صدای بال ملائک(8)


14 اسفند 1395


واپسین لبخند پروانه/ راوی: حمید قاسمی فیض‌آبادی

چند روزی بود که در محاصره بودیم. دشمن با هفت تیپ مکانیزه، جاده اصلی را که از آن تردد می‌کردیم، بسته بود و همچنان از روبه‌رو و دو طرف، بر ما فشار می‌آورد و از دیگر منطقه که دریاچه نمک بود و در پشت سر ما قرار داشت، حلقه محاصره را کامل می‌کرد. آتش سنگین دشمن غوغا می‌کرد و هر لحظه، دوست و برادری در خون خویش می‌غلتید. آن روزها و شب‌ها، روزها و شب‌هایی بودند که شبح اسارت یا شهادت بر سر ما سایه گسترده بود و با گذشت آنها، امیدها به یأس، مبدل می‌شد و ما دردمندانه ناظر پرپر زدن برادران مجروحی بودیم که به خاطر نبود امکانات درمان، در وضع رقت‌باری روی خاک افتاده بودند و به علت خونریزی جراحت‌های گاه کوچک، به شهادت می‌رسیدند.

تشخیص برادران این بود که تنها راهی که در پیش داریم، مقاومت و جلوگیری از نفوذ دشمن است و چیزی که در این میان، روح مبارزه و پایداری را در دل‌های‌مان می‌دمید، سیمای معصوم شهدایی بود که تا آخرین لحظه، مردانه ایستادگی کرده بودند و پیکرهای خونین و مطهرشان، اینجا و آنجا، بر خاک افتاده بود. قطعاً در شرایطی این چنین دشوار، انسان‌ها دیگر دست و دل‌شان به کار نمی‌رود، رنگ چهره‌شان را می‌بازند و به اصطلاح می‌بُرند، اما زمین خونبار «فاو» در آن روزها، شاهد جسارت و حماسه مردانی بود که هر چه در توفان حوادث بیشتر فرو می‌رفتند، چهره‌شان بازتر و نورانی‌تر می‌شد. و برادر «پروانه» از این گروه انسان‌ها بود. او اهل گنبد بود و در لشکر 25 کربلا، به عنوان یک بسیجی خدمت می‌کرد. او در آن روزهای آتش‌ناک، پروانه‌وار، سر از پا نمی‌شناخت. هر لحظه، او را در گوشه‌ای از میدان می‌دیدم که می‌خروشد. زمانی با کالیبر شلیک می‌کرد، زمانی با خمپاره 60 میلی‌متری و لحظه‌ای دیگر، با سلاح انفرادی. وقتی با خمپاره کار می‌کرد، با تعجب دیدم که پوسته پلاستیکی گلوله را با دندانش خارج می‌کند. پرسیدم:

ـ چرا از دست دیگرت کمک نمی‌گیری؟

آستین پیراهنش را کمی بالا کشید. تا به حال متوجه نشده بودم که یک دست او مصنوعی است و تازه بعد از چند روز که با او هم‌رزم بودم، به این حقیقت پی می‌بردم. از نخستین روز محاصره که فرمانده محور به شهادت رسیده بود، همه ما برادر پروانه را به خاطر رشادت و دقت نظری که در مسائل نظامی داشت، در یک انتخاب طبیعی، به فرماندهی برگزیده بودیم و او توانسته بود با تدبیر، به بچه‌ها نظم بدهد و آنها را به خاکریز بچسباند و از اتلاف نیروها جلوگیری کند. نظر برادر پروانه این بود که دریاچه نمک، قابل عبور است و نیروهای پشتیبان و نیز مهمات لازم را می‌توان از آنجا تأمین کرد؛ اما دیگران خیال می‌کردند، سطح زمین دریاچه نمک باتلاقی‌ست و هر نیرویی که قدم در آن بگذارد، در میان گل‌ولای عمیق، زمین‌گیر خواهد شد.

درگیری همچنان با شدت ادامه داشت. در چهارمین روز محاصره، حادثه‌ای تلخ و ناگوار روی داد، خمپاره‌های دشمن، انبار مهمات ما را زدند و در یک لحظه، همه موجودی مهمات ما دود شد و به هوا رفت. برای دقایقی، با حسرت، به دود سیاه‌رنگ انفجار که قطعات جعبه مهمات در میان آن به پرواز در آمده بودند و به این گوشه و آن گوشه پرتاب می‌شدند، می‌نگریستم. دیگر تنها تعداد محدودی فشنگ کلاشینکف و بعضی سلاح‌های دیگر که از پیش، روی سینه خاکریز گذاشته بودیم، برای ما باقی مانده بودند.

ساعات عجیبی بر ما می‌گذشت. انگار خدا می‌خواست همه امیدهای ما را با اسباب ظاهری ناامید کند، تا تنها دل به او ببندیم و با توکل بر او به مقاومت ادامه دهیم. تصمیم گرفتیم با همان مهمات ناچیز و با شلیک، تکثیر ایستادگی کنیم و امیدوار بودیم که دشمن تا زمانی که نیرویی در پشت خاکریز باقی است، جرأت تهاجم و پیشروی نداشته باشد. آتش سنگین دشمن همچنان ادامه داشت و هر لحظه برادرِ دیگری به شهادت می‌رسید، و باز این پروانه بود که بی‌پروا با آنکه چندین ترکش بر بدنش نشسته و مجروح شده بود، با همان دست مصنوعی‌اش، پر شورتر از همه، خود را به آغوش بلا می‌سپرد و هر لحظه در گوشه‌ای از میدان حضور می‌یافت، و اکنون در کنار یکدیگر، بالای خاکریز ایستاده بودیم و تیراندازی می‌کردیم.

برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم، غبار گرفته بود و مصمم. خدایا! این مرد کیست، با این دست، با این بدن خسته و مجروح و با این دل قوی. راستی انسان چه ظرفیت عظیمی برای بزرگواری دارد!

ـ برادر پروانه! شما با کاری که امروز کردید، آقا امام حسین علیه‌السلام را از خود راضی کردید.

این جمله را نمی‌‌دانم با چه احساسی بیان کردم. نگاهش را برای چندی به چشمانم دوخت و برقی از رضایت و خشنودی بر صفحه نگاهش گذشت و لبخندی ملایم، اما عمیق و پر معنا، چهره‌اش را پوشاند. انگار خوشحالی و سرور از جام دلش لب پر می‌زد.

خم شدم تا خشاب سلاحم را که خالی شده بود، پر کنم، اما هنوز چند فشنگ را جا نگداشته بودم که یکی از بچه‌ها فریاد زد:

ـ پروانه هم رفت...

صدا در گوشم طنین افکند: «پروانه هم رفت... رفت... رفت...». برای لحظاتی، مفهوم این کلمات را نمی‌فهمیدم که باز فریاد زد:

ـ پروانه هم شهید شد...

برخاستم و به پیکر برادر پروانه که حالا در کنار من، بعد از آن همه بی‌ قراری‌ها، آرام بر زمین افتاده بود، نگریستم. یک گلوله دوشکا از سمت چپ، سر او را متلاشی کرده و فرشته زیبای شهادت، او را در آغوش کشیده بود. صحنه زیبایی بود! آن‌چنان که یکی از برادرانی که از شدت خستگی و فشار روحی، قدرت جنگیدن را از دست داده بود، با دیدن این صحنه زیبای شهادت، انگار جانی دوباره گرفته باشد، برخاست و با جسارت، سلاح بر زمین افتاده برادر پروانه را برگرفت و به نبرد ادامه داد.

در اوج لحظه‌های بی‌امیدی، وقتی بیش از شش، هفت نفر از بچه‌ها سالم نمانده بودند، متوجه شدیم که عده‌ای از رزمندگان اسلام از یک جناح به دشمن حمله‌ور شده‌اند، تا آنها را به عقب برانند و به محاصره پایان دهند. از دیگرسو به ذهن ما رسید که نظر شهید پروانه را که می‌گفت دریاچه نمک قابل عبور است، آزمایش کنیم. وقتی بچه‌ها قدم بر زمین دریاچه نهادند. متوجه شدن، زمین آنجا نه‌تنها باتلاقی نیست، که به راحتی می‌توان از میان آن گذشت. روشن شدن این مسئله، وسعت دید و نظر نظامی شهید پروانه را برای همه اثبات کرد.

بلافاصله بچه‌ها با بی‌سیم تماس گرفتند و با راهنمایی فرماندهان، ساعتی نگذشت که نیروهای تازه‌نفس بسیجی، آن قسمت از دریاچه نمک را پشت سر گذاشتند و به یاری ما شتافتند. چیزی نگذشت که خط، تثبیت شد و دشمن، بار دیگر، با ناکامی، عقب‌نشینی کرد.

وقتی برای استراحت به عقب برگشتم، فرمانده محترم لشکر 25 کربلا، برای تقدیر، اظهار داشتند: «مقاومت چند روزه شما، «فاو» را از خطر جدی نجات داد.»

و ما برای‌شان توضیح دادیم که نقش اصلی را در این حرکت، شهید بزرگوار «پروانه» به عهده داشتند.

صدای بال ملائک(7)



 
تعداد بازدید: 5322



http://oral-history.ir/?page=post&id=6900