تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
-
در کشورهای غربی تاریخ شفاهی از جایگاه بسیار مهمی برخوردار است به ویژه در جهان معاصر که راههای فرهنگپذیری در سیطره پیشرفت تکنولوژی امکانات بسیاری را برای ثبت و ضبط خاطرات فراهم آورده است. اهمیت هویتسازی و حفظ آن و آشنایی نسل جدید به هویت ملی، نظام آموزشی و فرهنگی این کشورها را بر آن داشته است انجام مصاحبه با افراد مسن خانواده به عنوان تکلیف درسی مطرح گردد. به همین منظور با تدوین جزوات و آموزشهای لازم دانشآموزان حتی در مقطع دبستان با پدر، مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ خود به گفتگو مینشیند. متأسفانه چنین رویکردی هنوز در ایران مطرح نگردیده است نگارنده طی بیش از ده سال فعالیت در عرصه تاریخ شفاهی بر آن شدم تا در درس «تاریخ انقلاب اسلامی» این موضوع را به عنوان تحقیق سر کلاس از دانشجویان بخواهم که حاصل آن تعدادی چند تحقیق تاریخ شفاهی است گرچه در آنها کاستیهایی دیده میشود با این حال با تداوم این روش در مقالی وسیع و سراسری میتوان به ماندگاری هویت انقلابی و انتقال آن به نسلهای بعدی همت گماشت آنچه در پی میآید یکی از تکالیف درسی «تاریخ انقلاب اسلامی» در ترم اول سال تحصیلی 1388- 1387 دانشکده پیراپزشکی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی رشته کتابداری است.
مقدمه از: رحیم نیکبخت
موضوع: خاطرات دوستان و آشنایان از زمان انقلاب و جنگ تحمیلی
گردآورنده: مینا مرادیان
مطالبی که در اینجا مطرح کردهام، خاطرات اقوام و آشنایان من است و برای گردآوری آنها از افرادی که فکر میکردم میتوانند به من کمک کنند پرسوجو کردم. در ضمن مسؤولیت صحت و درستی مطالب یادشده با افرادی است که این خاطرات را تعریف کردهاند و بنده تنها نقش واسطه روایتگری این خاطرات را دارم.
بخشی از این نوشتهها مربوط به خاطرات انقلاب پدرم و تظاهراتی است که ایشان در آنها شرکت کرده است و بخشی مربوط به خاطرات دوران 8 سالهی دفاع مقدسِ یکی از دوستان برادرم و بخش سوم نیز خاطرات دایی بنده است. البته باید بگویم که دایی من دیگر در بین ما نیست و خاطرات و زندگینامه مختصرش را از زبان برادر و خواهر ایشان نوشتهام. چراکه ایشان در دفاع از خاک پاک میهن اسلامی خود به مقام والای شهادت نائل آمدهاند.
خاطرات انقلابی پدرم (آقای مهدی مرادیان):
شهریور سال 1357 بود. گرمی هوا باعث شده بود که از جمعیت مردم در صحن مسجد لُرزاده کم شود. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما نتوانستیم وارد صحن مسجد بشویم پس مجبور شدیم در فضای باز حیاط مسجد به سخنرانی حاج آقای چاووشی گوش بدهیم. نمیدانم امّا سخن این خطیب عالیقدر آنقدر گرم بود که من را از آن طرف تهران به مسجد لُرزاده کشانده بود تا به عرایض ایشان گوش فرا دهم. سرتان را درد نیاورم موضوع سخنرانی حاجآقا چاووشی بر سر حکومت شاهنشاهی ایران و رژیم اسرائیل و رابطهای که میان این دو وجود دارد بود. کمترین نتیجهای که وی میخواست از سخنرانیش بگیرد این بود که مشروعیت این دو نظام باطل را در ذهن مردم زیر سؤال ببرد و ثابت کند که نظام سلطه و جور، باطل است.
امّا هنوز یک ساعتی از سخنرانی او نگذشته بود که نیروهای شاهنشاهی سر رسیدند. هر چند در ظاهر لباس مرتب و اتوکشیده بر تن داشتند امّا از هر حیوانی پستتر و منفورتر و وحشتیتر بودند و از قضا چون ما در صحن حیاط مسجد بودیم گویی ما اولین افرادی بودیم که باید توسط این افراد نوازش میشدیم. نیروهای شاهنشاهی ابتدا گاز اشکآور پرتاب کردند و بعد از پرتاب گاز من دیگر جایی را نمیدیدم ولی حس کردم که یکی از همان سربازها بالای سر من است و با باتومی که در دست داشت چند ضربه بر سر من وارد کرد. ناخودآگاه دستهایم را بالای سرم آوردم تا حداقل باتومها به سرم نخورد و جانم را حفظ کنم امّا آن خدانشناس آنقدر محکم میزد که مچ دست راست من شکست و چند هفته در گچ بود. در بیمارستان دیدم که تنها من نبودم که توسط عوامل شاه پذیرایی شده بودم بلکه هر کس در حیاط بود به نحوی از آنها زخم برداشته بود.
امّا از حاجآقا چاووشی هم خبری نبود میگفتند او را از منبر پایین کشیده بودند و به ساواک برده بودند امّا بعد از آن جریان من دیگر وی را ندیدم.
امیدوارم اگر زنده است تندرست باشد و اگر شهید شده یا فوت کرده خداوند او را با اهل بیت محشور کند.
خاطره بعدی مربوط میشود به هفده شهریور سال 1357، در میدان ژاله که اکنون به حق میدان شهدا نامیده شده است یک روحانی به نام علامه نوری سخنرانی میکرد. جمعیت زیادی از مردم پای سخنرانی وی نشسته بودند. من و تعدادی از دوستانم نیز در میان مردم بودیم. اوایل سخنرانی بود که نیروهای گارد جاویدان شاه به ما حمله کردند. مردم سعی میکردند فرار کنند. هر کس یک طرف میدوید. سربازان گارد نیز فقط دستشان روی ماشه بود و شلیک میکردند من مانده بودم که فرار کنم یا به زخمیها کمک کنم، امّا این وسط کسی نبود که به اینها بگوید که این افرادی که شما مثل گل پرپرشان میکنید و میکشید انسانند ولی وضع بدتر از آن بود. خیابانهای اطراف را نیز بسته بودند و ما از همه طرف محاصره بودیم امّا تنها چیزی که باعث نجات ما شد توکل بر خدا بود و خدا نیز راه را برایمان باز کرد. مردم آن منطقه که وضعیت را درک کرده بودند ما را از طریق پشتبامها فراری دادند و بعد از ساعتها گریز، ساعت 2 و 3 نیمهشب به خانه خود در شهرری رسیدیم و خدا را شکر کردم که توانستم یکبار دیگر به خانهام و نزد خانوادهام بازگردم.
خاطره بعد نیز مربوط به پدرم میشود ولی تاریخ دقیق آن را به خاطر نداشتند:
یکی از روزهای قبل از انقلاب بود. پدرم و دوستانش و همینطور مردم دیگر در جلوی منزل آیتالله آقای خزعلی در خیابان مَنگُل قم جمع شده بودند. از آنجا که یکی دو روز قبل آقای خزعلی سخنرانیای ترتیب داده بود و مردم را علیه رژیم تحریک کرده و واقعیاتی را برای آنها آشکار ساخته بودند. تظاهراتی علیه رژیم شاه در جلوی در خانه آقای خزعلی شکل گرفت و مردم و همینطور پدرم شعارهایی ضد رژیم سر داده بودند. هنوز چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که مأموران خدانشناس ساواک به سمت تظاهرکنندگان حملهور شده و به ضرب و شتم تظاهرکنندگان و دادن فحشهای رکیک به آنها پرداختند. یکی از آنها هم پدرم و یکی از دوستانش به نام آقای حسن سبزهعلی را به شدت کتک زدند و فحشها و ناسزاهای بسیار رکیکی به پدرم، دوستش و امام خمینی میداد که به گفته پدرم تحمل شنیدن این ناسزاها بسیار سختتر از تازیانهها و ضرباتی بود که بر جسم آنها وارد میآمد.
خلاصه زمان گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. برگ زمانه طوری رقم خورد که یک روز آقای حسن سبزهعلی آن ساواکیای را که سالها پیش از او و پدرم در قم با چماق و فحش استقبال کرده بود در خیابان دید و او را شناخت و او را به مأموران نظام جمهوری اسلامی برای اعادهی حق معرفی کرد و مأمورین نظام اسلامی نیز پدرم را برای طرح شکایت از آن مرد احضار کردند امّا پدرم به خاطر حس انساندوستی و با تکیه بر این مطلب که انسان جایز الخطاست آن مأمور ساواک را بخشید و از شکایت خود صرفنظر کرد...
پدرم در تظاهرات دیگری نیز در 18 دی ماه سال 1357 شرکت کرده بودند. خیابان احمد نیریزی که امروزه خیابان حرم نامیده میشود خیابانی بود که از یک سمت به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی منتهی میشد و از طرف دیگر به دل هزاران عاشق امام و انقلاب که با دستی خالی امّا قلبی مملو از عشق به امام و انقلاب به خیابانها ریختهاند تا نفرت خود را از رژیم حاکم به همه جهانیان نشان دهند امّا باز هم مأمورین رژیم فاسد سابق که با شنیدن هر شعار انقلابی لرزه را در اندام سست و بیپایه خود احساس میکردند مثل همیشه با تیر و گلوله به استقبال مبارزین آمدند و در همین روز بود که یکی از تلخترین روزهای عمر پدرم رقم خورد: جلوی چشمان پدرم تیر رها شده از دست یکی از آن نامسلمانها بر قلب یکی از دوستان پدرم نشست و روح او نیز به جمع ارواح فدائی انقلاب پیوست.
خاطرات دوران جنگ تحمیلی (آقای سید داوود سید حسن):
روزهای نبرد حق علیه باطل بود و نوبت به آن رسیده بود که همان جوانهایی که دیروز با دست خالی خود انقلاب باشکوه اسلامی را رقم زده بودند حال با جان و دل آن را از دستبرد و فروپاشی نجات دهند و در این میان هر کس از نوجوان 12- 13 ساله گرفته تا پیرمرد 70 ساله به طریقی دین خود را ادا میکرد.
سال 61 بود. یکی از همان نوجوانها و همرزم من، یاسر 15 ساله اهل دزفول بود که به واسطه محل تولدش تا حدی به زبان عربی مسلط بود. وی پدر خود را از دست داده بود و با مادرش زندگی میکرد و نوجوان فوقالعاده جسور و شجاعی بود و حاضر بود برای کشورش ایران و آزادی شهرش دست به هر کاری بزند. در نتیجه از توانایی خود در صحبت کردن به زبان عربی برای کمک به جبهه و جنگ استفاده میکرد و به اَشکال گوناگون به دشمن خسارت میزد و به ما منفعت میرساند.
بارها بود که مخفیانه به مقرّ دشمن میرفت و خود را سرباز عراقی جا میزد و به بهانه بردن چای و قهوه برای فرماندهان و رزمندههای عراقی برنامهها و اطلاعات آنها را استراق سمع میکرد و از این طریق عملیاتهای آنها را لو میداد و برنامههای عراقیها را به فرماندههای ایرانی گزارش میکرد و بارها از همین راه جان گروه را نجات میداد. یکبار نیز که عراقیها میخواستند جلو بروند و با سپاه ایرانیان بجنگند یاسر خود را به دلدرد شدید میزند و از همیاری کردن آنها جلوگیری میکنند آنها نیز یاسر را به علت بیماری به 2 سرباز عراقی میسپارند و به جلو میروند. یاسر نیز در موقعیتی مناسب هر دو سرباز را از هستی ساقط کرده و همچنین انبار مهمات آنها را نیز که در آن روزها برای عراقیها خیلی بااهمیت بود منفجر کرده و به سپاه خودی بازمیگردد.
شبهایی نیز بود که یاسر اجازه میگرفت و چند نارنجک برمیداشت و به سپاه دشمن میپیوست و در موقعیتی مناسب به چادرهای عراقیها به بهانههای مختلف مثل خوابیدن، گفتگو و... میرفت و نارنجکها را در بین چادرها و رختخوابها جاسازی میکرد و بیرون میآمد و گروهی از آنها را به درک واصل میکرد و دوباره به عقب بازمیگشت.
آقای سید داوود سید حسن میگفت بعد از مدتی که از آن گردان جدا شده دیگر از یاسر خبری ندارد نمیداند شهید شده یا هنوز زنده است ولی میگوید که یاسر گفته آنقدر اینطوری به دشمن ضربه میزنم و میجنگم که یا شهید شوم یا شهرم را از دست آنها آزاد کنم.
ولی در بین این همه خاطره خوب گاه خاطراتی هم بودند که اصلاً دلنشین نبودند. مثلاً در سال 62 بود که در سوسنگرد در حال جنگ با دشمن بودیم. چند وقتی که هر چه نقشه عملیات میکشیدیم همگی لو میرفتند و عراقیها قبل از ما میفهمیدند و قبل از اینکه کمترین اقدامی علیه آنها بکنیم آنها دست ما را خوانده بودند تقریباً 3- 4 عملیاتی به همین شکل متوقف شد در نتیجه بر آن شدیم تا علت را بفهمیم. پس از بررسیهای زیاد پی بردیم که فرمانده ما اصالتاً عراقی است و اوست که نقشههای ما را به آنها میدهد. بعد از اینکه این موضوع فاش شد رزمندهها دیگر نگذاشتند کار به شهر و دادگاه برسد، در همان جبهه، دادگاهی صحرایی تشکیل دادند و حکم اعدام وی را صادر کردند و برای اینکه جنازه او بخشی از خاک ایران نشود جنازهاش را در دریا انداختند.
زندگینامه و خاطرهی شهید حسین علینقیزاده:
شهید حسین علینقیزاده در سال 1338 در خانوادهای کشاورز، زحمتکش و متدین در شهرستان اردستان از حوالی استان اصفهان متولد شد. وی دوران تحصیل خود را در این شهرستان طی کرد و ضمن درس خواندن در کارهای کشاورزی به خانواده خود کمک میکرد.
در بهار سال 1357 به خدمت سربازی اعزام شد و دوران آموزشی را در پادگان جَلدیان آذربایجان غربی طی کرد و سپس برای ادامه خدمت به تهران اعزام شد.
با شروع انقلاب اسلامی و صدور فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، ایشان نیز محل خدمت خود را ترک کرد و به صف مردم انقلابی پیوست.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان اردستان ایشان جزو اولین نفراتی بودند که به عضویت این نهاد تازهتأسیس درآمدند و قبل از آغاز جنگ تحمیلی برای مقابله با ضد انقلابیون مدتی به کردستان و مدتی نیز به سیستان و بلوچستان اعزام گردیدند.
با آغاز جنگ تحمیلی و به فاصله تنها یک هفته پس از آن همراه با تعدادی از همرزمان خود برای دفاع از میهن اسلامی در مقابل تجاوز نیروهای بعثی عراق به جبهههای جنگ تحمیلی رفتند و مدت 3 ماه در جبهههای جنوب به نبرد با متجاوزین بعثی پرداختند، که در همین مدت در یک نبرد رو در رو که با متجاوزین عراقی داشتهاند ایشان و تعدادی از دوستانشان (همرزمانشان) توسط نیروهای عراقی محاصره شده و از فاصله چند متری با آنها نبرد میکنند ولی چون تعداد نیروهای دشمن بیشتر بوده تمامی آنها مورد اصابت گلوله قرار میگیرند، همهی همرزمان وی شهید میشوند و 2 تیر دشمن نیز که به طرف ایشان شلیک شده بود به کلاهشان برخورد میکند و از طرف دیگر خارج میشود. شهید حسین علینقیزاده نیز خود را روی زمین میاندازد و وانمود میکند که شهید شده است. عراقیها نیز به خیال اینکه وی کشته شده و حتی این را با لگد زدن به ایشان و زدن چند ضربه به بدنشان امتحان میکنند محل را ترک کرده و از آنجا دور میشوند و ایشان نیز خود را به نیروهای خودی میرساند.
در سال 1360 در اوج زمانی که منافقان جنگ داخلی در کشور به راه انداخته و نیروهای انقلابی را ترور میکردند، آن شهید برای حفاظت از بیت رهبری امام خمینی در جماران به آن محل اعزام شدهاند و مدت چند ماه به مأموریت حفاظت از بیت امام پرداختهاند.
پس از خاتمه مأموریت در حسینیه جماران بار دیگر برای مدت 3 ماه به جبهههای نبرد و جنگ میروند که در این مدت در عملیات بزرگ فتحالمبین در فروردین 1361 که نقاط زیادی از میهن اسلامی را از دست متجاوزین عراقی آزاد کردند شرکت داشتهاند. در نیمه دوم آن سال نیز مجدداً چند ماه به جبهههای جنگ تحمیلی اعزام شدند. در تابستان سال 62 ایشان بار دیگر به جبهه رفتند تا اینکه سرانجام در تاریخ 27 مهر ماه آن سال در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق در غرب کشور در حالی که از ناحیه دست مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته بود برای جلوگیری از خونریزی و مداوا از همرزمان خود جدا شده بود. نیروهای ایرانی مورد حمله نیروهای بعثی قرار گرفته و مجبور به عقبنشینی میشوند که در این بین از سرنوشت ایشان و چند نفر از همرزمانشان هیچ اطلاعی به دست نیامد و ایشان در آن منطقه مفقودالاثر شدند تا اینکه در خرداد ماه سال 1380 پس از حدود هجده سال بقایای پیکر مطهرش و پلاک شناسایی وی توسط نیروهای تفحس شهدا در آن منطقه پیدا و برای دفن به زادگاهش (شهرستان اردستان) منتقل و بنا به وصیت خود در کنار همرزم شهیدش و سایر شهدا در گلزار شهدای اردستان به خاک سپرده شدند.
ایشان در وصیتنامه خود همگان را به برپایی نماز و اَدای واجبات و حمایت از امام و انقلاب اسلامی سفارش کرده و از همسرش نیز خواسته مانند حضرت زینب پس از شهادت وی صبور بوده و راه وی را ادامه دهد.
تعداد بازدید: 6273
http://oral-history.ir/?page=post&id=1042