خاطرات صفر خوشنود

صفر خوشنود، جانباز دفاع مقدس، مهمان دویست‌وسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره (خرداد 1392) بود. او درباره رفتن به جبهه خاطره گفت. او گفت: «سال 1359 دانش‌آموز بودم. دوست داشتم به جبهه بروم. هم‌محله‌ای ما شهید شده بود. پدرم هم بیشتر موافق تحصیل بود.. از هر راهی اقدام می‌کردم نمی‌شد. آشنایی در مسجد از مأموریت آمده بود. گفت: «می‌خواهی به جای من بری؟ برو شهرری بگو من اعلا دل‌پیشه هستم. چند بار کردستان رفتم.» اسم من تا وقتی مجروح شده بودم هم اعلا دل‌پیشه بود...»

دکتر نورائی:

«تاریخ شفاهی هنر» به سمت مستندسازی برود

آنچه در مورد هنر در دوره معاصر قابل توجه است، تنوع نوع هنر و داده‌ها؛ چه در عرصه تولید و چه محتوای هنری است. بنابراین در این زمینه ما با انفجار اطلاعات نیز روبه‌رو هستیم. از این منظر، مبحث تاریخ شفاهی یک نردبان‌ وارونه‌، به درون زمان بی‌واسطه است؛ نردبانی به گذشتۀ نزدیک. به همین دلیل در مقایسه بازۀ زمانی، کوتاه اما بسیار تعریض یافته است؛ چنان فراگیر که می‌توان گفت، خود با بیشترینۀ اعصار گذشته برابری می‌کند. در عین حال، تاریخ بی‌واسطه و متصل به حیات کنونی ما خواهد پرداخت.

سیصد و شصت و یکمین شب خاطره -1

سیصد و شصت و یکمین برنامه شب خاطره با روایت مرزبانان نیروی انتظامی، 5 مهر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «مرز پایداری» برگزار شد. در این برنامه حجت‌الاسلام سیدجبار حسینی و سردار احمد گودرزی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی اول برنامه، سیدجبار حسینی، جانباز دفاع مقدس بود که از سال ۱۳۵۹ در کردستان حضور دارد.

دلنوشته‌ای به یاد دو یار آسمانی

قدم به خانه‌ای می‌گذاریم که هر گوشه از آن، حکایت از ایثار و فداکاری دارد. مادری مهربان، با چشمانی که دریایی از غم و شادی است، به استقبالمان می‌آید. او داستان پسرانش را برایمان روایت می‌کند احمد و محمود، دو برادر، دو یار، دو عاشق. احمد که با دانش پزشکی‌اش مرهمی بر زخم‌های رزمندگان بود و محمود با شور جوانی و آرزوهای بزرگ. هر دو اما یک مقصد مشترک داشتند؛ جبهه حق علیه باطل. در هر جمله‌اش عشق مادرانه‌ای موج می‌زند، که حتی مرگ فرزندانش نتوانسته بود آن را خاموش کند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.

فواید تاریخ شفاهی

یکی از مهم‌ترین مزایای تاریخ شفاهی، سرعت و به‌روز بودنِ آن است. برخلاف تاریخ مکتوب که معمولاً سال‌ها پس از وقوع رویدادها و با تأخیر در انتشار اسناد نگاشته می‌شود، تاریخ شفاهی امکان ثبت و مستندسازی فوری وقایع را فراهم می‌کند. این ویژگی باعث می‌شود نسل معاصر بتواند از این تاریخ عبرت بگیرد، به‌جای آن‌که فقط برای آیندگان مفید باشد.

عملیات مطلع‌الفجر

راوی: مولاداد رشیدی

اواخر آذر ماه، دوباره پادگان حال و هوای عملیات پیدا کرده بود، قرار بود یک عملیات مشترک توسط نیروهای سپاه و ارتش با مسئولیت قرارگاه نجف و قرارگاه مقدم ارتش در غرب انجام شود، رفت‌وآمدها به پادگان زیاد شده بود، سرانجام عملیات روز 20 آذر 1360 در محور گیلان‌غرب و سرپل ذهاب شروع شد، نیروهای سپاهی و بسیجی استان کرمانشاه گردان‌هایی از تهران، رشت، مشهد و همدان در این عملیات شرکت داشتند؛

خاطرات محمد هادی

محمد هادی، جانباز دفاع مقدس، مهمان دویست‌وسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره (خرداد 1392) بود. او به مناسبت شب میلاد امام علی(ع)، درباره تقویت روحیه و خنده در جبهه، خاطره گفت. او گفت: «ترس در وجود همه وجود دارد. اگر کسی بگوید من نمی‌ترسم دروغ می‌گوید. یکی از مواردی که ترس را تشدید می‌کند، سکوت و تاریکی است. یک شب خیلی ترسیده بودیم. نفس‌ها به شماره افتاده بود...

سیصد و شصتمین شب خاطره -3

راوی سوم برنامه، مهندس سعید اوحدی، متولد 1336 در شهر بروجرد بود. او فارغ‌التحصیل مهندسی دانشگاه تهران است. در 19سالگی مجوز پذیرش دانشگاه ایالتی کالیفرنیا را می‌گیرد. در جریان انقلاب درسش را رها می‌کند و به ایران برمی‌گردد و به مردم می‌پیوندند.
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.