انتشار ترجمه عربی کتاب «دسته یک»


24 مهر 1397


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، ترجمه عربی کتاب «دسته یک‌: بازروایی خاطرات شب عملیات (1364/11/24، جاده فاو - ام‌القصر)» توسط «دار المعارف الإسلامیه الثقافیه» در لبنان منتشر شد.

کتاب «دسته یک‌» از آثار اصغر کاظمی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس و از همکاران دفتر ادبیات و هنر مقاومت است. متن فارسی این کتاب که یکی از تولیدات همین دفتر درباره یکی از مقاطع جنگ تحمیلی ارتش عراق علیه جمهوری اسلامی ایران است، سال 1386 توسط انتشارات سوره مهر در بیش از 800 صفحه منتشر شد و تاکنون 17 نوبت چاپ را پشت سر گذاشته است.

آیت‌الله سید علی خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب اسلامی در 31 شهریور سال 1386 با اشاره به کتاب «دسته یک» گفتند: «من یک کتابی را اخیراً خواندم که شرح چند روز در حول و حوش یکی از حملات ماست؛ از زبان افراد باقیمانده از یک دسته، نه از یک لشکر یا از یک تیپ یا از یک گردان یا از یک گروهان حتی. تعدادی از این دسته باقی ماندند و گزارش کردند. این نویسنده و محقق بسیار باذوق - که حقاً و انصافاً این‌جور کارها بسیار باارزش است - رفته جزء جزء مطالب را از زبان آن افراد گرفته، یک کتاب ششصد، هفتصد صفحه‌ای شده. ما فقط می‌شنویم عملیات فاو. خیلی از کارهای مهمی هم که در این عملیات انجام گرفته، اینها را همین‌طور از رو می‌دانیم: از اروند عبور کردند، فاو را گرفتند، کارخانه‌ نمک را فتح کردند، فلان کار را کردند. ما کلیات را می‌دانیم؛ اما اینکه در این قدم به قدم چه گذشته، دیگر اینها را نمی‌دانیم. یک صفحه‌ عظیم مینیاتور با نهایت استادی و زیبایی جلوی ما گذاشته‌اند، ما هم از دور ایستاده‌ایم نگاه می‌کنیم و می‌گوییم: به‌به! نمی‌رویم نزدیک تا ببینیم در هر گوشه‌ای از این مینیاتور، چقدر هنر به کار رفته تا ساخته شده. این کار را بعضی‌ها می‌کنند؛ کرده‌اند. حالا این نمونه‌ای که بنده دیده‌ام، یکی از آن کارهاست. امیدواریم این کارها ادامه پیدا کند.»

اکنون (مهر 1397) ترجمه عربی کتاب «دسته یک» با عنوان «الفصیل الاول: ذکریات لیله عملیات جاده الفاو – ام‌القصر1986/2/13م» در دو جلد چاپ و منتشر شده است.



 
تعداد بازدید: 4336


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.