خـاطـرات احمـد احمـد (78)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۷۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


ازدواج مجدد
از همان روزهاى اول آزادى، در نشست و برخاستها و آمد و شدها، گوشم براى شنيدن يك خبر تيز بود. خبرى كه از وضعيت و سرانجام فاطمه حكايت كند. گاهى كه تنها مى‏شدم، به او و آنچه كه بر سرمان گذشت خيلى فكر مى‏كردم. برخى دوستان و آشنايان كه متوجه سرگشتگى و افسردگى‏ام بودند، دلداريم مى‏دادند.
مادرزنم بيشتر از همه به ديدنم مى‏آمد و از فاطمه هم هيچ نمى‏گفت. حدس مى‏زدم كه او خبرى از دخترش دارد ولى مهر سكوت بر لبانش زده بود. صبر كردم تا حجم رفت و آمدها كمتر شود. مادر زنم كه فردى مؤمنه و آگاه و روشن ضمير بود، به خاطر تربيت فرزندانى مبارز هميشه مورد شك و ظن ساواك بود. او همچنان سكوت مى‏كرد. به تدريج فهميدم كه سكوت او به خاطر كشته شدن فاطمه است. با فهميدن اين راز غم سنگينى بر دلم نشست. براى سبك كردن خود، در دل شب به راز و نياز با خدا مى‏نشستم، نمى‏دانستم كه اين راز و فراق را با كه بگويم و از كه نشان گم شده‏ام را بگيرم. گم شده‏اى كه ديگر هيچ وقت پيدا نمى‏شد. گم شده‏اى كه در شبى بارانى در جاده مه آلود زندگى محو شد. او رفت و تنها دو يادگار (دوقلوها) و خاطراتش براى من ماند. او رفت، اميد كه سبك بال پركشيده باشد. اميد كه از دروازه توبه گذشته و به شهر رحمت خداوندى وارد شده باشد. اميد...
شايد مادرزنم دردش بزرگ‏تر و غمش سنگين‏تر از من بود، چرا كه، تنها دختر خود را در اين راه از دست داد، ولى آنچه تسلى خاطر او بود دو دختر به يادگار مانده از فاطمه بود.
بعدها درباره علل و نحوه مرگ او جستجو كردم ولى به نتيجه مشخصى نرسيدم. اين راز همچنان سر به مهر ماند. اخبار مختلف بود. يكى مى‏گفت سازمان او را به خاطر ديدگاههاى انتقاديش، تصفيه كرده است. ديگرى نيز مى‏گفت كه او به بن بست رسيده و خودكشى كرده است. به هرحال مهم اين بود كه فاطمه به ماهيت انحرافى سازمان پى برد و جانش قربانى اين آگاهى شد.(۱)
روزها خيلى سخت و غمناك از پى هم مى‏گذشت و من در درياى تنهايى غوطه‏ور بودم. معلوليت پاهايم زندگى را هم براى من و هم براى اطرافيانم بويژه مادرم، طاقت‏فرسا كرده بود. مادرم پير و فرتوت شده و ديگر قادر به انجام كارهاى من نبود. گاهى اوقات ديگر به استيصال مى‏افتادم.
در اين اوضاع و شرايط بحرانى، بار ديگر دوستانم به كمكم آمدند و بحث ازدواج را مطرح كردند. مرحوم ناصر نراقى دو دختر به من معرفى كرد كه با اولى به توافق و تفاهم نرسيديم. در مورد دومى گفت: «احمد تو بايد ازدواج كنى.» گفتم: «آخر ناصر آقا! نمى‏توانم، نه پولى، نه كارى، پاى معلول هم كه قوزبالاى قوز است.» گفت: «اگر يكى پيدا شود كه تمام اين شرايط را بپذيرد و بخواهد با تو با همين حال و وضع ازدواج كند چه نظرى دارى؟» گفتم: «چنين كسى پيدا نمى‏شود، اصلاً من چه دارم كه او بخواهد با من ازدواج كند؟» گفت: «افتخار او اين است كه با فرد مبارزى مثل تو كه معلول و زخم خورده مبارزه است ازدواج كند. او مى‏خواهد به اين ترتيب براى خود سهمى در اين فعاليتها و مبارزات فراهم كند.» گفتم: «ناصر آقا من دو تا بچه دارم.» گفت: «اين خانم عشقش اين است كه بيايد و دستى به‏سر و روى اين دو تا بچه بكشد و افتخار مادرى آنها را پيدا كند.» پرسيدم: «اين دختر كيست؟». گفت: «خواهر حميد خانمحمد!». دلم آرام شد. احمد شيرينى (۲) نيز داماد اين خانواده بوده و خود و همسرش در اين وصلت مرا يارى كردند.
من با خانواده خانمحمد از قبل آشنا بودم و به اعتبار صحبتهاى ناصر نراقى و حاج احمد شيرينى، پيشنهاد آنها را قبول كردم.
وقتى براى خواستگارى رفتيم، پدر و مادر خانم خانمحمد، مخالفتى نداشتند ولى خيلى هم موافق نبودند. آرامش قلبى نسبت به اين امر نداشتند. البته حق با آنها بود، من نه كار، نه پول، نه قد و قامت سالم(!) و نه خيلى چيزهاى ديگر نداشتم. در اين ميان نقش خانم مريم مصلحت جو ـ همسر مرحوم ناصر نراقى ـ خيلى سازنده بود. او خيلى پا درميانى كرد. صحبتهاى صريح و سريعى با دختر خانم و خانواده‏اش صورت داد و گفت كه احمد از پا آسيب ديده و بايد با عصا به اين‏طرف و آن‏طرف برود. اين ازدواج، ازدواج با يك معلول است و همسر او بايد جانشين و عامل خيلى از كارها و امورى باشد كه او نمى‏تواند انجام دهد. خانم خانمحمد جواب مى‏دهد: «من اصلاً به خاطر اينكه او در راه مبارزه، معلول شده است مى‏خواهم با او ازدواج كنم، من كه نتوانستم مستقيم در مبارزات باشم، شايد به اين طريق سهم خود را در اين راه ادا كنم، كارهاى او را انجام مى‏دهم و سعى مى‏كنم كه حداقل جاى مادر براى دو دختر باشم. اين براى من افتخار است. نگران روزى هم نيستم، آنكه دست ما نيست، دست خدا است...»
همه دوستان، آشنايان و فاميل دست به دست هم داده و ازدواج ما را سامان و سازمان دادند. پس از ازدواج با وجود علاقه خانم براى نگهدارى زهرا و مريم، خانواده فرتوك‏زاده خواستند آنها را پيش خودشان نگهدارند تا به اين طريق، تسلى‏خاطر و تسكينى بيابند و به گونه‏اى خلأ وجودى فاطمه را پر كنند. دوقلوها هم در اين مدت، بيشتر به آنها عادت كرده بودند، من نيز احساس كردم حال كه اين خانواده زخم و سيلى خورده‏اند و تنها دخترشان را از دست داده‏اند؛ بهتر است دخترانم پيش آنها بمانند. البته براى كسب رضايت من و خانم خانمحمد، چند نفر پادرميانى كردند. ازجمله حاج يوسف رشيدى و عباس دوزدوزانى.


۱ـ آقاى احمد در شكواييه‏اى كه در اوايل سال 59 به دادستانى كل انقلاب تسليم كرد. آورده است:
«... طبق اطلاع كسب شده از منابع گوناگون، همسرم بعد از جدايى از من، به خانه تيمى شخص ديگرى مى‏رود و بعد از چندى كشته مى‏شود. او را كه در خانه آن شخص مخالفتهايى با سازمان داشته، جهت آرام كردن به كادر رهبرى ارتقا مى‏دهند و تقى شهرام، كثيف‏ترين افراد روزگار او را به خانه تيمى خود مى‏برد، تا شايد با ارتقاى مقام او را بازهم بفريبد. ولى او ديگر گول حرفهاى پوچ و توخالى آنها را نمى‏خورد و به مخالفت هرچه بيشتر مى‏پردازد و تقى شهرام كه وضع را اين چنين مى‏بيند، او را مى‏كشد و وانمود مى‏كند كه خودكشى كرده و هيچ خبرى حتى از جسد او در دست نيست و معلوم نيست، اين از خدا بى‏خبر جسد او را چگونه از بين برده، ناگفته نماند كه اين منافقان كثيف براى از بين بردن مدارك جرم به هر جنايتى دست مى‏زنند[...]. من به‏عنوان يك مسلمان ضمن دادخواهى از طرف همه شهداى مسلمانى كه به‏دست اين جنايتكاران شهيد شده‏اند، از محضر دادستان كل انقلاب اسلامى ايران استدعا دارم محل دفن مرحومه شهيده فاطمه فرتوك‏زاده را معلوم فرمايند.»
آقاى احمد در فرازى از خاطرات بعد از پيروزى انقلاب اسلامى به ديدار خود با محمدتقى شهرام مى‏پردازد. در اين ديدار كه آقاى احمد احمد به‏عنوان شاهد حضور داشته بحث شديدى ميان اين دو سر مى‏گيرد كه ابتدا تقى شهرام هر نوع شناختى از احمد و همسرش را رد مى‏كند ولى به تدريج مطالبى را درست و يا نادرست اعتراف مى‏كند. تقى شهرام در سلول شماره 16 بند 313 زندان اوين به احمد چنين مى‏گويد: «شاپورزاده خودكشى كرد... رفته به مسگرآباد و خودش را به درون چاه انداخته است.»
احمد و دوستانش در كميته انقلاب اسلامى پس از اين ديدار تمام چاهها و خرابه‏هاى مسگرآباد را جستجو مى‏كنند ولى جسدى با مشخصات همسر احمد نمى‏يابند. احمد خود بر اين نظر مى‏باشد: «فاطمه در اواخر سال 55 با كادر مركزى سازمان به‏شدت اختلاف پيدا مى‏كند. سازمان او را تصفيه و از بين برد و جسدش را در يكى از چاههاى جنوب شهر تهران مفقود كرد.» احمد گفت خبر ديگرى حكايت مى‏كند كه فاطمه توسط ساواك دستگير، شكنجه و كشته شده است. ولى من بعد از پيروزى انقلاب وقتى كه تهرانى ـ جلاد معروف كميته مشترك ـ دستگير شد، نامه‏اى به او نوشتم و مشخصات اسمى و ظاهرى فاطمه را ذكر كردم و عكسى هم فرستادم و پرسيدم كه آيا از وضعيت او اطلاعى دارى؟ و تهرانى در جواب نوشته بود: «برادر احمد احمد! تو شايد خيلى مرا نشناسى، اما من تو را مى‏شناسم، در سال 52 بازجويت بودم و تو را به خاطر مبارزاتى كه داشته‏اى تحسين مى‏كنم. ما مشخصات و عكس او را براى دستگيرى به مأمورين داديم، ولى او هيچ وقت دستگير نشد و بالتبع ما او را نه شكنجه كرديم و نه كشتيم. اين حرفها را در وضعى مى‏گويم كه گفتن يا نگفتن آن هيچ نفعى به حالم ندارد و از جرمم نمى‏كاهد.»
با مطالعه پرونده خانم فاطمه فرتوك‏زاده به شماره 119742 در مركز اسناد انقلاب اسلامى مشخص شد كه ساواك هيچ نشان و رد و شناخت دقيقى از او به دست نياورده است، و آنچه كه تنها درباره مرگ او موجود است اعترافات از شنيده‏هاى حسين روحانى عنصر معلوم الحال و معدوم است كه به هيچ روى قابل اتكاء و استناد نيست. در اين پرونده آمده است: «... فاطمه فرتوك‏زاده فرزند ابوالقاسم... نام مستعار، طاهره و بعدها sh.z، شاپورزاده... او پس از مدتى در جمع سرشاخه وارد شد و در تابستان 1355 مسئوليت جمع چاپ به‏عهده‏اش قرار گرفت. اين مسئوليت را تا انحلال جمع چاپ اواخر تابستان برعهده داشت و بعد از آن تا يك‏دوره از مسئوليتش اطلاعى در دست نيست... در زمستان سال 55 طى يك نشست انتقادى كه مركزيت در مسافرخانه تشكيل داد، فاطمه فرتوك‏زاده و محسن طريقت هر دو مورد انتقاد قرار گرفتند. فرتوك‏زاده پس از اتمام اين جلسه، مدارك و سلاحش را در خانه باقى گذاشته و فقط يك نارنجك با خود برده و در گوشه خرابه‏اى در خيابان انوشيروان دادگر (بعثت) دست به خودكشى مى‏زند...».
در همين زمينه آقاى احمد براى چاپ دهم اين كتاب افزود:
«همه مطالبى كه راجع به خودكشى همسرم عنوان مى‏كردند بى‏پايه و اساس بوده است. چرا كه آنها ادعا مى‏كردند كه فاطمه به تنهايى به خيابان انوشيروان رفته، اقدام به خودكشى كرده است. اگر او تنها بوده چه كسى مى‏توانسته است بر اين امر شهادت دهد؟! آنها كه چنين ادعايى داشتند وقتى مورد پرسش واقع مى‏شدند كه چه كسى چنين حرفى به شما زده است، مى‏گفتند: سازمان.
من و برادر فاطمه (دكتر فرتوك‏زاده) حتى به سراغ پزشك قانونى رفتيم، تمام اسامى مرگ‏وميرهاى آن ماه و آن سال را بررسى كرديم، هيچ مدركى دال بر صحت گفته‏ها و ادعاهاى آنها نيافتيم. پس از پرس‏وجوهاى فراوان و سر زدن به هر جاى ممكن، تنها نتيجه‏اى كه به دستم آمد، اين بود كه سازمان فاطمه را كشته و جسدش را نيز از بين برده است.»

۲ ـ آقاى احمد شيرينى به سال 1321 در همدان در خانواده‏اى متدين و مذهبى متولد شد. وى در دبيرستان با هادى شمس‏حايرى هم‏كلاس بود و توسط او به حزب ملل اسلامى دعوت شد. شيرينى پس از كشف حزب در مهر 1344، دستگير، محاكمه و زندانى شد. او پس از گذر از زندانهاى شهربانى، جمشيديه و قصر در تاريخ 6/8/1346 از زندان آزاد شد. پس از آزادى از زندان با كمكهاى مالى و حمايت و پشتيبانى از مبارزين و زندانيان سياسى، همچنان در خط مبارزه با رژيم منحوس پهلوى باقى ماند. از ويژگيهاى مختص وى، ارتباطات گسترده و حمايتى او با زندانيان سياسى در بند و مبارزين بود. كه با كمك همسرش اعلاميه‏ها، جزوات و اخبار را به آنها مى‏رساند. او پس از آزادى از زندان به مدت پانزده سال به كار در بازار پرداخت و در اين مدت خانه‏اش محل امنى براى مخفى شدن افراد و مبارزين بود. گفتنى است پس از پيروزى انقلاب اسلامى در سال 1361 منزل مسكونى وى با نارنجك هدف گروهك منافقين قرار گرفت.



 
تعداد بازدید: 4116



http://oral-history.ir/?page=post&id=5161