آشنایی با شهید جنگ در «راز یک عبور»

شیما دنیادار رستمی

19 شهریور 1397


«راز یک عبور» عنوان کتابی است که در قالب زندگی‌نامه به خاطرات شفاهی موجود درباره شهید جعفر محمدی می‌پردازد.

مریم بذرافشان نویسنده این کتاب، مقدمه‌ای برای آن در نظر نگرفته اما پیش از شروع نخستین فصل، دل‌نوشته‌ای از همسر شهید آورده است که با این سطرها آغاز می‌شود: «جعفر به خیل شهدا پیوست. به یارانش. به این فکر می‌کنم که چرا وقتی درباره شهدا حرف می‌زنیم و یا قصه‌شان را می‌خوانیم، فیلمشان را می‌بینیم... حس می‌کنیم چقدر شبیه همند. حرف‌هایشان، دلبستگی‌هایشان و...»

هرچند نویسنده مقدمه‌ای بر کتاب ننوشته یا حتی در پاورقی صفحات کتاب توضیح نداده که هر فصل، از خاطره شفاهی کدام راویِ زندگی شهید برداشت شده است؛ دل‌نوشته آغازین «راز یک عبور» این گمان را محتمل می‌کند که بیشتر کتاب برگرفته از خاطرات همسر شهید باشد.

با آن‌که جای معرفی اجمالی شهید جعفر محمدی در ابتدای زندگی‌نامه او خالی است؛ اما با جست‌وجویی ساده در فضای مجازی او را چنین می‌شناسیم: «جعفر محمدی در اول آذر ۱۳۳۷ در روستای میشن از توابع شهرستان ملایر متولد شد. پس از تحصیلات ابتدایی، با خانواده به تهران مهاجرت کرد و تحصیلاتش را در تهران تا دریافت دیپلم ادامه داد. سال ۱۳۵۶ به همراه خانواده‌اش به شهرستان کرج آمد و در همان سال به خدمت سربازی در سپاه ترویج دانش همدان اعزام شد.

در نیمه دوم سال ۱۳۵۹ مسئول آموزش نظامی بسیج بود و اردیبهشت۱۳۶۰ به شهر گیلانغرب در کرمانشاه اعزام شد. او چهارماه فرماندهی نیرو‌های کرج را در جبهه «تپه کرجی‌ها» برعهده داشت.

در عملیات والفجر مقدماتی، فرماندهی گردان یاسر از تیپ سلمان فارسی لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) بر عهده او بود. در این عملیات از ناحیه شکم به سختی مجروح شد. با آن‌که طی عملیات‌های دیگر نیز چندین‌بار مجروح شد اما هرگز جبهه را ترک نکرد و سرانجام ۲۴ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در قرارگاه تاکتیکی سردار شهید کلهر (در منطقه پنج ضلعی شلمچه) هنگامی که در حال وضو گرفتن بود، با فرود چند گلوله توپ، ترکشی به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید.»

مقاطع زندگی شهید جعفر محمدی در 26 فصل کوتاه در کتاب «راز یک عبور» تدوین شده است. این خاطره‌ها از دوران مدرسه و تحصیل جعفر در کوچه پس‌کوچه‌های منطقه مشیریه آغاز می‌شود.

نویسنده در چهار فصل ابتدایی کتاب با توصیف‌ فضا،‌ کوشیده است خاطرات کوتاه و جزیی را به گونه‌ای روایت کند که چهره‌ای از دوران کودکی و نوجوانی جعفر محمدی، نوعِ روابط و اعتقادات مذهبی خانواده او و موقعیت‌اش در سال‌های وقوع انقلاب به مخاطب ارایه دهد.

در بخشی از فصل چهارم کتاب (صفحه 36) می‌خوانیم: «جعفر بود و آرمان‌هایی که برای خودش تعریف کرده بود. دانشجو یا دیپلم ریاضی با معدل هفده هم می‌توانست قدم‌های بزرگ بردارد. هرجا که بود، سرش درد می‌کرد واسه فعالیت. این را پدر می‌گفت. یک بار زانو به زانوی جعفر نشست، دست جعفر را گرفت و گفت: این جماعت دین و ایمون سرشون نمی‌شه. از ریختن خون جوونا هم ابا ندارن.

جعفر سرش را پایین انداخت و گوش کرد. عادت نداشت روی حرف پدرش حرف بزند. با دست روی فرش خط‌های ریز می‌کشید. پدر وقتی دید حرف نمی‌زند. پرسید: حرفت چیه؟ جعفر سرش را بالا برد و گفت: موضوع دین در میونه. چه‌جوری در ماه محرم لباس سیاه بپوشم و عزاداری کنم وقتی دین خدا را دارن از بین می‌برن...»

از ویژگی‌های این کتاب، عبور سریع از خاطرات است. گویی نویسنده خواسته است فقط اشاره‌ای به هر خاطره کند و بگذرد. هر چند این امر مطالعه کتاب «راز یک عبور» را سرعت می‌بخشد و به شکل‌گیری تصویری از زندگی شهید در ذهن مخاطب کمک می‌کند اما برخی ابهامات باقی می‌ماند از جمله این‌که دلیل مهاجرت آن‌ها از ملایر به تهران و از آن‌جا به کرج چه بود؟ حتی گاهی مخاطب در موقعیت‌های مکانی خاطرات سردرگم می‌شود.

از فصل پنجم کتاب که با عضویت جعفر محمدی در سپاه کرج آغاز شده است، خاطرات روند تند‌تری به خود می‌گیرند و در فصل ششم ماجرای ازدواج او پیش می‌آید. در ابتدای این فصل می‌خوانیم: «یکی توی اتاق کِل کشید. حتماً خواهرآخری بود. جعفر خندید. می‌خواست برود داخل اتاق اما منصرف شد. همان‌جا لب باغچه نشست. زیر لب گفت: بالاخره حسین کار خودش را کرد. پدر از پشت پنجره نگاهش کرد. با دست اشاره کرد که داخل برود.

- داداش بگو کیه؟

- کجا دیدیش؟

- عروس خانم چه شکلیه؟

سرش را پایین انداخت و آرام گفت: من چه‌ می‌دونم.

همه خندیدند. مادر در آشپزخانه اسپند دود می‌کرد.

- اگر تو ندونی پس کی می‌دونه؟

- خوشبخت بشی داداش.

پدر پیشانی جعفر را بوسید و گفت: مبارک باشه پسرم.

جعفر و عروس‌خانم به هم معرفی شده بودند.»

با وجود این توصیف دقیق از یک لحظه مشخص، اما مخاطب بالاخره درنمی‌یابد که شهید چگونه با همسرش آشنا شده است یا آن‌ها چگونه به هم معرفی شدند. از میانه‌های فصل کوتاه ششم ماجرای اعزام جعفر به جبهه نیز بیان می‌شود.

نویسنده از فصل هفتم به بعد سعی کرده است لحظه‌های دلتنگی‌ بانو (همسر جعفر) مرخصی‌های اندک جعفر و پشت صحنه نبرد را با فضای جبهه درآمیزد تا بتواند همان دلواپسی‌ها را به مخاطب نیز منتقل کند. می‌توان گفت روایت خاطرات شفاهی شهید جعفر محمدی در این زمینه موفق بوده است.

در ابتدای فصل 14 کتاب آمده است: «جعفر رفته بود. روز‌های سختی بود. هر روز گوش به زنگ بود. صدای زنگ را در عالم خواب و بیداری می‌شنید؛ حتی می‌دید که بچه‌ها به طرف در می‌روند و جیغ می‌زنند: بابا اومد... بابا اومد. روزها کش‌دارتر و طولانی‌تر از همیشه بودند. چند‌باری دست مهدیه و محمد را گرفته بود و تصمیم داشت به سپاه برود و احوال جعفر را بپرسد. اما هر بار به نحوی منصرف می‌شد...»

«راز یک عبور» در به تصویر کشیدن فضای عملیات نیز موفق است. نویسنده از خلال روایت‌های زندگی خانواده جعفر محمدی، ناگهان مخاطب را به صحنه‌های جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه جمهوری اسلامی ایران، پشت جبهه و طرح‌‌ریزی عملیات می‌برد. در ابتدای صفحه 95 کتاب (فصل 11) چنین آمده: «سال 1362 طور دیگری بود. محمد در همان سال به دنیا آمد. بانو فکر می‌کرد با به‌دنیا آمدن این بچه حال و هوای خانه عوض می‌شود. چند وقت که گذشت، اوضاع خانه عادی شد. جعفر دوباره رفت جبهه، عملیات خیبر در پیش بود؛ اگر چه بانو هیچ‌وقت نفهمید که جعفر مسئول واحد عملیات تیپ حبیب‌بن‌مظاهر در عملیات خیبر بود و چه اتفاقی در عملیات رخ داده. تانک و نفربرهای دشمن تمام منطقه را گرفته بودند... حمید گلکار فرمانده تیپ شهید شده بود. بچه‌ها نگران بودند. از جعفر خبری نبود...»

فصل پایانی کتاب با تصویرسازی تدارکات برای مراسم شهادت جعفر محمدی آغاز می‌شود و با وداع خانواده و کودکان خردسالش با او پایان می‌یابد.

«راز یک‌ عبور» که هفتمین کتاب از مجموعه «افلاکیان البرز» است، در قطع رقعی، 207 صفحه، شمارگان یک‌هزار و110 نسخه و به بهای16‌هزار تومان توسط دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی حوزه هنری و انتشارات سوره مهر در سال 1397 منتشر شده است.



 
تعداد بازدید: 4039


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.