بیستمین جلسه «تاریخ شفاهی کتاب» میزبان مدیر انتشارات زوّار بود

سختی‌های ادامه حرفه پدر

مادرم بسیار علاقه داشت تا انتشارات، پا‌برجا بماند و به قول خودش «چراغ را روشن نگه داریم.» او انجام این کار را از من خواست، زیرا برادرانم جرأت نه گفتن را داشتند و من این جرأت را نداشتم.

خاطراتی از یک ناشر

کتاب و روحیه ماجراجوی من

چاپ این کتاب در آن زمان بسیار خطرناک بود. ترجمه این کتاب در اتاقم بود که ساواک به خانه ما در خیابان نواب آمد. مادرم متوجه شد. ترجمه را برداشت و زیر تخت خودش گذاشت. از آنجایی که او زخم بستر داشت، زیر تخت او را جست‌وجو نکردند.

سفر به گذشته‌ها با خاطرات اصغر نمازیان

پروازهای ترابری هوایی، در جنگ و بعد از جنگ

در مرداد سال 1369 وقتی آزادگان به وطن بازگشتند، مأموریت رساندن این عزیزان به شهرهای‌شان با یگان C130 بود. در کرمانشاه این عزیزان را سوار می‌کردیم و با آن شور و هیجان خاصی که در کشور بود، آنها را به شهرهای‌شان منتقل می‌کردیم...

36 سال گذشت...

خاطره‌ای از تیر 1360

عامل انفجار به سمت ایشان می‌آید و می‌گوید: «چرا نشسته‌اید؟ چرا به سالن نمی‌روید؟ شما مردم را دعوت کرده‌اید و میزبان هستید، حضور در جلسه واجب‌تر است!» پدرم به سالن جلسه وارد می‌شود. ظاهراً کلاهی چند نفر دیگر از شهدا را با همین حرف به داخل سالن می‌کشاند تا نقشه‌اش را عملیاتی کند.

با خاطرات عباس کیانی که در منطقه جنگی «رئیس توپ» بود

روز شکار میراژ ارتش صدام

عصر یک روز سرد زمستانی، مهمان خاطرات عباس کیانی بودم. عباس یکی از رزمندگان دفاع مقدس است که به عنوان عضوی از ارتش جمهوری اسلامی ایران بیش از 2700 روز سابقه حضور در جبهه‌های جنوب و غرب کشور را دارد. «توپچی»‌ها به این دلیل که در خط اول نبردها نبوده‌اند، کمتر به خاطرات‌شان پرداخته شده است، اما یک توپچی توپ پدافندی 23 م.م به دلیل اینکه بیشتر از خدمه توپ‌های دیگر در معرض اصابت گلوله‌های جنگنده‌هاست، گفتنی‌های جذابی از درگیری این توپ با بمب‌افکن‌ها و جنگنده‌ها دارد.

سفر به 32 سال پیش

سومین نوروز در جبهه

مراسم عید در جبهه خیلی ساده، اما باصفا برگزار می‌شد. سال 1364 عید را در کردستان گذراندم. با بچه‌ها روبوسی کردم و به عادت سال‌های کودکی و نوجوانی‌ام آنچنان که از حاجی‌بابا آموخته بودم، چشمانم را بستم و از ته دل آرزویی کردم. می‌دانستم پیروزی رزمندگان اسلام، تنها آرزوی من در لحظه تحویل سال بود. همه رزمنده‌ها بی‌آن که کلامی بر زبان بیاورند، همین آرزو را داشتند.

خاطراتی از علی میرزاخانی

شهیدی که بعد از 15 روز به منطقه جنگی برگشت!

گردهمایی سالانه اعضای گردان انصار مکان مناسبی بود تا با رزمندگان این گردان در سال‌های دفاع مقدس گفت‌وگو کنم. به هر کدام که می‌گفتم، از بیان خاطره طفره می‌رفتند. اما وقتی او وارد جمع شد، همه با روی خوش از وی استقبال کردند. از نوع صحبت کردن با دوستانش، می‌شد فهمید که از رزمندگان پرجنب‌وجوش گردان انصار بوده. یکی از دوستانش، دستش را گرفت و او را به سمت من آورد. گفت: «خودشه، همین که می‌خواستی ازش خاطره بگیری. برات یک شهید زنده آوردم، شروع کن.»

خاطراتی از شکست و اسارت استرالیایی‌ها

بیش از سی سال پس از پایان جنگ دوم جهانی، زندانیان جنگی استرالیا به‌طور واقعی شروع به گفتن ماجراهایی کردند که در پی سقوط سنگاپور رخ داد. برخی از آنها هیچ‌گاه چیزی به خانواده‌های خود در مورد وقایع وحشتناکی که برای آنها اتفاق افتاد، نگفته بودند. بسیاری از آنها البته به اشتباه، از اینکه اسیر جنگی بودند، تا حدی احساس شرمساری می‌کردند.

آخرین شب خاطره 1395 برگزار شد

شناسایی، غواصی و بی‌سیم‌هایی که می‌خواستیم

دویست‌وهفتادوهفتمین شب خاطره

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویست‌وهفتادوهفتمین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره، عصر پنجشنبه پنجم اسفند 1395 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه مصطفی کریم‌پناه، احمد قاسمی‌بیان و رضا صفرزاده به‌ بیان خاطرات خود از عملیات والفجر هشت پرداختند و روزهای دفاع مقدس را مرور کردند.

عباس جهانگیری و خاطراتی که از دفاع مقدس به یاد دارد - بخش دوم و پایانی

شب شهیدان دبیرستان

یک برنامه خیلی خاص و ویژه‌ای آن شب در مدرسه مفید برگزار شد. رفتیم جنازه‌های بچه‌ها را گرفتیم و در دبیرستان یک ختم قرآن برگزار کردیم. آن شب تا صبح با بچه‌ها بودیم و صبح تشییع جنازه شدند. در قطعه چهل بهشت زهرا، این چند نفر کنار هم دفن‌اند.
...
34
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.