اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-40

مرتضی سرهنگی

06 فروردین 1402


یکی از کامیونهای خواربار شما هدف گلوله قرار گرفته و سوخته بود. کامیون متلاشی شده بود. داخل کامیون، میوه و غذا و سایر خوراکیها بود، کمی جستجو کردم و از لابه‌لای خاکسترها و اجناس سوخته کتابی یافتم. کتاب، جلد پلاستیکی داشت. فقط لبه‌های جلد آن ذوب شده بود اما خود کتاب کاملاً سالم بود. آن را برداشتم و ورق زدم. مفاتیح‌الجنان بود.

در عراق شنیده بودیم امام خمینی ـ حفظه‌الله ـ کلیدی به هر سرباز و پاسدار می‌دهد تا به گردن بیاویزند و به وقت شهادت یکی از درهای بهشت را با آن باز کنند و داخل شوند. حتی یک‌بار یکی از سربازها آمد و گفت «یک سرباز ایرانی را اسیر کرده‌ایم.» از او پرسیدم آیا دور گردنش کلیدی بود یا نه؟» سرباز گفت «من یقه‌اش را باز کردم تا کلید را ببینم ولی کلیدی نبود.»

حالا هم بسیاری از مردم عراق تصور می‌کنند سربازان و پاسداران ایرانی در گردن خود کلیدی دارند که امام خمینی به آنها داده است.

آن‌جا در میان خاکستر کامیون سوخته، دانستم که کلید بهشت چیست و این خزعبلات را حزب بعث می‌سازد تا نیروهای ایرانی را آتش‌پرست و غیرعادی و خرافاتی معرفی کند. از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همان‌جا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.

شبی که نیروهای شما در جبهه مندلی حمله را آغاز کردند بلافاصله داخل یکی از سنگرها رفتم و پنهان شدم تا نیروهای شما آمدند و به اسارت آنها در آمدم. برای این که به نیروهای شما ثابت کنم به جمهوری اسلامی علاقمندم تمام میدانهای مین و بشکه‌های ناپالم را که آتش‌زا هستند و نیروهای ما آنها را در مسیر نیروهای شما کار گذاشته بودند به پاسداران نشان دادم. پاسداران بعضی از آنها را منفجر و بعضی دیگر را خنثی کردند که از این عمل خودم بسیار خوشحال و دلخوش شدم.

در منطقه عملیات رمضان ـ شما این نام را روی عملیات گذاشته‌اید ـ جنازه‌های بسیاری، هم از نیروهای شما، هم از نیروهای عراقی، پشت یک خاکریز افتاده بود. فرماندهان دستور دادند همه آنها را دفن کنند. می‌توانستند جنازه‌های عراقی را جدا کرده به پشت جبهه منتقل کنند و به دست خانواده‌هایشان برساند ولی این کار را نکردند. جنازه‌ای را دیدم که تا نیمه خاک شده بود. به سربازان گفتم «این جنازه را بیرون بکشید تا ببینیم ایرانی است یا عراقی.» از لباس و پوتین او پیدا بود که عراقی است. جنازه را بیرون آوردند جیبهای او را گشتم. سرباز بود و اهل اماره. پول و ساعت و سایر محتویات جیب را در آوردم و به فرمانده گفتم «این سرباز عراقی است. او را به پشت جبهه برسانید.» فرمانده فریاد زد «لازم نیست. سر جایش دفن کنید.» و ما سرباز خودمان را در خاک شما دفن کردیم. فرماندهان صدام حسین به نیروهای خودمان هم رحم نمی‌کنند. شما فکر می‌کنید سربازی که ناظر چنین عمل حیوانی و غیرانسانی است و می‌داند هیچ ارزشی ندارد می‌تواند بماند و جنگ کند! من مطمئن هستم که این همه فساد و سنگدلی دوام نخواهد داشت. روزی خواهد رسید که صدام حسین و فرماندهانش تقاص این اعمال وحشیانه را به مردم مظلوم و ستمدیده عراقی پس بدهند. روزی خواهد رسید که مردم عراق متوجه شوند این مرد کثیف تکریتی هدفی جز نابود کردن مسلمین ندارد. صدام مزدور صهیونیستها است. آنها او را سر کار آورده‌اند تا نسل مسلمین را نابود کنند. به حول وقوه الهی خودش دارد نابود می‌شود. امیدوارم هر چه زودتر از بین برود و مردم عراق از شر این مفسد بزرگ خلاص شوند.



 
تعداد بازدید: 1586


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.