شهید علی سوری در کلام یارانش


مقدمه: شهید علی سوری در سحرگاه 7 دی ماه سال 1338 در روستای پیرغیب از توابع شهرستان ملایر چشم به جهان گشود. پدر وی در سال‏های 1341 و 1342 از پیروان و مقلدان امام خمینی(ره) بود. علی از پنج سالگی درس قرآن را نزد مرحوم سیدابوطالب میرمعنی شروع کرد و تحصیلش را شبانه ادامه می داد و روزها به کار مشغول بود. در نوزدهم رمضان 1355 پدرش چشم از جهان فرو بست. وی در کمیته انقلاب اسلامی مسجد حاج شهبازخان به فعالیت پرداخت و سپس به اردوگاه خضر زنده -پادگان شهید محمد منتظری بعدی و سپس پادگان شهدا- رفت و در آنجا آموزش‏های مقدماتی را گذراند و سپس به عنوان منتخب کمیته تاکتیک از کرمانشاه عازم سعد باد تهران گردید تا آموزش‏های تخصصی را به پایان برساند. سوری که در 1358 تنها 20 سال داشت به عنوان مربی آموزش پادگان شهدا به فعالیت خود ادامه داد. مدتی هم مسئول آموزش بسیج خواهران در کرمانشاه بود. یکی دیگر از فعالیتهای او در جریان حادثه پاوه بود که به همراهی شهید آیت شعبانی عازم منطقه گردیده بودند. در اینجا قصد پرداختن به همه مسائل را ندارم. در بیان رشادتهای این شهید والا مقام همین بس که شهید چمران در سالگرد تجلیل از شهدای پاوه، علی را در میان جمعیت به نزد خود خواند و به مردم نشان داد و از شجاعت او تقدیر کرد. لازم به ذکر است که علی در مناطق سنندج، مریوان، سقز، بانه و مهاباد حضور مؤثر داشت. منافقین دو بار به ترور ناموفق شهید سوری اقدام کردند بار اول بعد از مراجعت از مراسم دعای کمیل بود که سینه وی مورد اصابت کارد واقع شد و بار دوم نیز در خیابان کشاورز کرمانشاه زیر رگبار یوزی قرار می گیرد. علی در شب چهارم مهر 1359 وارد محور عملیاتی گیلانغرب شد. در این عملیات بود که داود رضوانی همرزم وی در جریان عملیات شناسایی به شهادت رسید. او که از سال 1357 تا 60 به مدت سه سال، نه بار مجروح شده بود سرانجام در حالی که فرماندهی نیروهای کرمانشاه در عملیات مطلع الفجر در منطقه گیلان غرب، سرپل ذهاب و قصر شیرین را برعهده داشت در تاریخ 8/10/1360 و در سن 22 سالگی به شهادت رسید. در اینجا تنها به نحوه شهادت ایشان در عملیات مطلع الفجر خواهم پرداخت که در مصاحبه با آقایان سوری، کولیوند و دولت آبادی به مناسبت سالگرد شهادت ایشان به بررسی آن پرداخته ایم.

مصاحبه:
ما خودمان میدانستیم که علی شهید میشه یعنی پیش بینیش خیلی راحت بود. یه شب آمد نشست اینجا و گفت: «ما فردا عملیات مطلع‏الفجر داریم. من هم یکی از فرماندهان این عملیاتم.» بعد همین جوری شفاهی وصیت کرد: «من نه چیزی دارم و نه ثروتی این خانه را داریم.» [سند] این خانه هنوز به نام اونه، این فرشها اون زمان بوده الان هم هست که دست بافت مادرم هست. او گفت: «وقتی که شهید شدم هیچ خودتان رو ناراحت نکنید من نمی تانم خودمو بدزدم من نمی تانم بگم امروز برم مرخصی که شهید نشم، وقتی یک فرمانده جلوه باید جلو باشه تا مرز شهادت. اینو به سربازا تحت امرم گفتم به شما هم میگم هیچ ناراحت نشید. گریه هم نکنید گریه هم کردید برای امام حسین[ع] گریه کنید [حالت گریه برادر شهید فتحعلی سوری] مادرم هم اگر احتیاج داشت از بنیاد شهید استفاده کنه.» که ما گفتیم نه احتیاجی نیست. او گفت: «اگه اسیر بشم که اون خواست خداست. از خدا میخوام که مجروح نشم و از خدا میخوام که شهید بشم.» همین دو سه جمله رو گفت و خداحافظی کردیم و همون شب رفت. مادرم جرأت نمی کرد گریه کنه. هی می‏گفت: «روله [پسرم] به خدا سپردمت [حالت گریه برادر شهید فتحعلی سوری].»(1)
محور اصلی اقدام در عملیات مطلع الفجر، بچه های کرمانشاه بودند که بچه های عملیات در حوزه گیلانغرب به سمت کوه های آوازین و محور چپ منطقه مطلع الفجر یعنی دشت گیلانغرب، یه نیرو سمت چپ بود که می‏رفت به سمت آوازین و گور سفید و فریدون کشیها و کل مناطق جبهه غربی در دشت گیلانغرب می‏شد. یک جبهه مرکزی به سمت قصر شیرین بود. یه جبهه هم جبهه شرقی بود که کل ارتفاعات سرکش و برآفتاب، تنگ حاجیان، تنگه قاسم آباد و چم امام حسن [ را شامل میشد]. این منطقه که پشتش دشت دیره و مناطق دانه خشک و سگان میشه ، جبهه شرقی بود شهید سوری در واقع اول فرمانده جبهه غربی بود یعنی به سمت ارتفاعات فریدون کشیها، چغالوند به سمت مرز و اینور در ارتفاعات نفت شهر بسمت قصرشیرین. مسئول فرمانده عملیات اونجا بودند شهید بروجردی در شیش راه مسئول فرمانده کل عملیات بودند. ما هم اومدیم تو شیش راه دشت دیره که بچه های کرمانشاه بچه های ستادیشان را با بچه های همدان تنظیم شدن که بیان روی تنگه کورک و تنگه حاجیان کار کنند. شهید سوری بعد از یکی دو روز در منطقه غربی عمل کردند و [عملیات] اونجا متوقف شد. شهید سوری به سمت دشت دیره اومد. ما یه بخشی از ارتفاعات را گرفته بودیم بخشی عراق پاتک کرد، گرفت. در واقع عملیات تو اون قسمت قفل شد. شهید سوری در اونجا مهره ممتاز عملیاتی منطقه بود گرچه تو عملیات محمد کرمی راد و آقای عبدالله اویسی حضور داشتند ولی فرمانده به اصطلاح گردان عملیات سپاه تو جبهه غربی شهید سوری بود وقتی متوقف شد شهید سوری رها کرد و به شیش راه اومد. ما تو شیش راه سه، چهار تا مربی آموزشی بودیم یکی من، یکی شهید محمد بهرامی یکی آقای عبدالله اویسی بود یکی فتاح رئیسیان بود. در جبهه تنگه کورک و تنگه حاجیان که فرماندهی اصلیش شهید والامقام بروجردی بودند فرمانده سپاه کرمانشاه آقای صحرایی و آقای مظلومی اونجا بودند. اما فرماندهی این گردانی که میخواست بره شهید سوری بود. خودش حضور نداشت خودش در اون منطقه در گیلانغرب بود ما عملیات را شروع کردیم منتها گردان ما دیگه انسجام نداشت چون فرمانده نداشت. سه، چهار نفر بودن که اینها باید جانشین علی سوری در منطقه میشدن. یکی آقای عبدالله اویسی بود یکی آقای محمد بهرامی بود یکی هم آقای رئیسیان و یکی بنده بودم ما چهار تا چون مربی آموزشی بودیم آدمهای برجسته تو بچه های ستادی بودیم و علاقه داشتن کارو دست ماها بدن. قرار شد شب بریم شناسایی و فردا گردان حرکت کنه. شهید سوری هم تو منطقه نبود شب اومدیم بریم شناسایی که فردا گردان را حرکت بدیم. ما آماده شدیم که به همراه شهید نوروزی و آقای اویسی و رئیسیان چهار نفری بریم و آقای بهرامی را نبریم وقتی خواستیم بریم یک دفعه یک کسی اومد الآن پیداش نمی‏کنم گفت: «چرا شما همه تون با هم می خواید برید؟ بالاخره یه جوری برید- منظورش این بود- یه بلایی سرتون اومد گردان بی صاحب نمونه.» خلاصه چرخیدن اینور و اونور شهید بروجردی و آقای صحرائی گفتن آقای دولت آبادی بمانه. شب ساعت 12 شب گفتن بمانه. من خودم ناراحت شدم نه ناراحت شدم که احساس کردم که یه کار عملیاتی خوب چرا از ما دریغ می کنند ذهنیت اینجوری بود. اینا حرکت کردن اتفاقاً من میگشتم دنبال آقای بهرامی گفتن آخرین لحظه آقای بهرامی هم رفته. گفتم عجب همه رفتن من تنها ماندم چه جوریه؟ حتی یه خورده گله مند شدم صبح که شد گفتن اینا رفتن بالا برای شناسایی تو خط مقدم که مستقر شدن خمپاره 60 اومده خرده تو سنگر و آقای بهرامی و نوروزی شهید شد آقای عبدالله ویسی و آقای رئیسیان مجروح شدند و به عقب اعزام شدند. شهید بروجردی گفت شما امشب گردان حرکت بده برو یعنی من خودم به مسئولیت خودم حالا گردانم یه ذره آب رفته بود چون تو شناسایی و شرایط روحی اونجا و مجروحین بود میگفتن آقا نرید چون منطقه محاصره بود شبهای قبل عمل کرده بودند یه بخشهاییش را عراق گرفته بود قسمت کوچکی بین تاج خروسی تنگه کورک مانده بود من رفتم در واقع گردان را هدایت کردم شب ببرم جلو. این گردان شاید جمعی ما 70-80 نفر بیشتر نبود حرکت دادیم رفتیم جلو اتفاقاً جایی که ما میخواستیم مستقر بشیم سه جبهه بود. من گروهانها را به سه گروهان تقسیم کردم. گروهانها را مستقر کردم خودم تو جبهه مرکزی ماندم ما اونجا وایسادیم خیلیم ناراحت بودم نمی دونستم چه کار کنیم حمله کنیم ، نکنیم در محاصره بودیم اینا گفتن فعلاً وایسید تا خبرتون کنیم احساس می کردم اگر حمله کنیم دست تنهام. شهید سوری نیست این کاش شهید سوری بود میزدیم 4-5 دستگاه تانک بود، سه گردان عراق تقویت شده، اونجا بودند بعد میخواستیم بریم تودشت گیلانغرب تو دشت خیلی خطرناک بود در بالا وایسادن راحت بود، رفتن تو دشت خیلی خطرناک بود. ما تو این وضعیت بودیم که با کد رمز گفتن شهید سوری داره بهتون ملحق میشه من نماز شکر بجا آوردم خیلی خوشحال شدم که شهید سوری میاد. نفربرها وقتی می اومدن بخشی با نفربر تو شب می اومدیم بعضی از بچه ها میرفتن داخل و بعضیا می اومدن روی نفربر. داخل جا نبود شهید سوری میگه من میشینم بیرون. میشینه روی نفر بر واقعاً جا نمیشد یه عده باید بیرون می موندن. فرمانده را نگاه کن وقتی میبینه بیست نفر، سی نفرند خودش رو میذاره اولویت آخر همه رو میفرسته داخل نفربر که ترکش بهشون نمیخوره. داخل نفربر خوبیش اینه زرهیه میگفتن ترکش بهش نمیخوره. حرکت کردن یه قسمتی بود منطقه مرگ بود از یه قسمت به یه قسمت دیگه عراق ثبت تیر داشت.(2) این منطقه نگهداریش بسیار سخت شده بود. طوری بود که این قله که به اسم تنگ کورک بود پایینش تنگه و روبروش دشت گیلان غرب بود توپخانه عراق از قسمت قصرشیرین تا قسمت شیاکو حدوداً از منطقه قصرشیرین تا نفت شهر و شیاکو به طرف سومار آتش روی این قله داشتند. یه قله تنها که دشمن روش آتیش داشت. اینجا حساسیت سوق الجیشی داشت چون نسبت بر کل منطقه اشراف داشت و [ عراقیها] نمی خواستند اینجا دست ما باشه. حالا نیروهایی که رفته بودند و قله رو گرفته بودند با یه حجم وسیعی از آتیش خمپاره و توپخانه و تانگ [ به صورت ] مستقیم [مواجه بودند]. تعدادی نیرو اونجا مستقر بودند. ارتباط ما با این تعداد نیرو چند روزی بعد عملیات قطع شده بود. شهدای زیادی هم داده بودیم بعد از عملیات همه نیروها هم دو قسمت شده بودند. یک قسمت با فرماندهی منطقه آقای صحرایی به کرمانشاه برگشتند و یه تعدادی ماندند. ما بچه های کنگاور و [تعدادی از نیروهای کرمانشاه] داوطلب ماندیم به خاطر این که این نیروهایی که بالای قله بودند باید از نظر مهمات و از نظر تدارکات تغذیه می شدند.
بچه هایی که مانده بودیم زیر نظر آقای سوری - مسئول عملیات سپاه کرمانشاه در منطقه - بودیم و تعدادی نیرو بالای کوه بر روی قله بودند. هیچکدام از این ها، در روز نمی توانستند حتی یک متر هم جابجا بشن یعنی یک متر جابجا میشدن از پایین با تک تیرانداز و گلوله مستقیم میزدنشان. مجبور بودند، اونجا بمانند. شاید [اگر] چیزی داشتند، می خوردند و اگر چیزی نداشتند باید تا شب می ماندند. شب - اونم زیر آتیش سنگین - می-تونستند از یک سنگر به سنگر دیگر برند. به ما به هرجهت دستور دادند که برای اینا جیره ببرید. شب اول جمع شدیم با برنامه ریزی آقای سوری و تعدادی از بچه ها مقداری غذا و فشنگ و اینا برداشتیم تا بالای قله بردیم. آقای سوری هم با ما بود و بسیار مریض بودند. مریضی اش به حدی بود که من بارها بهش گفتم که نیاد.
[گفتم] تو اصلاً نمی توانی راه بری.
حس تو بدنش نبود که حتی دو قدم راه بره.
گفتم تو که نمی تونی راه بری چرا؟
گفت که اینجا بر من تکلیف شده بر من تکلیف کرده اند من باید بیام.
به هرجهت رفتیم و شب دوم، دوباره گروه دوم رفتیم. شب اول که رفتیم جیره ها رو رسوندیم. شب دوم که می خواستیم بریم در بین راه خمپاره به وسط گروه خورد و یکی از بچه ها به اسم کُرد امیر که موشک تاپ رو دوشش بود؛ گلوله بهش خورد و موشک منفجر شد. کُرد امیر [کرد امیر دو روز و نیم در بالای قله مجروح بود تا سرانجام شهد شیرین شهادت را نوشید] که خورد زمین، یازده نفر شهید دادیم اما نمی تونستیم برگردیم. شهدا را گذاشتیم و رفتیم بالای کوه و دوباره برگشتیم. در بین راه دوتا سنگر به اسم سنگر سیمرغ و سنگر بیسیم بود. این مسیری که ما می رفتیم حدوداً هشت کیلومتر، ده کیلومتر از تنگ حاجیان تا تنگ کورک، در دشت بود که عراق کاملاً روش دید داشت. محوطه وسیع و پهنی است که فقط شب می تونستی بری و تو روز که می خواستی بری تو دید بود. غیر از این مسیر یه راه داشت که کوره راهی بود، تقریباً هشت، نه کیلومتر ما باید با پای پیاده و آهسته تو این مسیر می رفتیم. گِرا هم دست دشمن بود که کجاها رو بکوبه. می خواستیم شب [ از بالای قله ] برگردیم و نمی‏توانستیم تعدادی جنازه هم از بالا با خودمان پایین بیاوریم. بحث این بود که ما تنگ کورک رو خالی کنیم. که خیلی فشار به بچه ها آمده بود و عراق هم خیلی فشار آورده بود. روز سوم تکلیف شد که باید این وسایل رو بالا ببریم که واقعاً نمی شد هشت، نه یا ده کیلومتر قدم به قدم باید می رفتیم باید هوا تاریک می شد و تا صبح هم می‏رفتیم و برمی گشتیم تو مسیر در دو طرف بسیار دشمن بود. وسط هم یه دره ای بود که از دشت می گذشتیم باید از دره بالا می رفتیم فاصله ما با دشمن بعضی جاها 150 تا 200 متر بود و باید از تو این دره رد می شدیم و می رفتیم بالای قله. اون هم با چه مکافاتی و سختی. فرمانده عملیات دست آقای سوری بود. خدا خواست که بیاد و شهید بشه و الا هرکس دیگه ای بود نمی توانست راه بره. به خاطر این گفتم چون آقای سوری مریضه یه نفر بر به ما دادند. ما نیروها رو تو نفربر ریختیم علی سوری و شهید اصغر سلطان آبادی -که بعداً در عملیات دیگه ای شهید شدند و از بچه های سپاه کنگاور بودند- رو نفربر نشستند و ما تو نفربر نشستیم. من تو نفربر روبروی دریچه چهارگوش نشسته بودم پای آقای سوری روی اون دریچه بود. اصغر هم بغل دستش نشسته بود. ما از تنگه اول که از طرف سرپل ذهاب به سمت تنگ کورک رفتیم، گذر کردیم. دهنه تنگه که داشتیم وارد می شدیم جاده دو قسمت می شد یکی جاده خاکی بود که به طرف تنگه کورک می رفت دست راست و مستقیم هم برای تنگ حاجیان می رفت که ما باید به تنگ کورک می رفتیم. رسیدیم اول دو راهی، اونجا جایی بود که عراق گِرای آتیشش بالا بود در ثانیه ده تا بیست تا توپ خمپاره می خورد. همین که داشتیم می رفتیم یکباره دیدم علی سوری رو نفربر افتاد. صدای آتیش هم مشخص بود که توپخانه می کوبید. من به بچه ها گفتم:
بچه ها آقای سوری ترکش خورد یا تیر خورد. گفتم اصغر چه خبره؟
گفت سوری...
اصغر، سوری رو گرفت نذاشت جلو نفربر بیفته. راننده نفربر روی گوشش وسیله زده بود، گفتم بایست. وایساد و من پریدم بیرون دیدم علی سوری نفس نمی کشه، صداش کردم دیدم اصلاً جواب نمیده. در این حال بود که یک جیب ارتشی آمد که به طرف جلو بره. جلوش رو گرفتم. گفتم ما یه نفر زخمی داریم ما باید برش گردانیم عقب. حالا ما تو تنگه کورک رو به دشت بودیم. باید برمی گشتیم و به طرف سرپل ذهاب می آمدیم و [علی سوری رو به طرف بیمارستان] میبردیم من و اصغر وسایلمون رو تو نفربر گذاشتیم که وسایلمون رو ببره. آقای سوری دیگه اصلاً جواب نمی داد. مسئول عملیات هم آقای سوری بود. جیب با هزار مکافاتی [قبول کرد] اسلحه گذاشتم بیخ گوشش و بعد اصغر یقه اش رو گرفت گفت اگه [قبول نکنی] اینجا میندازمت پایین و خودم پشت ماشین میشینم ابداً قبول نمیکرد با زور [علی رو ] انداختیم تو جیب و برگشتیم عقب. آمدیم این طرف کوه یه ماشینی سپاهی به اسم آقای خلوصی از بچه های سپاه کنگاور بود ولی تو عملیات کرمانشاه بود و راننده عملیات بود. گفتم آقای سوری ترکش خورده ما باید به بیمارستان پادگان ابوذر برسونیمش. حدوداً یه سی کیلومتری تا خود پادگان ابوذر راه بود دو راه داشت یک راه باید از جاده می آمد که زیر آتش توپخانه بود. از دشت دیره و شیش راه می آمد. این راه طول می‏کشید یه راه دیگه بود که خاکی بود ولی خیلی دست انداز داشت که برای مجروح بسیار سخت بود تقریباً 15، 16 کیلومتر می شد. این راه رو انتخاب کردیم و خطر دشمن رو نداشت. اونجا حتی ممکن بود کمین بخوریم و توپخانه بکوبه. ما راه دوم رو انتخاب کردیم. اصغر گفت چه بکنیم گفتم من میرم جلو میشینم یا تو جلو بشین من علی سوری رو میدم بغل تو و بگیر تو بغل و راننده هم رانندگیشو بکنه -واسه اینکه دست اندازها کمتر اذیتش کنه- ترکش به زیر بغل راست آقای سوری خورده بود. بادگیر آبی هم تنش بود تو بادگیر به اندازه دو کیلو، سه کیلو خون جمع شده بود. چون از پایین اینو بسته بود منم پریدم عقب ماشین. آقای سلطان آبادی هم قبول نکرد گفت تو بشین. یه مدتی هم گرفتیمش و بردیمش. خبر هم نداشتیم که ترکش اینجا خورده. بردیم عقب هی آه می کشید و حرف نمیزد. دیدم نمی توانیم نگهش داریم. گفتم آقای راننده وایسا و راننده هم وایساد و بردیمش عقب تویتا. گفتم آقای سلطان آبادی من اونطرف تویتا میشینم تو هم اون طرف تویتا بشین پاهامونو دراز کنیم و دستامونو بگیریم و علی سوری رو روی دستانمان بذاریم. چهار، پنج کیلومتر تونستیم رو دستامون و پاهامون نگه داریم ولی چون ماشین رو دست انداز تند می-رفت و صدای علی سوری هم در می آمد. دستمون خسته شد دیگه توان نداشتیم نگهش داریم به هرجهت با هزار مکافات به سرپل ذهاب و پادگان ابوذر رسوندیم. اتاق عمل رو آماده کردند و بردند فوراً اتاق عمل. ترکش هم درست خورده بود زیر بغل به اندازه ی یک توپ بیسبال و سوراخ کرده بود و تو ریه اش رفته بود. رفت اتاق عمل و بعد از یکی دو ساعت طول کشید که اومدن بیرون که دیدم جواب ندادن و شهید شده. این آخرین لحظه ای بود که با شهید سوری بودم.(3)


۱-مصاحبه با فتحعلی سوری، برادر شهید، در تاریخ 9/10/1392
۲-مصاحبه با سردار سیدمحمودرضا شمس دولت آبادی در تاریخ 5/8/1393
۳-مصاحبه با ولی کولیوند در تاریخ 3/11/1392


*نادر پروانه

(کارشناس ارشد تاریخ و کارشناس اسناد سازمان اسناد و کتابخانه ملی)



 
تعداد بازدید: 6755


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.