خاطرات زنان

روایت سیده بی‌بی موسوی

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

22 اسفند 1401


بچه کوچک داشتم، شوهرم هم جبهه بود. شنیدم خانم‌ها می‌روند بیمارستان شهید کلانتری و لباس‌های مجروح‌ها را می‌شویند. خیلی غصه خوردم که نمی‌توانم بروم. یک روز بلندگو توی خیابان اعلام کرد برای بیمارستان پتو و ملافه نیاز دارند. پنج شش تا ملافه تمیز تا زدم، گذاشتم روی دو تا پتو. چادر را سر کردم و زدم زیر بغلم. پتوها را گرفتم روی دوشم و حرکت کردم. راه نیم ساعته را توی ربع ساعت رفتم تا رسیدم بیمارستان شهید کلانتری. انگار رفته بودم خط مقدم؛ زن و مرد با لباس بسیجی و خاکی در تکاپو بودند. دل کندن از آنجا برایم سخت بود. دلم می‌خواست برای جبهه کاری انجام بدهم. با حال گرفته برگشتم خانه. خانم همسایه را جلوی در دیدم. سر صحبت باز شد. گفت: «شوهر خواهرم پزشکه. از مشهد اعزامش شده بیمارستان‌های صحرایی. مدام می‌آد اینجا».

برایم تعریف کرد که آنجا ملافه و پتوی تمیز خیلی نیاز دارند. بهش گفتم: «وقتی اومد بهش بگو لباس‌ها و ملافه‌های بیمارستان رو بیاره تا من بشورم.» دو سه روز بعد در را زدند. رفتم بیروم. وانت‌باری جلوی در ایستاده بود. باورم نمی‌شد. کیسه‌های ارتشی را از داخل ماشین در آوردند. دکتر بهم گفت: «یکی دو روز دیگه که برمی‌گردم، اون‌ها رو با خودم می‌برم.»

اشک شوق توی چشمم جمع شد. گفتم: «خدا خیرتون بده. چشم.»

آن‌ها را بردم گذاشتم توی حیاط. هر کیسه پر بود از بلوز و شلوار ا رتشی. خشک بودند از خون. شنیده بوم با آب سرد لکه‌ها بهتر پاک می‌شوند. با آب سرد و صابون و فاب آن‌ها را شستم تا لکی رویشان نماند. بعضی لباس‌ها سوراخ سوراخ بودند. از دیدنشان گریه‌ام گرفت. معلوم بود گلوله یا ترکش از این سوراخ‌ها رد شده و بدن نحیف جوان‌ها را زخمی کرده. تا غروب همه را شستم و روی طناب‌ها پهن کردم. چون عادت نداشتم یکجا آن هم رخت بشویم. مچ دستم درد گرفت. روز بعد سوراخ‌ها را رفو کردم. آن‌ها را تا زدم و گذاشتم داخل کیسه‌های شسته. رفتم در خانه همسایه و ازش تشکر کردم. سه چهار بسته فاب و صابون هم دادم به دکتر. گفتم: «این‌ها رو ببر. حتماً اونجا نیاز می‌شه.»

دکتر بهم قول داد هر وقت می‌آید برایم لباس بیاورد. الحمدلله هر هفته برایم لباس‌های مجروح‌ها و پزشک‌ها را می‌فرستاد. چند تا از خانم‌های همسایه آمدند خانه‌ام. طناب‌ها پر لباس نظامی بودند. بهم گفتند: «سید، این همه لباس نظامی رو از کجا آوردی؟»

گفتم: «این‌ها لباس زرمنده‌ها هستن.»

یکی‌شان گفت: «تو رو به جدت قسم می‌دم، هر وقت خواستی بشوری به من هم بگو بیام کمک.»

حالش را درک کردم. عین خودم بود. بهش گفتم: «خیالت راحت.»

زمستان بود. شوهرم، محمدکریم از جبهه رسید. چند کیسه و کوله همراهش بود. بهش گفتم: «چیه؟! خاک جبهه رو آوردی؟»

گفت: «بچه‌ها زیر بارون سنگر درست کردن. لباس‌های همه گلی شده. اکثرش رو جمع کردم آوردم. شرمنده، هوا هم سرده و یه وقت تو...»

سرش را انداخت پایین. اجازه ندادم ادامه بدهد. بهش گفتم: «شستن این لباس‌ها برام افتخاره. چه کاری بهتر از این؟!»

همان شب آن‌ها را چند بار با آب شستم. بعد توی آب فاب گذاشتم تا صبح. صبح آن‌قدر تمیز شستم که انگار تازه آن‌ها را خریده بودند.

خیلی دوست داشتم شهید بشوم، اما نشدم. صدام تانک و توپ و موشک داشت و ما هم عشق به انقلاب و رهبر. برای همین با شوق کار می‌کردیم و از دشمن نمی‌ترسیدیم. آن موقع سه تا بچه داشتم. توی جنگ باردار هم شدم. صدام لعنتی هم مدام بمب و موشک می‌زد. هیچ‌وقت از شهر بیرون نرفتم. در خانه‌ام به روی هر رزمنده و رهگذری باز بود. دل‌خوش بودم به میزبانی بچه‌ها و شستن لباس‌های زخمی‌ها. بعد از مدتی، پسرم محمد هم رفت جبهه. محمد[1] به خاطر شستن لباس‌های رزمنده‌ها ازم تشکر می‌کرد و مدام دستم را می‌بوسید و می‌گفت: «این دست در خدمت شهداست. بوسیدنش عاقب به خیرم می‌کنه.» روز آخر سال 66 توی منطقه غرب شهید شد. پیکرش ماند توی منطقه. وقتی کوله‌اش را برایم آوردند پیراهنی داخلش بود. دیگر امیدی به بازگشت پسرم نبود. پیراهنش را دفن کردیم تا یادبودی ازش داشته باشم. دیگر جایمان عوض شد. سنگ مزارش را می‌بوسیدم. مدیونش بودم، او من را مادر شهید کرده بود.[2]

 


[1].محمد سگوند، 30 اسفند 1366 در سر پل ذهاب به شهادت رسید و هنوز جاویدالاثر است.

[2]منبع: میرعالی، فاطمه‌ سادات، حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی دردفاع مقدس، تهران، نشر راه باز، 1399، ص 389.



 
تعداد بازدید: 1194


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.