خاطراتی از محمدرضا گلشنی

تدارکات تبدیل غم به شادی

گفت‌وگو: مهدی خانبان‌پور
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران

01 اردیبهشت 1395


محمدرضا گلشنی، در نخستین روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سرباز داوطلب تیپ 3 لشکر 81 در پادگان ابوذر و منطقه سرپل ذهاب و عضو گردان 142 پیاده مکانیزه بوده است؛ اکنون بازنشسته سپاه پاسداران و فعال فرهنگی- هنری و عکاس؛ همچنین با موسسه پیام آزادگان همکاری دارد و فعال در زمینه اعزام به عتبات عالیات است. در ادامه بخش‌هایی از خاطرات او از سال‌های دفاع مقدس و دوران اسارت در اردوگاه‌های ارتش بعث عراق را می‌خوانید.

9 نوروزم در اسارت گذشت

محمدرضا گلشنی هستم، به اسم حسین هم من را می‌شناسند. در تاریخ 12 مهر 1359 در منطقه دشت ذهاب و کوره موش به اسارت دشمن درآمدم و 29 مرداد 1369 آزاد شدم. یک نکته قابل ذکر این است که من فروردین 1359 در جبهه داشتم با عراق می‌جنگیدم؛ در منطقه‌های نفت‌شهر، تیله‌کوه، باویسی، ازگله، دار زنگنه، تنگ حاجیان، تنگ رستم، سرپل ذهاب و قصر شیرین و ایلام. مهاجم‌ها را عراق تجهیز می‌کرد، سلاح و مین به آنها می‌داد، با توپخانه و هلی‌کوپترها و جنگنده‌هایشان حمله می‌کردند. ما در نفت‌شهر خیلی با اینها درگیری داشتیم، ولی عراق از تاریخ 31 شهریور 1359 رسماً نیروهای پیاده و زرهی را وارد خاک ایران کرد، یعنی تاریخ اشغالگری نه تاریخ جنگ. اشتباه نشود، این تاریخ اشغالگری است. تاریخ جنگ از اول سال 1359، حتی قبل از آن بوده؛ اواخر سال 1358 اینها جنگ را شروع کرده بودند، صدایش درنمی‌آمد، مردم را به هراس نمی‌انداختند. خلاصه در مجموع بخواهیم حساب کنیم من یک عید را در جبهه و تهران بودم، 9 تا عید را در اسارت؛ 9 بهار را در آنجا گذراندم.

●‌ بعد از تئاتر یک پیرمردی سراغ من آمد، ترک زبان هم بود، گفت: «من الان چندین سال است که در اسارتم و نخندیدم، ولی این تئاتر شما من را خنداند... .»

سال‌های اول، عید معنا نداشت. همه افسرده و ناراحت بودند. می‌آمدند جمع می‌شدند، سیم خاردار و سنگ و سوزن و این چیزها جمع می‌کردند، هفت‌سین اسارتی بود؛ سیم خاردار، سنگ، صابون، سوزن، سینی، شیلنگ (عراقی‌ها به آن سوند می‌گویند)؛ شیلنگ را هم به اسم سوند می‌آوردند، سبزه هم می‌آوردند می‌شد هفت‌سین ما در اسارت.

 

اردوگاه ناب!

من یک الی دو ماه در رمادی بودم، بعد من را به موصل بردند، با حدود 200 نفر از بچه‌ها در اردوگاه موصل یک بودیم. حدود یک سال و نیم آنجا بودیم که اردوگاه موصل 4 تأسیس شد. در هر اردوگاه مخالفتی انجام می‌شد و کسی مشکلی ایجاد می‌کرد، او را به عنوان خرابکار جدا می‌کردند و به موصل 4 می‌آوردند. در نتیجه موصل 4 به قول عراقی‌ها، اردوگاه خرابکارها شد ولی در حقیقت یک اردوگاه ناب ناب شد. چون الحمدلله در این اردوگاه دیگر جاسوس نداشتیم. البته دو تا جاسوس نفوذی آمده بودند، یکی از آنها حتی کادر منافقین بود. یک سال گذشت دید بچه‌ها او را شناختند، ولی کاری با او ندارند. گاهی اوقات هم خبرها را رد می‌کرد، بچه‌ها هم چند مورد جلویش را گرفتند، تا یک سال صلیب سرخ آمد، دوید سمت صلیب سرخ شروع کرد به التماس کردن که «تو رو خدا من را از این اردوگاه ببرید. اینها من را می‌کشند، چون هیچ عکس‌العملی نشان ندادند از اینها می‌ترسم.» او را بردند و دیگر جاسوس نداشتیم. همه یک‌دست، همه مذهبی، همه انقلابی بودند.

ما گروه اولی بودیم که آنجا بردند، از بچه‌های آزاده یک مترجم داشتیم به نام کریم نیسی، بچة خوزستان بود، الان هم اهواز زندگی می‌کند؛ او شنیده بود، آمد و گفت: «بچه‌ها اینها تصمیم گرفتند ما را اینجا قتل‌عام کنند.» چرا که یک‌بار در موصل درگیر شده بودیم، حتی به روی ما تیراندازی کردند، دو تا شهید هم دادیم. اسیران را آوردند اینجا که راحت بکشند. اینجا بچه‌ها آرام شدند، کسی با آنها کاری نداشت. پس از مدتی حاج‌آقا ابوترابی را هم پیش ما آوردند. ناجی بود، از نوع واقعی؛ چرا که ایشان خودش غواص درجه یک بود. می‌دانید که بهترین غواص‌های ایران از زنجان بودند. آنها می‌گفتند: «حاجی غواص واقعی است.» حاج‌آقا ابوترابی چمران دوم ایران بود. وقتی که آمد گفت: «گروه‌های فرهنگی تشکیل بدهید.» یعنی می‌شود سال‌های 1362-63، و خیلی جالب است، پس از اسارت که آزاد شدم به وزارت دفاع رفتم و در عقیدتی – سیاسی بودم، آخر سال 1369 بود. چارت را که نگاه کردم دیدم چارت گروه فرهنگی ماست. 63-62 کجا، 69 کجا؟! حاج‌آقا ابوترابی آن موقع تشکیل داد. گروه فرهنگی چه بود؟ گروه تئاتر، گروه سرود، گروه آموزش (آموزش قرآن، نهج‌البلاغه، زبان‌های خارجی و دروس مدرسه) و گروه اخبار.

 

تندنویس

خیلی جالب بود، ما گروه اخبار داشتیم. یک رادیو در اردوگاه داشتیم که مخفی بود، یک نفر نویسنده هم داشتیم که آن موقع کسی او را نمی‌شناخت، حالا ما معرفی‌اش می‌کنیم به نام محسن معصوم‌شاهی؛ می‌رفت پتو روی سرش می‌کشید، انگار خوابیده، نه چراغی، نه چیزی، پاکت‌های سیمان و کاغذهای دیگر را می‌آورد، شروع به نوشتن می‌کرد. اخبار را که داشت گوش می‌کرد می‌نوشت، صبح که بچه‌ها از آسایشگاه برای نظافت بیرون می‌آمدند، می‌نشست اینها را پاک‌نویس می‌کرد. Shorthand (تندنویس) درجه یک بود. اخبار نوشته می‌شد، پاک‌نویس می‌شد، به مسئول اخبار اردوگاه داده می‌شد. کسی نباید معصوم‌شاهی را می‌شناخت. مسئول اخبار اردوگاه، مسئولین اخبار آسایشگاه‌ها را جمع می‌کرد، اینها می‌نشستند می‌نوشتند، شب می‌آمدند در آسایشگاه می‌گفتند. ببینید چقدر گسترده و دقیق بود. این گروه که تشکیل شد، گروه‌های هنری شامل سرود، تئاتر و تواشیح هم تشکیل شد. اولین بار تواشیح را ما راه انداختیم. تواشیح در ایران سال 1362 پایه‌گذاری شد. ما سال 62 گروه تواشیح داشتیم. تواشیح قرآن داشتیم 5-6 نفر می‌نشستند با پنج صوت قرآن می‌خواندند. دهة فجر که می‌شد سورة فجر را شروع می‌کردند با صوت عبدالباسط، بعد می‌آمدند با سعید مسلّم ادامه می‌دادند، در همان حال صوت تغییر می‌کرد؛ بعد به طبلاوی و ابوالعینین شعیشع و منشاوی ختمش می‌کردند. همین سورة فجر به پنج زبان هم ترجمه می‌شد. عربی که خوانده می‌شد و فارسی، انگلیسی، تاجیک، فرانسه و ایتالیایی. با گروه‌های هنری در مناسبت‌های مختلف همپای ایران مراسم داشتیم. از ماه‌ها قبل فعالیت‌ها شروع می‌شد. مثلاً ماه رمضان بود، مراسم مذهبی را باید گروه مداحان برنامه‌ریزی‌ می‌کردند. برنامه‌ریزی ختم‌های قرآن که همه داشتیم را گروه فرهنگی انجام می‌داد.

 

فر حلبی

نزدیک عید که می‌شدیم باید تدارکات عید را می‌دیدیم. تئاتر، سرود، همه چیز، حتی شیرینی‌پزی و شکلات‌پزی داشتیم. شیرینی چه جوری می‌پختیم؟ برای عیدمان، عید فطر و عید نوروز. یک بنده خدایی بود به نام یدالله روحانی، بچه همدان که یکی از بهترین شیرینی‌پزی‌های همدان مال او بود. آمد و گفت که می‌توانیم شیرینی درست کنیم، به شرط اینکه یک فر هم درست کنیم. شخصی به نام اصغر زارع با حلبی پیت‌های روغن که می‌آوردند و تمام می‌شد، یک گردی درست می‌کرد و به آن لبه می‌داد و یک چیزی حدود 10 سانتیمتر بالا می‌آمد. وسط را اندازة روی بخاری علاءالدین گرد درمی‌آورد، یک در برایش درست می‌کرد. حالا آرد چه جوری فراهم می‌شد؟ از خمیر نان که به آن سمّون می‌گفتند. خبز می‌شود نان و سمّون یک نوع نان است، اگر بخواهیم تشبیه کنیم، مثل نان‌های همبرگر، مال ما ایرانی‌ها خیلی خوب است، آنجا نه، نبود، خمیرهایش هم بعضی‌ آدامسی و خیلی خراب بود، خمیر اینها را درمی‌آوردیم با کف دست می‌ساییدیم، می‌گذاشتیم خشک می‌شد، بعد می‌کوبیدیم الک می‌کردیم، آرد می‌شد. این اواخر به هانوت (مثلا مغازه‌ای داخل اردوگاه) می‌گفتیم برایمان آرد می‌آورد، نه زیاد، برای عید برایمان می‌آورد، می‌گفتیم: «ما می‌خواهیم برای عید شیرینی بپزیم.» آرد را می‌آوردیم و شیرینی درست می‌کردیم.

●‌ شب تحویل سال که می‌شد، حاج‌آقا ابوترابی صحبت می‌کرد، تا ساعت 12 شب ما بیرون بودیم و یک‌سری برنامه‌های خاص داشتیم. وسط اردوگاه برنامه اجرا می‌کردیم

گروه‌ تئاتر هم شروع به کار می‌کرد. گروه‌های نمایشی، نمایش‌های رزمی داشتند. ما گروه ورزش هم داشتیم که نمایش‌های ورزشی‌شان را انجام می‌دادند، ورزشکارها ورزش می‌کردند، بعد گروه‌های نمایشی داشتیم. تئاتر بود که بنده مسئول تدارکات تئاتر اردوگاه بودم. تئاتر آسایشگاهی داشتیم، تئاتر اردوگاهی داشتیم. نویسندگان تئاترمان مشخص بودند. گروه‌های ورزشی، ورزش‌های رزمی و فوتبال و والیبال و پینگ‌پنگ و اینهایی که در اردوگاه بود را داشتند. مسابقات فوتبال دسته یک و لیگ و دسته دو، پینگ‌پنگ، والیبال و بسکتبال داشتیم؛ خدا رحمت کند حاج‌آقا ابوترابی را، در پینگ‌پنگ کسی حریفش نمی‌شد. یکی را داشتیم که بچه مشهد بود، اسمش صادق بود، استاد پینگ‌پنگ بود، جوری بود که راکت در دهانش می‌گرفت و پینگ‌پنگ بازی می‌کرد. او در مقابل حاج‌آقا ابوترابی کم می‌آورد. سردار احمد روزبهانی هم پینگ‌پنگش خیلی قشنگ بود. یک روز ایستاده بود با حاج‌آقا ابوترابی بازی می‌کرد، در برابر backhandهایی که حاج‌آقا ابوترابی می‌زد، او می‌گفت: «آقا یک راکت دیگر به من بدهید، من باید با دو دست بازی کنم.» ولی حاج‌آقا ابوترابی با کسی مثل من که مبتدی بازی می‌کرد، عین خودم بازی می‌کرد. ما ورزش و نمایش‌های باستانی داشتیم. باستانی‌کارهای حرفه‌ای داشتیم. می‌دانید که صلواتی، ضربی، زنگی، درجه‌هایشان هست. ما میاندارهای زنگی داشتیم. این اتفاق در موصل یک افتاد، ما داشتیم ورزش می‌کردیم، حاج‌آقا ابوترابی آمد وارد چرخ زدن شد، سید معمولاً باید آخر چرخ بزند. شخصی بود به نام سید هاشم موسوی، آمد گفت: «من چرخ بزنم.» بزرگ‌ترها به او گفتند: «آقا سید شما کنار بایستید، شما سید هستید، آخر باید چرخ بزنید.» دیدم گفت: «حاج‌آقا ابوترابی سید است.» سید هاشم موسوی بچه قزوین بود، ما تازه آنجا فهمیدیم حاج‌آقا ابوترابی سید است. آخر سر آمد وسط چرخ زد، چرخ جنگلی، یک پا اینجا می‌زد، بلند می‌شد روی هوا می‌چرخید آن طرف پایین می‌آمد، از آن طرف بلند می‌شد به این طرف، پابرهنه پایش را به زمین می‌زد. ما ندیده بودیم، خدا رحمتش کند، حاج مهدی مخملباف همین طوری ماند که: «حاجی واقعاً دست مریزاد.» ضرب‌زن ما آسید احمد سیدان، بچه نهاوند بود، خیلی مرشد بود، با سطل زباله، ضرب می‌گرفت. نمایش‌های کونگ‌فو، تکواندو، بوکس، بوکس چینی، آی‌کی‌دو، داشتیم. حالا این خاصّ مراسم‌ها بود.

 

فرار موش!

وقتی ما به موصل 4 آمدیم، عراقی‌ها می‌گشتند نمایش‌ها و تئاترها و ورزش‌هایمان را گیر بیاورند. دعوایی در اردوگاه نبود. در اردوگاه‌های دیگر همیشه دعوا بود، دعوای مذهبی‌ها با منافقین، چون منافقین هم زیاد بودند. ما نه جاسوس داشتیم، نه منافق داشتیم، دعوایی هم نبود. معمولاً 4 بعدازظهر در را می‌بستند و اسیران را داخل می‌فرستادند. شب سال تحویل که می‌شد، حاج‌آقا ابوترابی صحبت می‌کرد، در را می‌بستند، اسیران را داخل می‌فرستادند، بعد دوباره در را باز می‌کردند، می‌گفتند: «بیایید بیرون.» تا ساعت 12 شب ما بیرون بودیم و یک‌سری برنامه‌های خاص داشتیم. وسط اردوگاه برنامه اجرا می‌کردیم. یک‌دفعه می‌دیدی فوتبال گذاشتیم، فوتبال هیکلی‌ها، فوتبال کوتوله‌ها، فوتبال جوان‌ها، فوتبال پیرمردها که حاج‌آقا ابوترابی کاپیتان پیرمردها بود. تاج گلش را با سیم خاردار درست می‌کردیم و با کاغذ گل درست می‌کردیم به گردنش می‌انداختیم. صادق جهان‌میر اصلیتش کرمانشاهی بود، اما بچة تهران بود و دروازه‌بان کوتوله‌ها. گفتیم: «هیکلی‌ها که می‌آیند گل بزنند، مرحلة آخر شما را می‌خورند، چه کار کنیم؟» گفتیم: «بگردیم یک موش گیر بیاوریم، موقعی که می‌آید گل بزند، این موش را جلوی او بینداز که در برود.» ما یک هفته تمام دنبال موش می‌گشتیم. اصلاً نسل موش در اردوگاه از بین رفته بود. زد و دو روز مانده به فوتبال، در سبزیجاتی که برای اردوگاه آوردند یک موش خرمایی پیدا کردیم. در بهداری، دکتر رضا یک آمپول زد و آن را بیهوش کرد. گفتند: «موش را چه کار کنیم؟» گفتم: «کاری نداشته باشید»، به هیچ کس هم نگفتیم. این موش را در یک جعبه گذاشتیم، از حال رفته بود. آوردیم به صادق نشان دادیم. صادق یک‌دفعه ماند و گفت: «این چیه؟!» گفتم: «این فعلاً بیهوش است، کاری ندارد.» یک دوربین با کارتن درست کرده بودیم و فیلمبردار و گزارشگر بودم، با دوربین دنبال این فوتبالیست‌ها می‌دویدم. (با خنده) زیر پایشان می‌خوابیدم، مثلاً فیلم بگیرم. شخصی بود به نام مجید پورلطفی، بچة دزفول بود، این آمد گل بزند، هیکل درشت و قد بلند بود. صادق آمد جعبة موش را باز کند، دید موش به هوش آمده، موش را درآورد و از دستش در رفت. مجید توپ را ول کرد و شروع به دویدن کرد. حالا موش وسط زمین افتاده، همه دارند دنبال موش می‌دوند. خیلی جالب بود.

 

«اتکال» و پیرمرد

برنامة دید و بازدید عید را داشتیم. آسایشگاه به آسایشگاه می‌رفتیم و بچه‌ها با آب شکر، اصطلاحاً پذیرایی می‌کردند که آن هم ماجراها داشت. یک نفر را که مثلاً می‌خواستند اذیت کنند، آب شکر می‌آوردند و داخلش پر از نمک بود. زیباترین مراسمی که در عیدها داشتیم، عید غدیر بود. حاج‌آقا ابوترابی می‌گفت: «سیدها، روز عید غدیر پیراهن سفید بپوشند و شلوار سرمه‌ای و در آسایشگاه‌ها بایستند همه برای روبوسی و دیدن آنان بروند.» یکی از خاطرات شب عید نوروز هم خیلی جالب بود. یک سال صلیب سرخ برای بازدید آمده بود و شب عید هم افتاده بود. گفتیم این طوری است، صلیبی‌ها از اردوگاه بیرون رفتند، رفتند بغداد اجازه گرفتند و گفتند: «ما امشب می‌خواهیم در موصل 4 باشیم، سال تحویل اینها اینجا باشیم، عیدشان با اینها باشیم.» آمدند و اگر اشتباه نکنم سال 1368 یا 69 بود. اینها به تمام جنگ‌های دنیا می‌رفتند، همة اسرا را بازدید می‌کردند، می‌گفتند: «هیچ جای دنیا اسیر مثل اسیران ایرانی ندیدیم، حتی عراقی‌ها در ایران.» می‌گفت: «ما می‌رویم اینها دعوا می‌کنند چرا جنگ تمام نمی‌شود ما برگردیم، آنها با ما درگیر بودند. حالا این اردوگاه اسرای ایران نسبت به کل جهان یک طرف، این موصل 4 نسبت به بقیة اسرا یک طرف، ما به موصل 4 که می‌آییم انگار به ایران رفته‌ایم، احساس نمی‌کنیم در اردوگاه اسرا هستیم.» عطوفت و برادری و مهربانی و بشاشیتی که در بین بچه‌ها حاکم بود، این‌قدر جالب بود. آمدند و یکی از این صلیبی‌ها گفت: «به من از این لباس اسرا بدهید، می‌خواهم مثل شما بشوم. من افتخار می‌کنم عین شما باشم، امشب با شما بگردم. این تیکه (تکیه‌کلام)‌هایی که به شوخی می‌گویید و می‌خندید، به من هم یاد بدهید.» یکی از بچه‌ها گفت: «تیکه می‌خواهی؟» گفت: «آره!» گفت: «برو دم خیاطی، یک عالمه تیکه پارچه ریخته!»

●‌ نزدیک عید که می‌شدیم باید تدارکات عید را می‌دیدیم. تئاتر، سرود، همه چیز، حتی شیرینی‌پزی و شکلات‌پزی داشتیم

مراسم سال تحویل را دور هم جمع می‌شدیم. آن سال همة اردوگاه بیرون بودند، به آسایشگاه نمی‌رفتند. بعضی مواقع آسایشگاه به آسایشگاه می‌رفتند. بچه‌ها بسیار شاد بودند، دعای مخصوص عید را می‌خواندند، قرآن می‌خواندند، صلیبی‌ها خیلی خوش‌شان آمده بود، می‌گفتند: «این مراسم عید شما خیلی زیباست.» یعنی از نظر فرهنگی اثر بسیار جالبی روی صلیبی‌ها گذاشته بودیم، چه کسانی؟ اسرایی که در بند اسارت هستند، اسرایی که هزار و یک غم روی دلشان داشتند. من ازدواج نکرده بودم، ولی پدر و مادر داشتم، پدرم مریض بود. من درست در چهارمین سالگرد فوت مادرم برگشتم. غم پدر و مادر روی دلم نشسته بود، همه همین طور بودند یا با غم زن و بچه‌شان، ولی شاد بودند، به همدیگر بروز نمی‌دادند که ناراحت بشوند، همدیگر را شاد می‌کردند. یک‌دفعه ما یک تئاتری بازی کردیم به نام «اتکال»، حدود 8 سال از جنگ گذشته بود. ما هر سال جنگ را در یک راند بوکس نشان می‌دادیم. حسن محمدی که بچة انزلی است، از آن بچه‌های بسیار فعال اردوگاه بود، در زمینة تئاتر خصوصاً تئاترهای کمدی، کارگردانی و بازی فعال بود. کارگردان «اتکال» هم بود. یک روز، یکی دو ماهی از این کار گذشته بود، دیدیم بچه‌ها و عوامل را جمع کرد. می‌خواهم بگویم بچه‌ها شاد نگه داشته می‌شدند، غم‌ها را می‌پوشاندند و کسی که غمش به شادی تبدیل می‌شد، خودش عکس‌العمل خاصی داشت. همه را جمع کرد، عوامل این تئاتر صد نفر بودند، دیدیم یک پلاستیک نخودچی کشمش آورد، بچه‌ها هجوم آوردند بخورند، گفت: «صبر کنید، این یک داستان دارد. داستانش را می‌گویم، اگر توانستید بخورید.» گفتیم: «چیست؟» گفت: «تئاتر را یادتان هست انجام شد؟» گفتیم: «آره.» گفت: «بعد از تئاتر یک پیرمردی سراغ من آمد، ترک زبان هم بود، گفت: «من الان چندین سال است که در اسارتم و نخندیدم، چون من دختر دم بخت داشتم، بچه‌هایم در خانه بودند، افسردگی داشتم، ولی این تئاتر شما من را خنداند. من می‌خواستم بروم دست تک تک بچه‌ها را ببوسم. بچه‌ها که اجازه نمی‌دادند.» به ما بن می‌دادند، 1500 فلس، این پول سیگارش هم نمی‌شد، گفت: «من اینها را جمع کردم.» داده بود به هانوت (فروشگاه) نخودچی کشمش آورده بود، گفت: «این را به بچه‌ها بده بخورند، تئاتر بازی کنند.» اشک همة بچه‌ها درآمد. می‌دانید یاد چه کسی افتادم؟ یاد آن ماجرایی افتادم که یک پیرزن در همدان چند تا تخم‌مرغ آب‌پز با نان محلی دم پایگاه نوژه می‌برد، می‌گوید: «من نه بچه دارم جبهه بفرستم، نه پول دارم کمک  کنم، این تخم‌مرغ‌های طبیعی خودمان است، چند تا مرغ دارم، پختم بدهید خلبان‌ها بخورند بروند بجنگند، من هم سهمی در جنگ داشته باشم.» این پیرمرد هم همین کار را برای ما کرد. اصلاً آنجا ایران بود، تمام اتفاق‌ها آنجا می‌افتاد، ما جدا نبودیم. در مکان دوری بودیم، ولی از نظر فرهنگی و دلی هرگز دور نبودیم. چند نوع تئاتر داشتیم، معمولاً دو تا تئاتر اردوگاهی تهیه می‌شد که طولانی بود، تدارکات آنها سنگین بود، آسایشگاه نمی‌توانست انجام بدهد. تئاترهای آسایشگاهی هم بود که کوتاه و کمدی بود. بنابراین اتفاق خاص و مهم عید همین بود که عراقی‌ها تابع شدند، هیچ اردوگاهی تا ساعت 12 شب بیرون نبود، اردوگاه ما این طوری بود.

یک ماجرا هم در عید سال 1360 که موصل یک بودیم اتفاق افتاد. اولین باری که ما را آزاد گذاشته بودند، دو تا از بچه‌ها با کمک یکی از عراقی‌ها از پنجره‌های پشت حمام فرار کردند. آمدند همه را جمع کردند و دیگر هم نگذاشتند کسی آزاد باشد. حتی جوری شد بچه‌های ما را که به بیمارستان موصل می‌بردند، به تخت غل و زنجیر می‌کردند. وقتی حاج‌آقا ابوترابی به موصل یک آمد، سه چهار تا آسایشگاه مذهبی بودیم که به خاطر روزه گرفتن ما را جدا کرده بودند. مراسم مذهبی خودمان را داشتیم، مدت‌ها هم ما را زندانی کرده بودند. حاج‌آقا که آمده بود، آزاد شده بودیم و نقشة فرار را کشیده بودیم، حاج‌آقا گفت: «حرام است که فرار کنید.» می‌دانید که حاج‌آقا ابوترابی، زمانی که به اسارت درآمد قریب‌الاجتهاد بود. گفتند: «چطور حاج‌آقا؟ برنامه‌ریزی ما خیلی دقیق بود.» گفت: «اردوگاه 1200 نفر است، هزار نفر هم که فرار ‌کنید، 200 نفر می‌مانند، این 200 نفر باید زجر بقیه را بکشند، حرام است. ما باید جوّی در اسارت ایجاد کنیم که کسی ناراحتی نداشته باشد، نه باعث ناراحتی دیگری بشویم. نباید مزاحم دیگران بشویم.» این دیدگاه حاج‌آقا ابوترابی بود. به هرحال مناسبت‌های ما همانند مناسبت‌های ایران بود و می‌توانم بگویم چون با کمترین امکانات بود، خیلی پربارتر انجام می‌شد.



 
تعداد بازدید: 6358



http://oral-history.ir/?page=post&id=6299