرده هیچ شدّاد
خدا‌یا نیست کن این مرد الدنگ
که باشد بر وجودش صد هزار ننگ
جنایت کرده از بس بی‌شمار است
که دوزخ از برایش انتظار است
مکان دارد به دوزخ آن سیه‌روی
انیس اژدها چون دیو بدخوی
خوراکش چون زقوم دوزخی باد
فضایش چون سموم آتشین باد
خورَد غوطه در آتش آن‌چنانی
که تا محشر بسوزد این‌چنانی.


 مصاحبه از سیدقاسم یاحسینی

 

 


ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره شماره 36


 
تعداد بازدید: 7117


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.