خاطره حسن سلیمانی؛ از خادمان و پاسداران امام خمینی(ره)

انتخاب مصلی برای وداع مردم با امام

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

13 خرداد 1403


لحظاتی که پیکر مطهر امام شست‌وشو داده می‌شد حاج احمد آقا به آقای انصاری گفتند که ما می‌خواهیم یک جایی یا مرکزی پیدا کنیم که یکی دو روز پیکر حضرت امام را آنجا بگذاریم تا مردم بیایند و با امام وداع کنند. آقای انصاری رفت و مصلی را مناسب دانست. ایشان با مهندسین شرکت زاگرس صحبت کرد و طرحی داد و آنها یک یخچال مناسبی را تهیه کرده بودند که دیوارهای شیشه‌ای و حالت سردخانه‌ای داشت. یخچال را روی یک کانتینر گذاشته بودند. آقای انصاری هم آمد و گفت که مکان مورد نظر آماده است و فردا امام را به آنجا انتقال می‌دهیم. ساعت شاید ۵/۳۰ بود که یک ماشین «هایس» آماده کردیم و آقایان انصاری، رسولی، توسلی، حسن حاج احمد آقا، مسیح و هاشمی آمدند و من هم یک اسلحه‌ای برداشتم و مسلح شدم پیکر را داخل «هایس» انتقال دادیم و راه افتادیم. یک آمبولانس از برادران بهداری هم دنبالمان بودند. از طرف جماران و نیاوران به طرف خیابان کامرانیه و از آنجا به طرف منظریه و سپس به اتوبان صدر رفتیم و از آنجا وارد خیابان شریعتی شدیم اوایل صبح بود و چون قبل از آن به مردم اعلام کرده بودند که برای تودیع با رهبرشان به مصلی بیایند، می‌دیدیم که همان لحظات اولیه صبح، زن و مرد سیاه‌پوش دسته‌جمعی در حال حرکت‌اند و هر چه به سمت مصلی نزدیکتر می‌شدیم، جمعیت بیشتر و شلوارتر می‌شد. از خیابان شریعتی به آن طرف هم جمعیت فشرده‌تر شد و ما کم‌کم از بین جمعیت می‌رفتیم. گهگاهی گوشه پرده «هایس» را کنار می‌زدم و می‌دیدم که مردم دارند به سر و سینه می‌زنند و شیون می‌کنند و خبر نداشتند که رهبرشان که این همه دنبالش هستند در چند قدمی‌شان است. پیکر حضرت امام، کفن‌پوش و روی برانکارد داخل ماشین بود. در حوالی مصلی یک راه عبوری را مشخص کرده بودند اما جمعیت خیلی زیاد بود و ما نگران بودیم که مردم متوجه شوند و نتوانیم اوضاع را کنترل کنیم. چون بنا بود تشریفاتی در کار نباشد و کسی متوجه نشود. مخفیانه عمل کردیم. در هر صورت از بین مردم گذشتیم و وارد محوطه شدیم. آنجا تدابیری از قبل اندیشیده شده بود. جرثقیلی هم آماده کرده بودند. پیکر امام را از ماشین خارج کردیم و جرثقیل آن را به بالا به سمت یخچال برد. البته ابتدا پیکر را روی کانتینر گذاشتیم و آنجا برای آخرین بار با امام وداع کردیم و داخل یخچال قرار دادیم.

سفر به قم و آوردن آیت‌الله گلپایگانی به تهران

حاج احمد آقا به بیت آیت‌الله گلپایگانی زنگ زد تا ایشان نماز آقا را بخواند. سپس بنده را با ماشین ضدگلوله‌ای که متعلق به بیت بود به قم فرستادند. غروب به قم رسیدم و آیت‌الله گلپایگانی را سوار ماشین کردم و به طرف تهران به راه افتادیم. آقای گلپایگانی رحمت‌الله علیه در ماشین، عمامه‌شان را برداشته بودند و مدام از حضرت امام صحبت می‌کردند و اشک می‌ریختند و می‌گفتند که حیف شد ایشان رفتند، ایشان برای اسلام مفید بودند، اسلام را زنده کردند و کارشان در تاریخ بی‌سابقه بود.

ساعاتی بعد به جماران رسیدیم. یادم است حاج احمد آقا برای احترام به آیت‌الله گلپایگانی، آقایان توسلی و رسولی را برای استقبال فرستاده بودند. آیت‌الله گلپایگانی شب را در منزل آقای رسولی به سر بردند و بنا شد که فردا برای نماز به مصلی برویم.

 

خواندن نماز بر پیکر امام توسط آیت‌الله گلپایگانی

روز بعد به اتفاق حاج احمد آقا به سراغ آیت‌الله گلپایگانی رفتیم و ایشان را برای نماز آوردیم. امام را آوردند و ایشان بر آن نماز خواندند. پس از نماز، پیکر امام را حرکت دادند. جمعیت هجوم آوردند و حاج احمد آقا به آقای گلپایگانی عرض کردند که اگر اجازه بفرمایید من از این طرف بروم و شما را هم یکی از برادران مشایعت می‌کند. حاج احمد آقا رفتند و من به آقای گلپایگانی عرض کردم که آقا بلند شوید برویم. قبول کردند و در همان لحظه‌ای که در حال برخاستن بودند در اثر فشار جمعیت چندین بار عصا از دستشان افتاد و کفش‌هایشان از پایشان خارج شد. به هر ترتیبی بود ایشان را به سمت فضای باز حرکت دادیم. دیدیم که آنجا هیچ مکان حفاظتی وجود ندارد که بتوانیم ایشان را در آنجا نگه داریم که از فشار مردم محفوظ باشند. یک ماشین کمیته را دیدم و ایشان را چند قدمی به سمت ماشین حرکت دادم با اسلحه شیشه کوچک ماشین را شکستم و در ماشین را باز کردم و ایشان را بلند کردم و داخل ماشین گذاشتم. آقازاده ایشان ـ آقا باقر ـ هم بودند و در همین لحظات راننده پاترول هم رسید. از او خواستم ماشین را حرکت بدهند و ایشان هم ماشین را حرکت دادند و به طرف کوچه‌های اطراف مصلی و عباس‌آباد رفتیم. درب همۀ خانه‌ها بسته بود و همه مردم در مصلی بودند و کسی در خانه‌هاشان نبود. جای مناسبی پیدا نکردیم که آیت‌الله گلپایگانی آنجا استراحت کنند. در حال حرکت به پیرمرد و پیرزنی برخوردیم که جلوی در خانه‌شان نشسته بودند و جمعیت را تماشا می‌کردند آنها خیلی پیر بودند و به همین دلیل نتوانسته بودند در مراسم وداع شرکت کنند و دمِ در نشسته بودند. با آنها صحبت کردیم و از آنها خواهش کردم در را باز کنند تا آیت‌الله گلپایگانی دقایقی آنجا استراحت کنند؛ آنها هم قبول کردند داخل خانه رفتیم و آنها با شیر و آب و هندوانه از ما پذیرایی کردند. آیت‌الله گلپایگانی هم قدری تناول کردند. یکی ـ دو ساعتی آنجا بودیم، بعد رفتم ماشین را آوردم و ایشان را سوار ماشین کردم و به قم بردم. ساعت حدود چهار بعدازظهر از قم برگشتم. به بهشت زهرا رسیدم و دیدم که خیلی شلوغ است. آنجا بر اثر آشنایی‌ای که با برادران حفاظت داشتم توانستم با ماشین به سمت محوطه‌ای بروم که نزدیک محل خاکسپاری امام بود. وقتی رسیدم دیدم که حضرت امام را به منزل ابدی سپردند.[1]

 


[1] منبع: کتاب خاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی، ناشر: چاپ و نشر عروج، چ اول، 1387، ص 211.



 
تعداد بازدید: 484


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 103

چهار نفر از سربازان مجروح شما را به یگان بهداری آوردند. آنها را تحویل گرفتم. هر چهار نفر جوان بودند. سنشان بین نوزده و بیست بود. همه ریش داشتند. زخمهای سه نفرشان جزیی بود. آنها را بخیه و پانسمان کردم. سرباز دیگر استخوان پایش شکسته بود و احتیاج به مداوای بیشتری داشت. طی چند روزی که حمله نیروهای شما ادامه داشت اینها اولین اسرای مجروحی بودند که به بهداری می‌آوردند. تا آن موقع هیچ سرباز ایرانی را ندیده بودم و از نزدیک این‌طور با آنها تماس نداشتم.