گفتوگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش پنجم
صبح روز ۳۱ شهریور در اتاق رمز بودم و کوشش میکردم با تهران تماس بگیرم...
در شانزدهم فروردین ۱۳۵۹، در مراسم تشییع جنازه کشتهشدگان در دانشگاه مستنصریه، بمبی در میان جمعیت منفجر شد و در نتیجه چند تن کشته و زخمی شدند. دولت عراق و رادیو و تلویزیون و روزنامههای آن کشور بیدرنگ این کار را که صددرصد ساخته و پرداخته خودشان بود ...گفتوگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش چهارم
صدام در دانشگاه مستنصریه سه بار سوگند یاد کرد و جنگ قادسیه را یادآور شد
مأموریت آقای دکتر زندفرد در بغداد مصادف بود با سختترین روزهای پیش و پس از انقلاب در ایران. عراقیها ازکشیده شدن دامنه ناآرامیها به عراق هراس داشتند و برای جلوگیری از آن و در همان حال گرفتن ماهی از آب گلآلود، به تحرکات خود میافزودند.گفتوگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش سوم
گویی از آزار دادن ایرانیها لذت میبردند
غروب ۲۵ بهمن ۱۳۵۶ با هواپیما عازم بغداد شدم. در فرودگاه، سرپرست بخش کنسولی و یکی دو نفر دیگر از اعضای سفارت که هیچ یک را نمیشناختم به استقبالم آمده بودند. گفتند در سفارت به مناسبت ورود یک هیأت بلندپایه ارتشی مهمانی شام برپاست و باید مستقیماً به آنجا برویم.گفتگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت/ بخش دوم
باید بیایی بغداد پیش ما...
همزمان با آغاز جنگ عراق علیه ایران و مسدود شدن کانالهای ارتباطی و دیپلماتیک میان تهران و بغداد، شماری از دیپلماتها و کارکنان سفارت کشورمان در عراق به صورت غیرقانونی توسط رژیم صدام محصور شدند. این حصر تا سال 1362 ادامه داشت تا این که...گفتگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت
بخش اول
صبح یک روز تعطیل! ساده و بیآلایش و با لهجه غلیظ یزدی از تیم گزارش تدبیر آینده استقبال میکند! مهدی بشارت که تقدیر روزگار او را از کلاس ادبی دبیرستان ایرانشهر به دنیای دیپلماسی کشانده، ماجرایی جالب و خواندنی دارد؛ ماجرایی که خود پردهای از پردههای ناگفته انقلاب و جنگ تحمیلی است.خاطرهگویی اسیر جنگ جهانی دوم، حتی در آخرین ساعت زندگی
پدر ریک ویلا Rick Villa در طول جنگ جهانی دوم بیش از سه سال اسیر جنگی بود. تا زمانی که ویلا بزرگ شود نشنیده بود که پدرش ریموندRaymond (رامونRamon) ویلا در راهپیمایی مرگ باتان Bataan Death March حدود 86 مایل را به سمت اردوگاه اسرا در فیلیپین پیاده روی کرده است.سرگذشتهایی از سنگرهای ترکیه
معلم 23 ساله خلیل ایییدیلی Halil Iyidilli فقط با 10 پارا (کوچک ترین واحد پول زمان عثمانی) از طرف همرزمانش برای عزیزانشان نامه مینویسد. کاغذ و نامه از همه چیز ارزان تر بود. آمار بیسوادی در میان سربازان عثمانی بالا بود. گفته شده بود که از هر 1000 نفر یک نفر میتوانست بخواند و بنویسد. بنابراین خدمتی که ایییدیلی در زمان دوری از سنگرهای گالیپولی Gallipoli در 1915 ارائه می داد، بسیار ارزشمند بود.رفیق! سختنگیر
سال 1346 بود. تحتتعقیب شدید ساواک قرار داشتم. ساواک آقای هاشمی رفسنجانی را به خاطر فعالیت مشترکمان دستگیر کرده و زیر بازجویی گرفته بود. از زندان به من پیام دادند که به هر نحو ممکن و هر چه سریعتر از ایران خارج شوم و به عراق بروم. این دومینباری بود که به شکل غیرقانونی به عراق میرفتم. سال قبلتر هم به دلیل حساسیت بالای ساواک مدتی را به عراق رفته بودم. اینبار وضع فرق میکرد. احتمال اعدام در صورت بازداشت بود. اگر زیر شکنجه میبریدم، اطلاعات زیادی داشتم که باعث بازداشت خیلی افراد میشد مصمم شدم که سریعتر از کشور خارج شوم. نامهای از مرحوم آیتالله منتظری خطاب به آقای قائمی مسئول حوزة علمیة آبادان گرفتم تا ایشان به کمک امکاناتی که داشت مرا از مرز عبور دهد.مدعی فراوان بود، مرد میدان کم
برای ما زخمخوردگان کودتای بیستوهشت مرداد که نه تنها از رژیم شاه که همچنین از دست حامیان خارجیاش سخت عصبانی بودیم، جریاناتی مانند انقلاب کوبا و انقلاب الجزایر الهامبخش بودند. پیروزی این انقلابها ما را به سمت جریانی کشانید که برخلاف الگوی مبارزاتی جبهة ملی و دکتر مصدق، مسالمتآمیز نبود؛ با الگوگیری از پیروزی نهضتهای مسلحانه در کوبا و الجزایر به این نتیجه رسیده بودیم که روش مسالمتآمیز در ایران دیگر پاسخگو نیست و بایستی به سمت مبارزه با اسلحه میرفتیم. حالا با گذشت سالیان ـ لااقل در مورد خودم ـ باید اذعان کنم که انتخاب چنین راهی با مطالعه و بررسی لازم صورت نگرفته و اشتباه بود؛ مطالعات بعدی این اشتباه را روشن کرد.خاطره ناخوش الجزایر
با پسرم به الجزایر رفتیم. او را در سال تحصیلی 1964 ـ 1965 همراه دو فرزند سفیر کوبا در مهد کودکی فرانسوی نامنویسی کردیم. بیشتر عصرها، بعد از تعطیل شدن مهد کودک، میرفتم به سفارت کوبا دنبال او. اندک اندک علاوه بر زبان فرانسه، حرف زدن اسپانیولی را هم در بازی با فرزندان سفیر از سر گرفت. یکی از غروبهایی که با بیانکا، همسر سفیر کوبا، در سالن سفارت گپ میزدیم ناگهان رامین با دستهای خونین خودش را به من رساند به آرامی گفت: «ویدا نترس چیزی نیست!» انگشت شصت دست راستش لای پرههای سهچرخه گیر کرده بود و ناخنش با پوست و گوش جدا شده بود....
38
...