یادداشت‌های خرمشهر - 3

شهید بهروز مرادی

23 تیر 1397


28 فروردین 1361

ساعت 8 صبح از شوش به طرف سایت 4 دزفول حرکت کردیم و بعد از بازدید از سایت که منهدم شده بود به دزفول برگشتیم. منطقه سایت در حمله فتح‌المبین از دشمن بازپس گرفته شده بود.

ساعت 10 صبح از پل نادری کرخه عبور کرده به رودخانه دزفول رفتیم. نماز جماعت را زیر پل دزفول برپا کردیم. ناهار را هم مهمان سپاه دزفول شدیم. ساعت 2 از دزفول به طرف اندیمشک حرکت کردیم؛ مقصد ما عین‌خوش بود که تازه آزاد شده بود. از جاده «دهلران» گذشته ساعت 3 و 30 دقیقه وارد دشت عباس شدیم؛ تعداد زیادی از تانک‌های دشمن سوخته بود. ساعت 3 و 45 دقیقه به پادگان عین‌خوش رسیدیم که نیروهای اسلام به تازگی در آن مستقر شده بودند؛ کمی جلوتر رفتیم.

یک سرباز که با ما سوار مینی‌بوس شده بود؛ می‌گفت: «نترسین! عراقی‌ها نمی‌زنن. اگر بزنن، بچه‌ها می‌رن توپ‌هاشونو غنیمت می‌گیرن!»

کنار جاده سمت راست روستای کوچکی بود خالی از سکنه، که در آن لاشه چند خودرو عراقی به چشم می‌خورد. از پل که گذشتیم به دوراهی‌ای رسیدیم؛ مستقیم ادامه دادیم. ساعت 3 و 55 دقیقه هنوز با خاکریز اول 300 متر فاصله داشتیم، که یک گلوله دشمن جلو ما منفجر شد؛ همه ترسیدند و از جلو رفتن منصرف شدند. بنابراین راننده سر و ته کرد. ساعت 4 و30 دقیقه به «امامزاده عباس» برگشتیم.

امامزاده عباس ویران شده بود، اما مقبره‌های آن سالم بودند. میله‌هایی بود که حافظ مقبره بود و به رنگ سبز که سقف آن ضربه خورده بود. آن طرف‌ترِ امامزاده، سه تانک خودی در مقابل سه تانک عراقی منهدم شده بودند. خانه‌های اطراف امامزاده خالی بود و زخم گلوله‌ها بر پیکر آن مشهود. زیارت کردیم. عده‌ای از عرب‌های محلی به زیارت آمده بودند. بوسه‌های آنها بر مقبره‌ امامزاده عباس تماشایی بود، و من ناخودآگاه گفتم: «فصلِ بازگشتِ آوارگان است.» ساعت 5 و 35 دقیقه برگشتیم.

در بازگشت، نزدیک پل نادری از خاکریز اول عراقی‌ها دیدن کردیم که صبح 2 فروردین 1361 آزاد شده بود. داخل سنگرهای عراقی‌ها همه چیز بود! موش، کک، شپش، هزارپا و کرم.

شب در سپاه، شام خوردیم و به شوش برگشتیم. شب را در شوش خوابیدیم.

29 فروردین 1361

صبح ساعت 7 از شوش آمدیم سر جاده اهواز ـ اندیمشک. تعدادی توپ‌های کششی سنگین از لشکر 21 حمزه در حال حرکت به طرف جبهه آبادان بود.

ساعت 7 و 35 از پل نادری عبور کردیم. عده‌ای از نیروها به طرف جبهه، پیاده در حال حرکت بودند؛ آنها سربازان امام زمان(عج) بودند. پشت سر آنها عده‌ای بچه مدرسه‌ایِ دزفول، برای بازدید از جبهه در داخل دو دستگاه مینی‌بوس بودند.

ساعت 8 و 50 صبح به یک میدان مین رسیدیم که جلو خاکریز عراقی‌ها بود. عده‌ای از ارتشی‌ها داشتند مین‌ها را خنثی می‌کردند. فیلم‌بردار صدا و سیمای رشت که همراه ما بود از آنها فیلم گرفت. این منطقه نامش «سرخه» بود که در غرب «کرخه» واقع شده بود. خداوند به ما رحم کرد؛ یک مین زیر پای سربازی به نام «اسماعیل سهرابی» بود که خداوند کمک کرد و چیزی شبیه به معجزه برای ما اتفاق افتاد وگرنه پای هر دوی ما قطع می‌شد.

ساعت 4 به سایت 4 رسیدیم. آن را دور زدیم؛ هدف ما چنانه و دو سایت بود.

به تپه 1020 رسیدیم و به سمت چپ جلو رفتیم. ساعت 9 و40 صبح به چنانه رسیدیم. یک روستا بود که در آن تیپ 17 قم مستقر بود. به مقر قمی‌ها رفتیم. یک مرد ترک‌زبان به ما خوش‌آمد گفت و از دلاوری‌های رزمندگان برای فتح تنگه رقابیه سخن راند؛ از جهاد گفت که غوغا کرده است. ساعت 11 صبح به طرف «رقابیه» حرکت کردیم. جاده خراب بود. برگشتیم و به طرف اهواز راه افتادیم. غروب به سپاه خرمشهر رسیدیم.

30 فروردین 1361

دیشب در مسیر جاده اهواز شادگان، نیروهایی را دیدم که برای فتح خرمشهر آمده بودند؛ مثل این که به یاری خدا، فتح خرمشهر نزدیک است. داشتم تابلوهای فتح خرمشهر را می‌نوشتم که بچه‌های صداوسیمای رشت در مورد این‌که چرا نوشته‌ای جمعیت: 36 میلیون نفر، با من صحبت کردند. فیلمبردار، «ایرج جهانبین» معروف به رجب بود. بعد هم چند عکس در زیر تابلوها با هم گرفتیم.

31 فروردین 1361

امروز صبح، خواب دیدم یک هواپیمای عراقی در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در حال فرود از آسمان. ساعت 6 و 30 که برای نوشتن دنباله‌ تابلو (به خرمشهر خوش آمدید) به محل کارم رفتم، سه تا از پاسدارهای اعزامی هم آمدند؛ برای آنها خوابم را تعریف کردم. ساعت 9 صبح «عیدی» آمد و با خوشحالی گفت: «یک هواپیمای عراقی با موشک «هاگ» سقوط کرد و خلبان آن را سالم دستگیر کردیم.» بعد که خلبان هواپیما، از آسمان به زمین می‌رسد، یک کتک مفصلی از بچه‌های اصفهان در منطقه دارخوین نوش جان می‌کند. درجه‌های سروانی (سه ستاره) خلبان عراقی را «رحیم نصاری» به غنیمت گرفته بود. امشب رادیو اعلام کرد که در این یک ماهِ اولِ سال، 35 هواپیمای عراقی در منطقه آبادان سقوط کرده است.

یک نفر از بچه‌های جهاد مرکزی تهران به نام «زهدی» با من مصاحبه کرد. می‌گفت: «می‌خواهند در مورد خرمشهر چیز بنویسند.»

1 اردیبهشت 1361

صبح تمرین تیراندازی هجومی داشتیم. چند عکس هم گرفتم؛ کنار تابلوهای «به خرمشهر خو‌ش آمدید».

2 اردیبهشت 1361

ساعت 2 «صمد شفیعی» آمد. «هادی رفیعی» هم با قیافه مسخره‌ای که داشت از راه رسید؛ لباس سربازی و پوتین به تن او گریه می‌کرد؛ صمد تعدادی عکس و فیلم گرفت. واحدی که او با آن به دارخوین آمده بود، تیپ کربلاست. صمد گفت: «مرتضی قربانی هم آمده؛ آنها در 65 کیلومتری آبادان مستقر شده‌اند.» این روزها نیروهای بیشتری برای بازپس گرفتنِ خرمشهر به منطقه رسیده‌اند. ساعت 4 همراه «رجبعلی جهانبین» (ایرج) عکاس و فیلمبردار صدا و سیمای رشت و «ابراهیم رحیمی» عکاس سپاه خرمشهر به کوت‌شیخ رفتیم و خیلی زود برگشتیم. امروز بچه‌های سپاه، مشغول آماده کردن اسلحه‌ها و تفنگهای 106 بودند. کم‌کم وضعیت برای حمله‌ نهایی مناسب می‌شود. دیشب گردان‌های سپاه 40 کیلومتر پیاده‌روی داشتند.

ادامه دارد

یادداشتهای خرمشهر - 2



 
تعداد بازدید: 3686


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.