هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-22

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

02 شهریور 1398


چند روزی را با خوردن این غذای لذیذ خوش بودم. یک روز از سربازی در مورد رمز و راز این غذا سؤال کردم. در پاسخ گفت: «واقعیت این است که این غذا به عنوان هدیه‌ای از سوی هنگ یکم تیپ ما به فرمانده تیپ فرستاده می‌شود.»

گفتم: «کدام هنگ یکم؟ مگر این هنگ جزء ارتش عراق نیست؟»

در جواب گفت: «چرا همین‌طور است. ولی آنها چند راس گوسفند محلی در اختیار دارند که به عنوان غنیمت تصاحب کرده‌اند.»

گفتم: «متوجه شدم.»

گویا سرگرد ستاد «حسن» فرمانده هنگ یکم، گوسفندان روستاییان مظلوم را پس از فرار آنها از روستاهای مصیبت‌زده دزدیده بود. روز بعد از آن سرباز خواستم مرا از خوردن آن غذا معاف کند. برای این که در این مورد بدگمان نشود، گفتم: «این غذا هدیه‌ای مخصوص برای فرمانده تیپ است و اگر من بدون اطلاع او لب به این غذا بزنم ممکن است برای تو دردسری ایجاد کند.»

یک هفته بعد سرهنگ دوم ستاد «مزعل» به اداره توجیه سیاسی بغداد منتقل شد و به جای او سرهنگ ستاد «عبدالمنعم سلیمان» فرمانده تیپ بیستم مسئولیت فرماندهی را عهده‌دار گردید. او افسری بود از اهالی موصل که در دانشکده ستاد به تدریس اشتغال داشت. افسران اهل موصل غالباً نظامیانی مجرب، کارکشته، و علاقه‌مند به خدمت در ارتش هستند و از یکدیگر جانبداری می‌کنند. به همین خاطر افسران بلندپایه تا سربازان وظیفه از توجه خاص آنان برخوردار هستند. من هم که فارغ‌التحصیل دانشگاه موصل بودم از این توجه و پشتیبانی بهره‌مند شدم. با وجود این که این پدیده در نظر من پدیده‌ای کاملاً منفی و ناخوشایند است، اما در آن شرایط استفاده فراوانی از آن بردم. فرمانده و افسران ارکان تیپ به دیده احترام به من نگاه می‌کردند و خود سرهنگ ستاد «عبدالمنعم» هم احترام زیادی به پزشکان قائل بود.

با وجود این که در شرایط نسبتاً خوبی به‌سر می‌بردم، اما حملات توپخانه زندگی ما را به صورت جهنمی غیر قابل تحمل درآورده بود. من فقط در محدوده سنگر خود و سنگرهای عملیات و فرماندهی ـ که پنجاه متر بیشتر از یکدیگر فاصله نداشتند ـ به فعالیت روزانه ادامه می‌دادم.

روز 28 ژانویه 1981/ 8 بهمن 1359 روزی نسبتاً ملایم و آفتابی بود. ساعت دو بعدازظهر در ورودی سنگرم ایستاده بودم و با ستوان یکم «عادل» گفت‌وگو می‌کردم. مدخل سنگر امدادرسانی پیش رویم قرار داشت. در حین صحبت متوجه شدم آتش از مدخل سنگر امدادرسانی زبانه می‌کشد. چند لحظه بعد راننده‌ام «علی»، با حالتی ملتهب از میان شعله‌های آتش خارج شد و فریادزنان فرار کرد. به دنبال او دویدیم. وقتی روی زمین افتاد، با پتوی خودم آتشی را که به لباس‌هایش سرایت کرده بود، خاموش کردم. او را به وسیله یک دستگاه جیپ به واحد پزشکی صحرایی 11 اعزام کردم. بایستی اعتراف کنم که همانند صحنه خروج او از میان شعله‌های آتش را جز در فیلم‌های سینمایی، جایی ندیده بودم. این بیچاره در حالی‌که سیگار می‌کشید، لباس‌های خود را با بنزین تمیز می‌کرد که ناگهان بنزین شعله‌ور شده و لباس‌های او و سنگر مملو از پنبه، الکل و دارو آتش می‌گیرد. دود غلیظی از درون سنگر به هوا می‌رفت. این مسئله برای همه ما خطرآفرین بود، چرا که امکان داشت توپخانه ایران متوجه شده و به راحتی ما را هدف قرار دهد. به همین دلیل از رسته مهندسی خواستم که مدخل سنگر را با خاک بپوشانند. تا ساعت پنج بعدازظهر منتظر شدیم. دوباره در سنگر را باز کردیم. آتش هنوز زبانه می‌کشید. ستوان یکم «عادل» با کپسول اطفاء حریق که مخصوص آمبولانس بود وارد سنگر شد و توانست آتش را مهار کند.

صبح روز بعد راننده آمبولانس دیگری را به جای گروهبان «علی» نزد ما فرستادند. این راننده، جوانی کم‌سن و سال بود و ظاهراً با خطوط مقدم آشنایی قبلی نداشت. من ضمن خوش‌آمدگویی، مسائلی را که او می‌بایستی مراعات می‌کرد، یادآور شدم. با این همه از یگان درخواست کردم یک نفر درجه‌دار راننده آمبولانس را به جای او اعزام کند، چرا که رانندگی با آمبولانس مسئله بسیار مهمی بود.

روز بعد در ساعت 10 بامداد، قرارگاه تیپ ما زیر آتش سنگین تانک‌های ایرانی قرار گرفت. آنها مقابل روستای «دب حردان» مستقر بودند. نخستین ضربه را رسته مهندسی متحمل شد و دو تن از سربازانش به نام‌های «عبدالکریم» و «عبدالحسین» که روز گذشته مرا در اطفاء حریق سنگر امداد پزشکی یاری کرده بودند، مقابل سنگرهای‌شان به خاک و خون غلتیدند. کسی جرات آوردن آنها را نداشت. ده دقیقه بعد آنها را در حالی‌که با زندگی وداع کرده بودند پیش آوردند. راننده جوان را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم. او جرات نمی‌کرد از سنگر امداد پزشکی خارج شود. ناگریز نزد او رفته و دیدم از شدت ترس در حال لرزیدن است. به او گفتم: «با من بیا. دو نفر شهید داریم!» گفت: «دکتر من نمی‌توانم... آتش خیلی سنگین است.»

پس از تشویق و اصرار من، با گام‌هایی لرزان خارج شد و آمبولانس را از آشیانه خود بیرون کشید. هنگام انتقال اجساد به داخل آمبولانس سه قبضه خمپاره در چند قدمی ما فرود آمد. به سرعت خود را روی زمین انداختیم. آسیبی به ما وارد نشد ولی سه ترکش بدنه آمبولانس را شکافت. راننده از جا برخاست و پشت فرمان نشست، ولی قدرت به راه انداختن آمبولانس را نداشت. از شدت ترس دنده‌ها را طوری جابه‌جا کرد که به جای حرکت به سمت جلو آن را به سمت عقب راند. دنده را برایش عوض کردم و دستور دادم حرکت کند. او با سرعتی جنون‌آمیز به راه افتاد. گویی باور نمی‌کرد از آن حادثه جان سالم به‌در خواهد برد. همان‌طور که قبلاً پیش‌بینی می‌کردم او دیگر بازنگشت. منتظر شدم تا راننده جدیدی را معرفی کنند.

روز نوزدهم فوریه 1981/ 30 بهمن 1359 قرارگاه تیپ ما به محل قرارگاه تیپ 48 مکانیزه واقع در غرب جاده اهواز ـ خرمشهر انتقال یافت. ناگفته نماند که تیپ 48 قبل از ورود ما محل استقرار خود را ترک کرده و به منطقه عملیاتی آبادان اعزام شده بود. قرارگاه جدید ما دارای سنگرهای محکم و پاکیزه‌ای بود که در مجاورت یکدیگر قرار داشتند. اطراف ما را روستاهای کوچک و پراکنده خالی از سکنه احاطه کرده بودند. نزدیک‌ترین این روستاها هشت خانه گلی داشت. این منطقه سرسبز،‌ زیبایی و شادابی خاصی داشت. گل‌های صحرایی طراوت خاصی به آن بخشیده بودند. بهار در خوزستان معمولاً زود از راه می‌رسد و باران به حد وفور می‌بارد. پرواز پروانه‌ها و پرندگان شور و حال خاصی به زندگی یک‌نواخت ما بخشیده بود. سارها با سر و صدای خودشان می‌خواستند به زندگی ما که از مشاهده صحنه‌های رقت‌بار و مرگ و میر خسته شده بودیم، رنگی تازه ببخشند. خوشبختانه شرایط بهاری و قطع گلوله‌باران مقداری از وضعیت ما را تغییر داده بود. گاهی می‌دیدیم که یک گل تازه‌شکفته از میان هزاران خار زبر و خشن عرض اندام می‌کند. در حقیقت ارزش محبت و زیبایی زمانی شناخته می‌شود که انسان با زشتی‌ها، کینه‌ها و دشمنی‌ها روبه‌رو شود.

بنا به درخواست بهیار و راننده، دورترین سنگر را در جنوب قرارگاه انتخاب کردم تا از افسران و فرماندهانی که از هر چیز کوچک و بزرگ ایراد می‌گرفتند، فاصله بگیرم. محدوده فعالیت من از واحد سیار پزشکی تا قرارگاه ویژه فرماندهی و سنگر افسران عملیات،‌ تجاوز نمی‌کرد. در واحد سیار پزشکی غالباً خود را با مطالعه، شنیدن برنامه‌های رادیو و گاهی با شکار سارها سرگرم می‌کردم. می‌بایستی روزی سه بار برای خوردن غذا در کنار افسران عملیات به قرارگاه فرماندهی می‌رفتم. در آنجا با سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم حمود» از اهالی دیاله آشنا شدم. او با یک خانم دکتر ازدواج کرده بود و احترام خاصی نسبت به پزشکان قائل می‌شد. عزیمت به قرارگاه فرماندهی، هنگام روز کار ساده‌ای بود، ولی بازگشت به سنگرم هنگام شب برایم رنج‌آور بود، چرا که راه را گم می‌کردم، اما پس از اطلاع از وجود کابل تلفنی که تا نزدیکی‌های سنگرم امتداد یافته بود بر این مشکل فائق آمدم.

ادامه دارد

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-21



 
تعداد بازدید: 3815



http://oral-history.ir/?page=post&id=8749