اسراری از درون ارتش عراق-9

ترجمه: حمید محمدی

22 مهر 1397


2ـ انفجار در فرودگاه

همین‌طور که خبردار به ستون ایستاده و چشم‌انتظار آمدن ستوان‌یار گروهان بودیم تا ما تازه‌واردها را نسبت به گروهان و وظایفی که می‌بایست انجام دهیم توجیه کند، بدون اینکه گروهبان متوجه شود، یک‌سره زیرچشمی ساختمان‌ها و محیط اطراف‌مان را ورانداز می‌کردیم تا حداقل چشم‌مان به آنها خو بگیرد و آن‌قدر غریب و نامأنوس در ذهن‌مان جلوه نکند. فاصله آنجا ـ که تقریباً به وسیله درخت‌های قد برافراشته پوشیده شده بود ـ تا فرودگاه بین‌المللی بغداد زیاد نبود؛ یعنی کمتر از چند کیلومتر‌ ـ حرارت بیش از حد خورشید بعدازظهر آن روز تابستانی، عرق از سر و صورت‌مان راه انداخته و تشنگی زیاد به له‌له‌مان انداخته بود. وقتی خبری از آمدن ستوان‌یار نشد، گروهبان ـ که خودش هم حسابی کلافه شده بود ـ با دادن آزادباش، گذاشت تا روی پاهای خسته‌مان بنشینیم.

در دوره آموزشی هم خیلی با ستوان‌یارها تماس داشتیم، ولی آنها آن‌قدر برو بیا نداشتند. حالات و رفتار گروهبان نشان می‌داد که حساب این ستوان‌یار از بقیه جداست و باید حسابی حرفش را خواند، بالاخره پس از یک ساعت انتظار در آن هوای تفتیده، جناب ستوان‌یار سر رسید. درست همان‌طور که حدس می‌زدم چهره زمخت و عبوسی داشت و چشم‌هایش را به تقلید از افسران بعثی در پشت عینک دودی بزرگی ـ که بر صورت داشت ـ پنهان کرده بود. با فریاد گروهبان، همه در یک چشم به هم زدن خبردار ایستاده و گوش‌هایمان را برای شنیدن حرف‌های ستوان‌یار تیز کردیم. کلامش را با تهدید و توهین و ناسزا شروع کرد و هماهنگ با کلمات تهدیدآمیزش، دست‌های گنده گوشت‌آلودش را به شدت بالا و پایین می‌برد.

در همین اثنا ناگهان صدای انفجار مهیبی ـ که از فاصله‌ای نه‌چندان دور برخاست ـ پرده گوش‌هایمان را به سختی به رعشه درآورده و ما را از جا کند و همه نگاه‌ها را به سمت خود کشید. توده عظیم دود و گردوغبار از آن نقطه خود را به دل آسمان بالا می‌کشید. لحظه‌ای نگذشته بود که دوباره صدای چند انفجار خفیف‌تر از همان نقطه در فضا طنین انداخت. ستوان‌یار که انگار این حادثه خشمش را دو چندان کرده بود، با فریادهای خشن خود، نگاه‌های مات و مبهوت ما را به سوی خود کشید؛ در حالی که هنوز ذهن‌مان در پی یافتن علت این انفجارها بود.

نیمه‌های شب بود، اما هنوز نخوابیده بودیم؛ چون خیلی زود با چند نفر از قدیمی‌ها آشنا شده، تا آن موقع شب، راجع به انفجارها با یکدیگر صحبت می‌کردیم. یکی از آنها می‌گفت: «نقطه‌ای که منفجر شده، انبار اصلی مهمات فرودگاه بوده است.»

این انبارها از آنجا که لابه‌لای درخت‌ها پنهان شده بود، در معرض دید خلبان‌های جنگنده ایرانی که گاه‌و بی‌گاه خود را به آن منطقه می‌رساندند، قرار نداشت. بنابراین علی‌رغم بمباران شدن فرودگاه، آنجا سالم باقی مانده بود. او به طور قطع عقیده داشت که انفجار، حاصل تلاش چند نفر از مجاهدان مسلمان بوده است.

صبح روز بعد، همه چیز برایمان روشن شد و فهمیدم که حدس دوست جدیدم تا چه اندازه به واقعیت نزدیک بوده است. هنوز صفیر دل‌آزار سوت بیدارباش از گوش‌هایمان نیفتاده بود که گروهبان فریاد کشید:

ـ فوراً آماده شوید، قرار است شما یک چیزی را ببینید!

ما تازه‌واردها که با رسم و رسوم آنجا هنوز آشنا نشده بودیم، خیلی از این حرف تعجب نکردیم، ولی حالات چهره قدیمی‌ها و پچ‌پچ‌کردنشان تا حدی از غیرعادی بودن این برنامه حکایت می‌کرد. به هر جهت خیلی سریع آماده شده، در جلو آسایشگاه به خط ایستادیم و با سوت گروهبان شروع به دویدن کردیم. تازه خورشید پرتوهای زرین خود را بر سر کوه و دشت افکنده بود که به نقطه مورد نظر گروهبان رسیدیم. افراد گروهان یکم ـ که قبلاً خود را به آنجا رسانده بودند ـ به دور چیزی حلقه زده و محزون و ماتم‌زده به آن خیره شده بودند. وقتی نزدیک شدیم، صحنه دلخراشی خود را به درون شبکیه چشم‌هایمان کشانید. اجساد غرقه به خون 9 نفر سرباز و درجه‌دار که با دست‌ها و چشم‌های بسته تیرباران شده و روی خاک افتاده بودند، در مقابلمان قرار داشت. چند سرباز دیگر هم داشتند آنها را یکی‌یکی درون کیسه‌های پلاستیکی سیاه و بعد هم درون تابوت‌هایی که آن طرف‌تر روی زمین قرار داده بودند، می‌گذاشتند. از آنجا که این اولین‌بار بود که در طول عمرم چنین صحنه دلخراش و فجیعی را می‌دیدم، یک مرتبه حالم دگرگون شد و چیزی نمانده بود که دچار تهوع شوم. یکی از افراد آهسته و درگوشی گفت:

ـ همه این بیچاره‌ها از افراد گروهان یکم هستند!

در همین اثنا ناگهان چهره کریه ستوان‌یار در مقابلم ظاهر شد و پس از این که با نگاه تندش به تک‌تک ما برای لحظه‌ای خیره ماند، در حالی که با دست به اجساد اشاره می‌کرد، گفت:

ـ خوب به این خیانتکارها نگاه کنید! نگاه کنید و عبرت بگیرید! ما به اینها اعتماد کردیم،‌ ولی آنها به همه خیانت کردند. به حزب [بعث]، به انقلاب!...

و پس از اینکه پوزخندی زهرآگین زد، ادامه داد:

ـ و عاقبت کارشان هم به اعدام کشید... حالا شما مواظب رفتارتان باشید، کاری نکنید که آخرش به اعدام ختم شود!

از آن پس، هر روز چند نفر از مأموران اطلاعات، سرزده وارد پادگان می‌شدند و هرچه را در مقابل خود می‌دیدند، تفتیش می‌کردند تا مبادا دوباره انفجاری روی دهد. و بعد از این که حسابی ما را به اعدام و زندان و شکنجه تهدید می‌کردند تا تفتیشی دیگر، ما را به حال خود می‌گذاشتند. سرانجام پس از گذشت دو سال نگهبانی در کنار انبارها، آن هم در آن شرایط سخت تهدید و ارعاب، به تیپ 603 منتقل شدم.

در تاریخ 15/3/1985 (26/12/1363) تیپ 603 به لشکر 24 به فرماندهی سرهنگ ستاد «عبدالعزیز الحدیثی» ملحق و راهی منطقه «قلعه دیزه» در شمال عراق شد. در این منطقه، مأموریت ما تارومار کردن کُردها و آواره‌ کردن آنها از خانه و کاشانه‌شان بود. فرماندهان بعثی آن‌قدر وحشیانه و ظالمانه با این بیچاره‌های بی‌دفاع برخورد می‌کردند که انگار اصلاً آنها اهل این سرزمین و آب و خاک نبودند. یک روز فرمانده تیپ، سرهنگ «عصام»[1] فرمان قتل‌عام همه کُردهای ساکن در منطقه را اعلام کرد. آن ایام در واقع سیاه‌ترین روزهای تیپ بود، چرا که افرادش به محض این که با گروهی کُرد مواجه می‌شدند، آنها را از طفل شیرخوار گرفته تا پیرزنان و پیرمردان از پای‌افتاده، به رگبار بسته، جسم غرقه به خونشان را نقش زمین می‌کردند.

 

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-8

 

[1]. وی چندی بعد در حمله «کوشینا» توسط قوای اسلام کشته شد.



 
تعداد بازدید: 3392


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.