خـاطـرات احمـد احمـد (35)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۳۵)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


صداهاى سلول شماره 21

شهريور يا مهر سال 50 بود كه نيمه‏هاى شب، ناگهان در سلولم باز شد. من هراسان از خواب برخاستم. جوان رشيد، هيكلى و قد بلندى را داخل انداخته و در را بستند و رفتند. او بدون كمترين توجه به من، زانوهايش را بغل گرفته و مى‏گريست.
من نيز دقايقى به او نگريستم. سپس از سكو پايين آمده و از او دلجويى كردم. گفتم: «بلند شو روى سكو بنشين.» اظهار عجز و ناتوانى كرد. زير بغلش را گرفته و كمكش كردم تا روى سكو بنشيند. معلوم بود كه به سختى شكنجه شده و كتك خورده است. دست و پايش مى‏لرزيد. پايش را با دست گرفتم و جا به جا كردم. ناله او بلند شد. پتو را رويش كشيدم. پس از كلى ناله و زارى از فرط خستگى خوابش برد.
صبح كه بلند شد ديدم كه حالش كمى بهتر شده است و ديگر گريه و زارى نمى‏كند. پرسيدم كه چه كار كردى كه اين جورى شكنجه‏ات كرده‏اند؟ گفت: «هيچى! فقط مقره (1) مى‏شكستم. يعنى با چند نفر از دوستانم در خيابان مى‏رفتيم و با سنگ مقره تيرهاى برق را مى‏شكستيم كه دنبالمان كردند و دستگيرمان كردند.» از گفته او تعجب كردم و باورم نشد كه به خاطر شكستن چند مقره كسى را اين‏طور كتك زده و شكنجه دهند و بعد او را به زندان سياسى بياورند. كمى بيشتر با او صحبت كردم و فهميدم كه او از اعضاى چريكهاى فدايى خلق است كه در خرابكارى يك نيروگاه برق، مشاركت داشته است.
بعد از خوردن صبحانه، از نگهبان يك لگن آب گرم گرفتم و داخل آن نمك ريختم. سپس پاهاى جوان را داخل آن گذاشته و ماساژ دادم. با اين كار آرامش در صورت او پيدا شد. او كه جوان بيست ساله‏اى بود، كم كم به من اطمينان و اعتماد كرد و با احساس قرابتى كه داشت درد دلش گشوده شد. دريافتم كه او بسيار بى تجربه است. به او توصيه كردم حواست جمع باشد، در اينجا به هيچ‏كس نمى‏توانى اعتماد كنى و بدان با هر كس كه مواجه مى‏شوى احتمال اينكه او مأمور باشد خيلى زياد است. از او خواستم كه سفره دلش را پيش هر كس باز نكند.
در اثر ماساژ و انبساط ماهيچه‏هايش، كاملاً احساس راحتى و آرامش مى‏كرد. توانست روى پاهايش بايستد. چند روز بعد كه حال او خوب شده بود، چند مأمور آمدند و دم در سلول از او سؤالاتى كردند. او نيز سرپا ايستاد و جواب گفت. مأمورين با مشاهده اين صحنه و اطلاع از صحت و بهبود او چند ساعت بعد او را فراخواندند. جوان نگران و هراسان شد و مدام مى‏پرسيد: «حالا چه‏كار كنم؟ دارند مرا مى‏برند... چه‏كار كنم؟» من سعى كردم كه او را آرام كرده و دلدارى دهم. به او سفارش كردم در صورت شكنجه تا مى‏توانى داد بزن، آن‏قدر فرياد بزن كه گوششان كر شود. بعد اگر توانستى گريه كن حسابى شلوغ كن. حتى اگر بگويى من مامانم را مى‏خواهم! خيلى خوب است. او دليل اين افعال را پرسيد. گفتم كه در اين شرايط فكر مى‏كنند تو خيلى بچه‏اى و به مادرت وابسته‏اى و با داد و فرياد، هم دردهايت كاهش مى‏يابد و هم حواس و تمركز و اعصاب آنها به هم مى‏ريزد.
جالب است، به محض اينكه او را از سلول بيرون بردند، او شروع به‏گريه و زارى كرد: «من مامانم را مى‏خواهم!... مامان جان! مامان!...» براى من رفتار بچگانه او خيلى جالب بود. البته او بسيار جوان حرف گوش كنى بود و تمام توصيه‏هاى مرا (آن طور كه خود تعريف مى‏كرد) مو به مو اجرا مى‏كرد. او را چند مرتبه ديگر بردند و آوردند. و با اين شيوه توانسته بود بازجوها و شكنجه گرها را عاصى كند. آنها مى‏گفتند كه بابا اين بچه ننه است. و نتوانستند از او به مطلب قابل‏توجهى دست پيدا كنند. وقتى براى بار چندم به بازجويى و شكنجه مى‏رفت، به او گفتم كه اين‏بار موقع كتك و شلاق از دستشان فرار كن و بگذار اين طرف و آن طرف دنبالت بدوند، بگذار فكر كنند واقعا تو بچه‏اى! و نمى‏فهمى. بازجوها از دست فريادهاى «مامان!... مامان!...» او خسته شده بودند و مى‏گفتند: «مردكه خجالت بكش، يعنى چه؟ من مامانم را مى‏خواهم!... تو را به جرم سياسى گرفته‏اند...»
حدود پانزده روز بعد او را از سلول من بردند، هنوز مى‏ترسيد و نگران بود. به او گفتم كه اين بار آزادت مى‏كنند، و او رفت و رفت، و ديگر به سلول 21 بازنگشت. به هرحال حضور اين جوان با آن قد و قامت رشيد در سلول، براى من تجربه‏اى ديگر بود و موجب شد كه از يكنواختى بيرون بيايم.
مدتى بعد جوان ديگرى را به سلول من آوردند. او برخلاف جوان قبلى نه مويه مى‏كرد نه زارى. گرچه اظهار مى‏كرد كه شكنجه شده است ولى آثارى از درد و تألم در او پيدا نبود. در همان ابتدا وضع او برايم مشكوك بود. حدس زدم حداقل كار او انتقال ديده‏ها و شنيده‏هايش از من است. از اين‏رو مصمم شدم در برخورد با او بسيار محتاط باشم. او ادعا مى‏كرد كه از دانشجويان خارج از كشور و بهايى است و در ميدان شوش هنگامى كه از گود زنبورك‏خانه عكس‏بردارى مى‏كرده دستگير شده است. جالب اينكه او معترض بود كه چرا يك ساعت او را به حالت دو دست و يك پا بالا نگه داشته‏اند. مى‏گفت: «بى انصافها آدم كشند! علاوه بر اين كار، صندلى هم به دستم دادند و نمى‏گذاشتند پاهاى چپ و راستم را جابه جا كنم.» ديدم كه او بسيار نازك نارنجى است. از اين موضوع كه او بهايى بود و نجس و حال در كنار من قرار گرفته بود خيلى ناراحت بودم. كارى هم از دستم برنمى‏آمد و بايد صبر مى‏كردم. پس از چند روز او را هم از سلول من بردند. درحالى كه نتوانسته بود مطلب مهمى از من به دست آورد.
شبى ساعت 2 بعداز نيمه شب از راهرو صداى «يا على، يا على» به گوش مى‏رسيد. لحظه‏به لحظه اين صدا همراه نفسهاى تند نزديك و نزديك‏تر مى‏شد. تا اينكه در سلول باز شد و يك نفر را محكم به داخل هل دادند. فرد مزبور پيرمردى با چهره‏اى خسته و رنجور بود. او به شدت كتك خورده و پاهايش متورم و كبود شده بود. در چهره او كه دقيق شدم، به ذهنم آشنا آمد. كمى فكر كردم به ياد آوردم كه او مدير دبيرستان بامداد ـ واقع در خيابان شاه‏آباد (جمهورى اسلامى) ـ است كه در سلك دراويش بود. اسمش را به زبان آوردم. با تعجب مرا نگاه كرد و پرسيد: «تو مرا مى‏شناسى؟!» گفتم: «بله! من مدت كوتاهى در مدرسه بامداد درس خواندم و شما مدير آنجا بوديد.» بعد نشان و آدرسهايى از ديگر افراد دبيرستان دادم. او فهميد كه با چه كسى طرف صحبت است و خيالش راحت شد. از او پرسيدم: «چرا دستگير شده‏اى؟» گفت: «مرا جزو باند جعل ديپلم گرفته‏اند، درحالى كه من بى‏گناهم، و خبر از هيچ‏چيز نداشتم. من دلم سوخت و كارى كردم. دو سه نفر را آوردند به من گفتند كه اينها بدبخت و بيچاره هستند. من هم اسم آنها را جزو قبول شدگان ديپلم رد كردم. تا بروند دنبال زندگيشان. من اين كار را براى كمك به آنها كردم و هيچ پولى هم نگرفتم.»
واقعه جعل ديپلم در آن زمان، به قدرى جار و جنجال كرده بود كه دستگاه وقت مجبور شده بود، براى اعتراف و تنبيه عوامل آن، دست به دامان ساواك شود. ساواك عوامل آن را به شدت مورد شكنجه قرار داده بود.
پيرمرد پس از اينكه اعتمادش به من جلب شد، از عمليات جعل ديپلم چيزهايى گفت. او در مدتى كه در سلول 21 بود از خاطرات قديمى خود، فساد رژيم و رضاشاه و پسرش و نيز مفاسد دربار، بسيار سخن گفت. اين فرصت مغتنمى براى من بود تا هم‏كلام و هم‏سخنى داشته باشم و از تنهايى بيرون بيايم.
روزهاى بعد استوار مسنى به نام انوشه، با پيرمرد درويش هم‏كلام و هم‏صحبت شد. به مرور آنها رفيق هم شدند. تكيه‏كلام درويش «ياحق» و «ياعلى» بود. روزى انوشه از وضع بد اقتصادى و مالى يك زندانى صحبت كرد. ناگهان پيرمرد رو به من كرد و گفت از پولى كه در زير زيلو دارى به او بده. دريافتم كه او از همه كارهاى من مطلع است. من هم بى‏گفتگو بيست تومان در اختيار انوشه قرار دادم. پس از آن، انوشه به مسئولين زندان گزارش داد كه احمد احمد، به زندانيان كمك مالى مى‏كند. به‏خاطر همين مرا خواسته و بازخواستم كردند. بعد از گذشت دو هفته اين پيرمرد درويش را هم از آن سلول بردند.



۱ـ مقره: آلتى چينى يا شيشه‏اى كه سيم تلفن يا برق را به آن متصل سازند.
فرهنگ فارسى ـ دكتر محمد معين



 
تعداد بازدید: 3773



http://oral-history.ir/?page=post&id=5118