سیصدوسی‌وچهارمین برنامه شب خاطره -1

تنظیم: سپیده خلوصیان

06 تیر 1401


سیصدوسی‌وچهارمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 اردیبهشت۱۴۰۱ با حضور جمعی از آزادگان و خانواده شهدا در تالار سوره حوزه هنری، با عنوان «مردان قبیله غیرت» و اجرای حسین بهزادی‌فر برگزار شد. در این مراسم که به‌صورت برخط هم منتشر می‌شد، آقایان رضا عباسی، امیر محمود نجف‌پور و سرهنگ احمد حیدری از آزادگان اردوگاه تکریت به بیان خاطرات خود پرداختند.

برنامه با تلاوت آیاتی از قرآن کریم توسط آقای احمد حیدری از آزادگان اردوگاه تکریت آغاز شد و مجری پس از تسلیت ایام شهادت امیرالمومنین(ع) گفت: شب خاطره سالهاست برگ‌های زرین کتاب دفاع مقدس و رشادت‌های فرزندان این سرزمین را که امروز مو سپید کرده‌اند مرور می‌کند تا ما از روزگار قدیم عبرت بگیریم و بار تجربه را برای ادامه مسیر پرفراز و نشیب روبه‌رو ببندیم؛ زیرا چنانکه رهبر معظم انقلاب فرمودند «خرمشهرها در راه است» و جوانان سرزمین ما باید برای پیمودن این مسیر پر مخاطره عزم‌شان را جزم کنند و از اتفاقاتی که در سالیان گذشته افتاده درس بگیرند.

مجری در ادامه از آقای عباسی دعوت کرد تا به عنوان نخستین راوی از خاطرات خود بگوید.

عباسی گفت: سعادتی شد که پس از حدود 33 یا 34 سال، برادران هم‌رزم و هم‌بند خود را دیدم و خاطرات دوران اسارت برایم زنده شد. آقای احمد حیدری که قرآن تلاوت می‌کرد، من ناخودآگاه به فروردین1367 رفتم. ما با او در ارتفاعات شاخ شمیران در مریوان و در عملیات بیت‌المقدس5 اسیر شدیم. پس از دو یا سه روز که از اسارت ما گذشت، زمانی‌که من او را در سلیمانیه دیدم با هم صحبت کردیم و فهمیدیم همشهری و هر دو اهل بروجرد هستیم. اسارت ما از آن زمان آغاز شد.

پیش از آن‌که ما را به اردوگاه ببرند، ما مدتی در سلیمانیه بودیم و بعد هم به پادگاه الرشید در بغداد رفتیم. در سلول‌های انفرادی آن پادگان، هر دونفر ما در یک سلول بودیم و زمانی‌که خیلی احساس دلتنگی داشتیم جناب حیدری شروع می‌کردند به قرآن خواندن. در آن سلول‌ها هم آنقدر صدا می‌پیچید که حالت اکو به وجود می‌آمد. ولی او آنقدر قرآن را زیبا تلاوت می‌کرد که من شاهد بودم حتی نگهبانان عراقی پادگان هم بارها می‌آمدند پشت در سلول و به صدای خواندن او گوش می‌دادند. چراکه واقعاً لذت‌بخش بود. در آن شرایط که اسارت تازه شروع شده بود و معلوم نبود تا چه زمانی ادامه پیدا می‌کند آیات قرآن هم مایه دلگرمی بود و هم تسکینی برای تحمل کردن دوره سخت اسارت.

در اینجا، همه عزیزان تمام دوران اسارت و کمبودها، کتک خوردن‌ها، توهین شنیدن‌ها، و در محاصره غذایی بودن‌ها و... را طی کرده‌اند. امشب که روزه‌هایمان را باز می‌کردیم، من به یاد افطار در ایام اسارت افتادم. با خود گفتم: تفاوت این افطاری با آن‌چه آنجا بود، از زمین تا آسمان است. زمانی‌که ما اسیر شدیم، همان ابتدا پیش از اینکه به اردوگاه نوزدهم برویم ما را به اردوگاه یازدهم تکریت بردند. به یاد دارم اردیبهشت‌ماه بود. آن‌جا در ماه رمضان، غذایی که می‌دادند هم باید برای سحری نگاه می‌داشتیم و هم برای افطار. خانواده آزادگان حتماً از کیفیت و کمیت آن غذاها شنیده‌اند.

ما باید قبل از این‌که نگهبانان عراقی درب آسایشگاه‌ها را می‌بستند، با سطل، آب داخل آسایشگاه را تهیه می‌کردیم؛ مثلاً پنج تا یا چهار تا سطل آب به داخل آسایشگاه می‌بردیم. چراکه پس آمار گرفتن درب آسایشگاه را می‌بستند و دیگر تا صبح روز بعد که برنامه روزانه شروع می‌شد، در باز نمی‌شد. بعضی وقت‌ها که نگهبانان عراقی می‌خواستند اسرا را بسنجند و به قول خودشان ایمان‌شان را محک بزنند، آب موجود در اردوگاه را کم می‌کردند. آن موقع، در هر آسایشگاه حدود 140 نفر بودند. از همه قشری هم اعم از بسیجی، ارتشی، سپاهی، شخصی، با سن کم یا زیاد و... داشتیم. به یاد دارم که روزی آب به مقدار کافی نبود و نهایتاً بچه‌ها توانستند یک یا دو سطل تهیه کنند و بیاورند داخل آسایشگاه. اردیبهشت تکریت هم از نظر گرما با اردیبهشت ما تفاوت دارد. آن روز، آبی که تهیه کرده بودیم همان سر شب استفاده و مصرف شد. حدود ساعت ده و نیم یا یازده شب بود که دیدم بچه‌ها از تشنگی بی‌تاب شده‌اند. برق هم نبود و پنکه‌ها از کار افتاده بودند. هوا آنقدر گرم بود که من دیدم تمام بچه‌ها از عرق خیس شده‌اند. آن‌هایی که سن‌شان کمتر بود تحمل‌شان پایین‌تر بود و آن‌هایی که سن‌شان بیشتر بود تحمل بیشتری داشتند.

آن‌جا یک نگهبان داشتیم که به نسبت، از بقیه مسلمان‌تر بود و اگر اشتباه نکنم «سید احمد» نام داشت. سید احمد از شیعیان نجف بود. وقتی از پشت پنجره این وضعیت تشنگی بچه‌ها را دید، اشاره کرد و گفت: «دو سطل بیاورید». چون سطل‌ها پلاستیکی و انعطاف پذیر بودند، از بین نرده‌های پنجره خم می‌شدند و از میله عبور می‌کردند. دو سطل به او دادیم و رفت. وقتی برگشت این سطل‌ها را از نصفه پرکرده بود و برای ما آورده بود. فکر کنید دو سطل نصفه از آب را چگونه باید برای 140 نفر تقسیم کرد که همه حس تشنگی‌شان برطرف شود و سیراب شوند! به هر کس نصف لیوان و نه درحد سیراب شدن، بلکه در حد تر کردن گلو آب دادیم. سپس از سید احمد سؤال کردیم: «آب که در ادوگاه قطع است و برق هم نداریم. پس این آب‌ها را از کجا آوردی؟» گفت: «حقیت را بخواهید، چون دیدم وضع بچه‌ها خیلی خراب است،‌ آب را از کولر دفتر نگهبانی که کار می‌کرد آوردم.» باور کنید این نصفه لیوان آب که به ما داد، به اندازه‌ای گوارا بود که همه را از آن حالت خارج کرد.



 
تعداد بازدید: 1856


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.