هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-25

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

30 شهریور 1398


فرمانده یگان به من ماموریت داد تا برای آوردن چند صندوق چوبی خالی از گردان 103 توپخانه، برای ساختن سنگر‌های مخصوص پزشکان به منطقه سوسنگرد بروم. از دریافت این ماموریت بسیار خوشحال شدم،‌ زیرا دوست داشتم از نزدیک با موقعیت نبرد سوسنگرد که در روز 5 ژانویه 1981/ 16 دی 1359 صورت گرفته بود آشنا شوم. با یک دستگاه کامیون عراقی و به همراه راننده و یک نفر سرباز دیگر عازم محل مورد نظر شدم. ما جاده شنی سوسنگرد را به سمت روستای «احمدآباد» واقع در جنوب شهر سوسنگرد طی کردیم. در بین راه راننده با اشاره به چند تپه کوچک نزدیک جاده و اطراف قرارگاه صحرایی لشکر 9 گفت که این تپه‌‌ها گورستان سربازان ایرانی است که در جریان نبرد پنجم ژانویه 16 دی کشته شد‌ه‌اند.

پس از گذشت چهل دقیقه به مواضع گردان توپخانه مستقر در منطقه درگیری بین نیرو‌های عراقی و ایرانی رسیدیم. منطقه از لاشه‌‌های تانک و زره‌پوش‌های به آتش کشیده پر شده بود. تعداد زیادی از کفش‌‌ها و لباس‌‌های سربازان روی زمین این طرف و آن طرف ریخته بود. فرمانده توپخانه دستور داد عجله به خرج دهم، زیرا منطقه در معرض گلوله‌باران بود. به همین دلیل سریعاً کامیون را از صندوق‌های خالی مهمات پر کرده و بازگشتیم، من با مشاهده آثار نبرد نافرجامی که بنی‌صدر، دو ماه قبل فرماندهی آن را به عهده داشت، عمیقاً متأثر شدم.

به هر حال یگان ما پس از پایان کار احداث پناهگاه‌ها، در مواضع جدید مستقر گردید.

در جبهه، آرامش، توام با اضطراب حکم‌فرما بود. بعد از نصب موشک‌های «سام» در اطراف ما، هواپیما‌های ایرانی دیگر در منطقه ظاهر نشدند. هرکسی از ما به وظایف خود سرگرم شد.

سروان پزشک «احسان حیدری» فرمانده یگان پزشکی، فرد ناموفقی بود. بیشتر اوقات به شرب خمر و قماربازی می‌پرداخت. او تمایل چندانی به حزب بعث نداشت، و گاهی نیز با افراد شیعه مذهب هم‌صحبت می‌شد. «نقیب زیدان» از افسران بعثی یگان ما بود. او دوره‌‌های ویژه را پشت سر گذاشته بود. فردی دائم‌الخمر و ضعیف‌النفس بود. و بالاخره سروان «صباح ‌المرایاتی» دندان‌پزشک و افسر توجیه سیاسی و اطلاعات که ظاهراً از رژیم عراق طرفداری می‌کرد، این سه نفر گردانندگان اصلی محفل قمار شبانه بودند که در آن، عد‌ه‌ای از پزشکان و ستوان «علی» داروساز نیز شرکت می‌کردند. بازی معمولاً ساعت ده شب آغاز می‌شد و سپیده‌دم خاتمه می‌یافت. من و عد‌ه‌ای از پزشکان دیگر در سنگر‌های‌مان به مطالعه و بحث‌های علمی می‌پرداختیم. فرمانده یگان و دوستان او مصرانه از ما خواستند که در بازی قمار آن‌ها شرکت کنیم، ولی ما سرمان به کار خودمان بود. البته برخی مواقع بالاجبار برای تماشای بازی به سنگر فرماندهی می‌رفتیم، اما از مشارکت در آن خودداری می‌کردیم. همین مسئله برای شخص من مشکلات و محدودیت‌های زیادی به وجود آورد. خاطرم هست یک‌بار هنگامی‌که سروان پزشک «احسان حیدری» از حضورم در جلسه قمار و شرب خمر مأیوس شده بود، رو به من کرد و گفت: «تو چه‌جور آدمی هستی؟ ظاهراً با بت هیچ فرقی نداری نه قمار بازی می‌کنی و نه مشروب می‌نوشی!»

یک‌بار یکی از آن‌ها تمامی نقدینه خود را باخت. می‌دانست که من صد دینار در اختیار دارم. خواست از من قرض کند، ولی من حاضر نشدم تنها موجودی خود را به او بدهم. همین مسئله کینه آن‌ها را نسبت به من تشدید کرد. از آن روز به بعد سعی کردم به بهانه‌‌های مختلف، همچون گفت‌وگو با سربازان و درجه‌داران متدین که از وضع و حال خودشان و ادامه جنگ شکوه می‌کردند از آن محیط فاصله بگیرم. گرایش من به سوی افراد غیر پزشک موجب شد که از یک‌سو محبوبیت خاصی در بین آنان پیدا کنم و از طرفی خشم و کینه بعثی‌‌ها را نسبت به خود تحریک نمایم، به‌طوری که آن‌ها تمامی حرکات و صحبت‌های مرا زیر نظر گرفتند.

روزی «صباح المرایاتی» مرا احضار کرد و از من خواست در اطراف یگان با او قدم بزنم. از سنگر‌های‌مان خارج شدیم و در طول مسیر در مورد وضعیت دانشکده و کار در بیمارستان به گفت‌وگو پرداختیم. رفته رفته صحبت‌های ما به موضوع جنگ کشیده شد. او به من گفت: «تو همیشه رژیم را مورد انتقاد قرار می‌دهی، جنگ را محکوم می‌کنی و افراد را نسبت به جنگ بدبین می‌سازی.»

به او گفتم: «این افترایی بیش نیست.»

گفت: «من عین حقیقت را می‌گویم.»

گفتم: «بسیار خوب، دلیل بیاور!»

اوراقی از جیبش درآورد و گفت: «لطفاً گوش کن....»

او مواردی را قرائت کرد که احساس کردم گزارشات عوامل اطلاعاتی است. آن‌ها صحبت‌ها و حرکاتم را در جا‌های مختلف دقیقاً ثبت کرده بودند. مدتی مکث کرده و گفتم: «مدارکی که ارائه کردید صحت دارند، ولی آن‌ها را از کجا به دست آورد‌ه‌اید؟»

خندید و گفت: «از طریق عوامل خودمان... دکتر! مراقب باش و زبانت را نگه‌دار، زیرا چشم‌ها و گوش‌های ما در همه‌جا حضور دارند.»

پرسیدم: «دقیقاً از من چه می‌خواهی؟»

لبخندی زد و گفت: «هیچ چیز، فقط می‌خواهم تو را نصیحت کنم.»

تعجب کردم و گفتم: «یعنی اطلاعات هم مردم را نصیحت می‌کند؟»

گفت: «گاهی و نه همیشه» و اضافه کرد: «من نمی‌خواهم در مورد تو تصمیمی بگیرم، مشروط بر این‌که از این به بعد این کار‌ها را تکر4ار نکنی.»

گفتم: «ظاهراً تو حلال‌زاده هستی و نمی‌خواهی مردم را اذیت کنی.»

در جواب گفت: «دکتر! من در احساس تو نسبت به ایران و امام خمینی سهیم و شریکم. گرچه اسماً بعثی هستم، ولی احساسات و اندیشه‌‌هایم را پنهان می‌سازم. مجبورم به نفع رژیم فعالیت کنم.»

به خاطر کاری که در حق من کرد بسیار تشکر کردم و از او خواستم که اوراق را بسوزاند تا دست افسر اطلاعات نیفتد. او فندک آبی‌رنگ خود را از جیبش درآورد و تمامی آن‌ها را آتش زد. مدت زیادی را با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. من صراحتاً به او گفتم که نمی‌توانم در مورد جنگ و سیاست سکوت کنم. از او خواهش کردم عوامل اطلاعاتی را به من معرفی کند تا از آن‌ها فاصله بگیرم. قدری مکث کرد و گفت: «نمی‌توانم، برایم مسئولیت ایجاد می‌کند.»

قول دادم که این موضوع را با احدی در میان نگذارم. پس از اصرار زیاد، اسامی یازده نفر از عوامل اطلاعاتی و در رأس آن‌ها ستوان‌یار بهیار «جاسم» را برایم فاش نمود.

به قرارگاه یگان بازگشتیم. من بلافاصله با کمک عد‌ه‌ای از بهیاران متدین در صدد شناسایی این عوامل برآمدم. بعد از این‌که با تک‌تک آن‌ها از دور آشنا شدم، سعی کردم از این به بعد در دام بعثی‌‌های اطلاعاتی قرار نگیرم. روز‌های خسته کننده و یکنواختی را پشت سر می‌گذاشتم. نه‌تنها موضوعی برای خوشحالی وجود نداشت، بلکه به عکس، حوادثی رخ می‌داد که برایم دردآور بود. در یکی از روز‌ها خبر تاسف‌بار اعدام دکتر «عبد سلیمان» را پس از گذشت پنج ماه از دستگیری‌اش شنیدم. دوستی بود که در اوایل جنگ با او آشنا شده بودم. او به اتهام عضویت در یک جنبش اسلامی اعدام شد. افراد یگان از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدند.

ما گاه و بی‌گاه اخباری در مورد بروز اختلافات و درگیری‌های داخلی در ایران، محاصره اقتصادی علیه این کشور و موضوع گروگان‌های آمریکایی را از رسانه‌‌های مختلف می‌شنیدیم که برای‌مان رنج‌آور بود؛ علی‌الخصوص که روند رخداد‌ها همگی به نفع رژیم عراق تمام می‌شد. روابط بین من با دکتر «رعد» و دکتر «ذر» به دلیل اختلاف نظر‌ها و اعتقادات فی‌مابین تیره بود. این دو نفر نسبت به انقلاب اسلامی و امام خمینی به دیده دشمنی نگاه می‌کردند و غالباً با رمز و کنایه با من صحبت می‌کردند. به‌طور مثال هر وقت که زمان پخش اخبار از رادیو تهران فرا می‌رسید، من از سنگر استراحت خارج می‌شدم. می‌پرسیدند: «کجا؟ حتماً برای شنیدن اخبار رادیو تهران می‌وری!»

بار‌ها خویشتن‌داری نموده و سعی کردم از آن‌ها فاصله بگیرم، ولی برخورد‌های لفظی بین ما همچنان ادامه داشت. روزی در سنگر استراحت نشسته بودم و ضمن تماشای برنامه‌‌های تلویزیونی، در مورد جنگ با هم گفت‌وگو می‌کردیم. من گفتم: «صدام گفت...»

دکتر «رعد» با لحنی غضبناک پاسخ داد: «چرا نمی‌گویی آقای رئیس‌جمهور و یا رفیق صدام؟ مگر صدام پیش‌خدمت توست؟»

پاسخ دادم: «زبانم به گفتن آقای رئیس‌جمهور و یا رفیق عادت نکرده است. من همیشه از او به نام صدام حسین اسم می‌برم.»

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-24

 



 
تعداد بازدید: 4057


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.