هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-26

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

06 مهر 1398


صدا‌های ما تدریجاً شکل برخورد لفظی به خود گرفت، اما سروان «صباح» فوراً دخالت کرد و به این غائله خاتمه داد. سروان مرا از سنگر خارج کرد و گفت: «بهتر است برای انجام ماموریتی یگان را ترک کنی و از آن‌ها فاصله بگیری. آن‌ها صدام و حزب او را می‌پرستند. تو هم نمی‌توانی سکوت کنی. تصور می‌کنم که تو را به این آسانی ر‌ها نخواهند کرد.»

نظر او منطقی بود. از آن روز به بعد در ماموریت‌های متعدد شرکت کردم؛ بهتر بگویم بیشتر در تبعید به‌سر بردم. آن‌ها به هر نحوی از انحاء مرا تحت فشار گذاشته بودند، ولی تسلیم نشدم.

وقتی می‌خواستم از سروان «احسان حیدری» مرخصی بگیرم، به من گفت: «چرا درخواست مساعده نمی‌کنی؟»

گفتم: «نیازی به مساعده ندارم.»

گفت: «همه به‌جز تو درخواست مساعده می‌کنند.»

گفتم: «هرگز دستم را به طرف تو دراز نخواهم کرد. چنان‌که استحقاقش را داشته باشم بایستی آن را بدهی.»

هدف او این بود که من دست گدایی به طرفش دراز کنم و در مقابل سر خم کنم.

تنها رفیق و هم‌سنگر من در آن روز‌ها دکتر «یعقوب» بود که به تازگی به جمع‌ ما ملحق شده بود. او نمونه عینی ستم‌دیدگانی بود که زیر سلطه بعثی‌‌ها، گرفتاری‌ها و رنج‌های زیادی را متحمل شده بودند. دکتر «یعقوب» متخصص بیماری‌های زنان و زایمان بود. او سیزده سال در ایتالیا به‌سر برده بود: در دانشگاه «تریستا» تدریس نموده و با یک خانم دکتر ایتالیایی ازدواج کرده بود. آن‌ها صاحب یک دختر بودند. دکتر یعقوب با برخی از دانشجویان بعثی مقیم ایتالیا برخورد کرده و آن‌ها او را با تمهیداتی مجبور به بازگشت به عراق کرده بودند. حتی زمینه ملاقاتش را با سفیر عراق فراهم ساختند و سفارت به او وعده داد که در دانشگاه بصره به تدریس پرداخته و از امتیازات مادی و رفاهی برخوردار خواهد شد. دکتر یعقوب وعده‌‌های آن عفلقی‌‌ها را باور کرده و برای انجام کار و خدمت به هم‌میهنان خود به خاک عراق بازگشته بود. او همسر و تنها نوزاد دختر خود را در ایتالیا ترک کرد و وارد بغداد شد تا برای آن‌ها منزل و وسایل ضروری زندگی را مهیا کند. به محض ورود به بهشت موعود، به خدمت ارتش احضار شد، چرا که قبلاً خدمت نکرده بود. به همین دلیل او را به عنوان پزشک سرباز وظیفه به خدمت اعزام کردند. اما از آنجایی که از ضعف بینایی رنج می‌برد و نیز با یک زن خارجی ازدواج کرده بود، غیر مسلح تشخیص داده شد، یعنی این‌که نمی‌بایست در واحد‌های نظامی فعال خدمت کرده و یا راهی جبهه شود. آن‌طور که برایم تعریف می‌کرد، در ابتدا به عنوان پزشک عمومی به استخدام بیمارستان نظامی ناصریه درآمد. او می‌گفت که مسئولین بیمارستان برخوردی توهین‌آمیز با وی داشتند. شش ماه پس از شروع جنگ او را بر خلاف قوانین ارتش به یگان ما منتقل کردند، اما وساطت دکتر «صباح الربیعی» بر مقررات ارتش عراق چیره شد و به جای اول - بیمارستان ناصریه ـ انتقال یافت. دکتر صباح با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی» فرمانده لشکر پنجم رابطه‌ای صمیمانه داشت. دکتر یعقوب ماهیانه شصت دینار حقوق دریافت می‌کرد. به همین دلیل قادر نبود همسر و فرزندش را از ایتالیا بیاورد. او به مکاتبه با آنان اکتفا می‌کرد.

داستان زندگی این مرد نمونه گویایی از بی‌توجهی بعثی‌‌ها نسبت به زندگی مردم است. آخر یک نفر پزشک زنان و زایمان در خطوط مقدم جبهه چه نقشی می‌تواند داشته باشد. بدتر از همه این‌که مورد استهزاء سایر افسران و سربازان نیز قرار می گرفت. او بار‌ها از مشکلاتش با من سخن گفت. می‌دیدم که از فرط غصه و اندوه در حال ذوب شدن است. سیگار لحظه‌ای از لبانش دور نمی‌شد. گاهی سعی می‌کردم با خنده و شوخی درد‌هایش را تسکین دهم؛ و گاهی نیز او را به خاطر کاری که کرده بود مورد عتاب و سرزنش قرار می‌دادم، چرا که گول وعده‌‌های دروغین بعثی‌‌ها را خورده بود.

در مقابل این برگ از مصیبت ملت عراق، برگ دیگری هست که تصور پارتی‌بازی، تبعیض و فساد اداری در عراق را به ما نشان می‌دهد.

دکتر «احمد مفتی» پزشکی بود از یک خانواده بورژوا که پدرش افسر عالی‌رتبه بازنشسته و پدر همسرش پزشک خانواده دایی صدام (خیرالله طلفاح) بودند. دکتر «احمد» به بزدلی، گرفتن مرخصی‌‌های متعدد و داشتن ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با فرمانده یگان خود شهرت یافته بود. زندگی او در خوردن و خواب خلاصه می‌شد و از احترام و تقدیر مسئولین واحد ما برخوردار بود. مدت چهار ماه با ما زندگی کرد و از طریق پدر همسرش و با مساعدت «خیرالله طلفاح» توانست از ارتش و جنگ خلاص شود. او نه‌تنها از خدمت نظام مرخص گردید بلکه برای ادامه تحصیلات عالی راهی لندن شد. درست است که صدام با صدور قانونی از ترخیص نظامیان تا اطلاع ثانوی جلوگیری کرده بود، ولی این قانون دکتر احمد و امثال او را که با خاندان صدام و اعوان و انصار او ارتباط داشتند، مستثنی می‌کرد. و الا چگونه امکان داشت یک نفر افسر آن هم پزشک، از خدمت نظام مرخص شود. این یکی از معجزات طلفاح، دایی صدام بود.

دکتر «احمد» اواخر ماه مارس از ما خداحافظی کرد و با به‌تن کردن لباس غیر نظامی لباس‌های نظامی‌اش را به ما صدقه داد. دکتری جبهه را به مقصد بغداد ترک می‌گوید تا از آنجا راهی اروپا شود و دیگری از اروپا به بغداد عزیمت می‌کند تا قدم به جبهه بگذارد.

در آن صحرای خشک و بی‌آب و علف، و در کنار افرادی که رفتار و سکنات‌شان برایم غیرقابل تحمل بود، زندگی تلخ و خسته کنند‌ه‌ای را سپری می‌کردم. آن‌ها شب و روز از صدام و قادسیه ننگین او تمجید می‌کردند و در سنگر‌های‌شان سرگرم عیش و نوش بودند. آن‌ها سعی می‌کردند حس زیاده‌طلبی مرا تحریک کنند. به‌گونه‌ای که جز به ماشین و چند قطعه زمین به چیز دیگری نیندیشم. آن‌ها داشتن چنین امتیازات مادی را مایه مبا‌هات می‌دانستند و همیشه به پزشکان سرباز به دیده تحقیر و دشمنی نگاه می‌کردند. روزی از دست آن احمق‌ها به تنگ آمدم و به فرمانده یگان که بالای سفره صبحانه نشسته بود، گفتم: «امروز می‌خواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم. شما هر روز مکنونات قلبی خودتان را بیان می‌کنید؛ و امروز متقابلاً می‌خواهم آنچه در دل دارم برای شما بیان کنم.»

گفت: «بفرمایید!» و ای کاش نگفته بود. به او گفتم: «به خدا قسم اگر شب را در ارتش شما بر روی تختی با یک حوری به صبح می‌رساندم و سپیده‌دم صاحب مال و مکنت می‌شدم، هرگز حاضر نبودم به صفوف ارتشی ملحق شوم که نشانی از آزادی در آن وجود ندارد.»

لحظه‌ای سکوت در بین جمع حاکم شد و قلب‌ها از خشم و کینه مالامال گردید، اما احدی لب به سخن نگشود. از آن روز به بعد آن‌ها از مسخره کردن من دست برداشتند، ولی موضع‌گیری من در قبال آن‌ها بهایی به دنبال داشت که کمترین آن‌ها محدود شدن مرخصی‌‌ها و اعزام مکرر من به خطوط مقدم جبهه بود. من هرگز برخورد فرمانده یگان را در شب بیست‌ویکم مارس 1981/ 1 فروردین 1360 که به اسهال شدیدی دچار شده بودم، فراموش نمی‌کنم. افراد یگان آن شب را مثل شب‌های پیش به صبح رساندند. فرمانده یگان و دوستانش تا صبح سرگرم قماربازی بودند، اما ایرانی‌ها حلول عید نوروز را جشن گرفته و از گلوله‌باران نیرو‌های ما خودداری کرده و تنها به پرتاب گلوله‌‌های منور اکتفا نمودند. تا صبح در رنج و ناراحتی به‌سر بردم. مدام بین سنگر و آبریزگاه در رفت و آمد بودم. کارم به جایی کشید که قبل از طلوع فجر از سرباز نگهبان نزدیک سنگر برای رفتن به آبریزگاه کمک خواستم.

در آن شب لعنتی یکی از بهیار‌ها دو آمپول مسکن به من تزریق کرد. صبح روز بعد بی‌حال روی تخت دراز کشیده بودم. دکتر «یعقوب» پیش فرمانده یگان رفت و وضعیت مرا به اطلاع وی رساند. پیشنهاد کرد که مرا جهت استراحت و درمان به بیمارستان اعزام کنند. ولی او مخالفت کرد و گفت: «همین‌جا بماند و مورد مداوا قرار گیرد. بالاخره او پزشک است!»

دو روز روی تخت بستری بودم و در حال مداوای خود، تا این‌که به خواست خداوند بهبود یافتم.

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-25



 
تعداد بازدید: 3881



http://oral-history.ir/?page=post&id=8805