عبدالرحیم سعیدی‌راد، شاعر انقلاب اسلامی و دفاع مقدس:

سرنیزه مأموران شاه حریف اعلامیه‌های امام(ره) نمی‌شد!

گفت‌وگو و تنظیم: سیده پگاه رضازاده*

23 بهمن 1398


بلند بالاست و سینه ستبر. متولد 1345 دزفول، اما با سن کمی که در زمان پیروزی انقلاب داشته(12 سالگی) خاطراتی به یاد ماندنی از دزفول در دوران انقلاب در سینه دارد. تصاویری که برایمان روایت می‌کند و خود به چشم دیده، بخش‌هایی جدا نشدنی از تاریخ شفاهی انقلاب است. او سال‌ها در کسوت یک جنگاور نیز در دوران دفاع مقدس اسلحه دست گرفته و مقابل دشمن در جبهه‌های نبرد ایستادگی کرده است. «عبدالرحیم سعیدی‌راد» شاعری است که هر نیمه رمضان در شب شعر مقام معظم رهبری به دیدار ایشان می‌رود و در محضر ایشان تازه‌ترین سروده‌های خود را تقدیم می‌کند. شاعر «فانوس‌های سنگی» و «خورشید در مشت» که تا کنون بیش از 33 عنوان کتاب در حوزه جنگ و انقلاب نوشته و تا به امروز بیش از ده‌ها جایزه ادبی را از آن خود کرده است، از روایت‌های عینی خود در دوران انقلاب می‌گوید که خواندنش برای مخاطب جذاب است. در خواندن این گفت‌وگو که سرشار از خاطره‌ است، با ما همراه شوید.

در بحبوحه انقلاب چند سالتان بود؟ آن زمان شما کجا بودید و چه کاری می‌کردید؟

آبان ماه سال 1345 در شهر دزفول به دنیا آمدم. سال 1357، یعنی شروع انقلاب 12 سال سن داشتم که طبیعتاً سن کمی است. در دوران انقلاب من دقیقاً مرز بین کودکی و نوجوانی را می‌گذراندم اما شاید باورتان نشود یا بهتر بگویم باورش برایتان سخت باشد که در فعالیت‌های انقلابی نقش داشتم. چند سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی در سال 1353 در یک دهانه مغازه خیاطی مشغول به کار بودم. در آن دوره و در همان بحبوحه بچه‌های انقلابی‌ای را می‌دیدم که در مغازه خیاطی ما رفت و آمد می‌کردند. این عزیزان به طور مستقیم در شکل‌گیری و وقوع انقلاب شکوهمند اسلامی فعالیت داشتند. باید بگویم نخستین گام‌های فعالیتم برای انقلاب اسلامی از همان مغازه به ظاهر کوچک خیاطی آغاز شد.

در آن خیاطی چه کار می‌کردید؟ استادکار هم داشتید؟ او چه کارهایی انجام می‌داد؟ فعالیت‌های بچه‌های انقلاب از نظر او دور نمی‌ماند؟

در همان مغازه کوچک خیاطی، کتاب‌های مذهبی‌ای را که بین‌ آنها کتاب‌های ممنوعه در رژیم طاغوت هم وجود داشت، میان‌شان پخش می‌کردم. در آن سن کم حتی بعضی وقت‌ها نمی‌دانستم که آنها دقیقاً چه کسانی‌اند و چه کارهایی را با چه هدفی دنبال می‌کنند و انجام می‌دهند. و اما استادکارم که درباره‌اش سوال کردید. باید بگویم که او آن زمان کتاب‌های مرحوم  دکتر علی شریعتی را به من می‌داد. من کتاب‌های دکتر شریعتی را زیر لباسم پنهان می‌کردم. به من تأکید شد که در حین مسیر با کسی صحبت نکنم و آن را به شخص مورد نظر برسانم و زود به مغازه برگردم.

آیا ساواک به دنبال استادکارتان یا کسانی که در آن خیاطی رفت و آمد می‌کردند یا کسانی که کتاب‌ها و اعلامیه‌ها را منتشر و توزیع می‌کردند، بود؟

ندیدم، اما به وفور شنیده بودم که خیلی‌ها را دستگیر کرده‌اند. یک شب مأموران شاه به مسجد «مقومی» دزفول هجوم آوردند و بسیاری را دستگیر کردند. خاطره دیگری از یک مسجد دیگر دارم که در آنجا هم تعدادی را با خود بردند. «غلامعلی رجایی» که پیش از انقلاب جزو فعالان سیاسی و چهره‌های شناخته شده انقلابی شهر بود، به دست مأموران ساواک افتاد. شنیدم که او را دستگیر کرده‌اند و به شدت شکنجه داده‌اند. خبر دستگیری و شکنجه توسط ساواک بین مردم زبان به زبان و سینه‌به‌سینه می‌گشت و به گوش می‌رسید. برخی از اسامی را هم با توجه به سن کمی که داشتم تبعاً نمی‌شناختم و برایم تازگی داشت.

چه فعالیت‌های انقلابی دیگری در همان دوران نوجوانی انجام می‌دادید؟

سال 1353 جلسه‌های قرآن در مسجد نجفیه دزفول برای کودکان برگزار می‌شد. خوب به خاطر دارم که یک‌بار با نوجوانانِ هم سن و سال خودم، پول روی هم گذاشتیم و یک کتاب قرآن خریدیم تا قرآن را برای نخستین بار ختم کنیم. این جلسات تا سال 1356 ادامه داشت و بعد ما را خیلی راحت، مثل آب خوردن، از مسجد بیرون کردند!

چه کسانی این کار را انجام دادند؟

ساواکی‌ها به آنجا نفوذ کردند و علناً گفتند که نمی‌خواهند ما در آن مسجد حضور داشته باشیم. مسئولان جلسات قرآن که ما بچه‌ها در آن حاضر می‌شدیم، گهگاه و همزمان با انتشار اعلامیه‌های امام خمینی(ره) میان توده و آحاد مردم، حرف‌هایی در ذم حکومت شاه می‌زدند و طبعاً به مذاق هیچ ساواکی‌ای خوش نمی‌آمد. این قبیل فعالیت‌ها شروع و به نوعی زمزمه‌های انقلاب بود که ما آن را با پوست و گوشت خود حس می‌کردیم و هر چه به سال‌های پایانی حکومت پهلوی دوم می‌رسیم، با آن انس می‌گرفتیم و بخشی از وجود و زندگی‌مان می‌شد.

نخستین بار نام امام خمینی(ره) را در دزفول، چه زمانی شنیدید؟

پیش از تولد من قیام خونین 15 خرداد رخ داده بود و مردم بیش و کم با نام و آثار و نظرهای امام آشنا شده بودند. من اما برای نخستین بار نام امام خمینی(ره) را در همان جلسات قرآن شنیدم. اول به ایشان امام خمینی هم نمی‌گفتند و همه از او با عنوان «آیت‌الله خمینی» یاد می‌کردند. حرف‌هایی را درِ گوشی در مسجد به ما می‌گفتند و ما آرام‌آرام با مفاهیم امام بیش از پیش آشنا می‌شدیم.

وقتی فعالیت در مسجد به اصطلاح تعطیل شد چه کار کردید؟

پس از اینکه ما را از مسجد بیرون انداختند، جلسه‌ها در خانه برگزار می‌شد. پس از مدتی مسجد دیگری را در کوچه پس‌کوچه‌ها یافتیم و دوباره مجال این را پیدا کردیم که جلسه‌های قرآن را در آن مسجد ادامه دهیم.

در جلسات قرآن چه نکات دیگری فرا می‌گرفتید؟

به ما یاد می‌دادند برنامه‌های پایکوبی و آواز که از تلویزیون ملی پخش می‌شود، فاسد‌ند. به ما می‌آموختند که چنین برنامه‌هایی را که بدآموزی دارند، به هیچ عنوان تماشا نکنیم. توصیه و پیشنهاد راهگشا این بود که به جای نگاه کردن به تلویزیون با بچه‌ها در کوچه بازی کنیم یا با خواندن کتاب‌های مفید و سودمند اوقات فراغتمان را بگذرانیم. همیشه‌ی خدا هم کتاب‌های ارزشمند در اختیارمان بود یا برایمان جور می‌کردند. طبق همین روال و تربیت اولیه، هنگامی که شب به خانه برمی‌گشتم، حتی سریال‌های نازلی را که از تلویزیون پخش می‌شد، نمی‌دیدم و التفاتی به آنها نداشتم. خیلی زود در وجودم درونی شد که جای تماشا کردن تلویزیون به مطالعه کتاب بپردازم که صد البته برایم مطبوع بود. یک شب قرار بود بیرون بروم و با بچه‌ها بازی کنیم. از خانه بیرون زدم اما هیچ یک از دوستانم بیرون نبودند. به خانه برگشتم و شروع کردم به کتاب خواندن. اواخر کتاب بود. آن را به پایان بردم، و باز هم وقت اضافه داشتم. تا نیمه‌های شب آن کتاب را دوباره خواندم. این اتفاق بارها برایم پیش می‌آمد که یک کتاب را چند بار بخوانم. یک‌بار هم کتابی داشتم که چند بار آن را خوانده بودم. نمی‌خواستم تلویزیون تماشا کنم و کتاب جدید هم فردا یا مثلاً پس فردا به دستم می‌رسید. تصمیم گرفتم به رختخواب بروم و بخوابم. در سن 12 سالگی و پیش از آن با این گونه مبارزات و کنجارهای درونی روبه‌رو بودم که از قضا همین مبارزه‌های به ظاهر کوچک و خرد باعث ساختن من شد. در سن نوجوانی زمانی که زمزمه‌های انقلاب به گوش می‌رسید، در همان مقطع که در خیاطی پیش استادکار خیاطی یاد می‌گرفتم، به اطلاعیه‌نویسی هم می‌پرداختم. اعلامیه‌هایی از قبیل دعوت کردن به تظاهرات و محل تجمع‌های مردمی و خبر دادن‌ها و... دلیل این کار هم ساده و بی پیرایه بود. چون خط خوبی داشتم و استادکار و کسانی که در مغازه رفت و آمد داشتند، نوشتن آنها را به من سفارش می‌دادند. من هم با ماژیک بر روی برگه سفید می‎‌نوشتم. اغلب اوقات هم خودم به محله‌ها و خیابان‌های دورتر و دور و اطراف می‌رفتم و آنها را روی در و دیوار می‌چسباندم. یکبار شعری را جایی دیدم که بعدها در فضای مجازی هم آن را دنبال کردم. شعر شیوا و ساده‌ای بود از زبان مادری که فرزندش توسط نظامی‌ها در تظاهرات کشته شده. آن شعر این چنین شروع می‌شود: «گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز/ با تو حرفی مختصر دارم/ جوابم را تو با سرنیزه خواهی داد؟» این شعر که سروده استاد حمید سبزواری است، چنین ادامه می‌یافت: «یا در زیر رگبار مسلسل می‌کنی از گفته خاموشم/ جواب حرف من را با چکمه خواهی داد یا سیلی زنی از قهر بر گوشم؟/ به پایت گل فشاندم/ نثارت صد دعا از شوق کردم/ ولی در پاسخ گل یک گلوله/ و جای آن دعا/ سرنیزه تنها بهر من بود/ تو فرزند مرا کشتی/ تو فرزند هزاران مادر غمدیده را کشتی...» به خاطر دارم که من این شعر را بارها نوشتم و به محله‌های مختلف می‌بردم و به دیوارها چسباندم.

قبلاً عنوان کرده‌اید که مأموران شاه با سرنیزه اعلامیه‌ها را پاره می‌کردند. می‌توانید کامل توضیح دهید که چه بر سر بعضی از آن اعلامیه‌ها که روی دیوار می‌چسباندید، می‌آمد؟

شب‌ها زمانی که حکومت نظامی بود گاهی که مأموران شاه از میان کوچه و خیابان‌ها رد می‌شدند، با چشم خودم می‌دیدم که با سرنیزه اعلامیه‌ها و اطلاعیه‌هایی را که روی دیوارها چسبانده بودم، پاره می‌کردند. آن سرنیزه‌ها خودش سرشار از حکایت‌هاست. در آن زمان کلیشه‌های تصویر امام را هم با سرنیزه مخدوش می‌کردند. محمدعلی مؤمن نام یکی از بچه‌های انقلابی بود که آن دوره در زمان پخش اعلامیه‌های امام  توسط مأموران شاه دستگیر شد و با سرنیزه  او را به شهادت رساندند. درست فردای روز شهادتش به محله‌شان رفتم و کوچه خالی از گام‌های او را دیدم. هنوز خونش بر روی زمین جاری بود. مردم از پیکر او عکس می‌گرفتند و در محله‌های مختلف عکسش را روی دیوار می‌چسبانند. دیری نپایید که در تظاهرات مردمی، عکس شهید مؤمن به عنوان نماد در دست تظاهرکنندگان قرار گرفت. به یاد دارم که برای نماز جماعت، مساجد حسابی شلوغ می‌شد، به ویژه برای نماز مغرب و عشا. زمانی که در حال نماز خواندن بودیم، اعلامیه‎‌ها بین نمازگزاران پخش می‌شد. این کار هم به آن دلیل بود که مشخص نشود، چه کسانی اطلاعیه‌ها را بین مردم پخش می‌کنند. سریع، پس از نماز جماعت، مردم اطلاعیه‎‌ها و اعلامیه‌ها را در لباسشان می‌گذاشتند و به بیرون می‌بردند. این اطلاعیه‌ها شامل سخنرانی‌های امام یا اخباری بود که در جریان روز سیاسی کشور اتفاق می‌افتاد و بنا بر خواست امام، مردم لاجرم باید از آنها آگاه می‌شدند. مسجد محله ما همان‌طور که گفتم «مقومی» نام داشت که  جزو مساجد فعال دزفول به شمار می‌رفت و هنوز هم هست. هنوز هم جلسات قرآن در آن مسجد با استقبال مردم و اهالی محل برگزار می‌شود. در آن دوره مسجد مقومی، در فعالیت‌های انقلابی بسیار مؤثر بود. اما در مجموع خلاصه کنم که پایگاه ما همان مسجد مقومی بود و سرنیزه مأموران شاه هم حریف اعلامیه‌های امام نمی‌شد.  

تاریخ انقلاب را از نگاه و منظر شاعرانه‌تان برایمان روایت کنید. روایت شما قطعاً نشانه‌ها و عناصری دارد که با دیگران متفاوت است.

اجازه دهید همچنان در قالب خاطره برایتان روایت کنم. از جمله فعالیت‌های دیگری که داشتیم حضور در تظاهرات بود. برای سن کمی که در آن مقطع داشتم حضور در تظاهرات برایم هیجانِ لذت‌بخش و مطبوعی داشت. گاهی در تظاهرات خیابانی پرچم را به دستم می‌گرفتم. آن لحظه حس غرور و افتخار خاصی به من دست می‌داد که گاهی دوست دارم آن لحظات تکرار شوند.

با وجود مأموران ساواک که در نقاط مختلف شهر حضور داشتند، ترس در وجودتان رخنه نمی‌کرد؟

راستش را بخواهید چرا! حس ترس هم داشتم. اما این حس ترس با هیجان آمیخته بود که در مجموع آن را دوست ‌داشتم و همان‌طور که گفتم برایم دلپذیر بود؛ به ویژه زمانی که به گروه نظامیان نزدیک می‌شدیم. در یکی از تظاهرات مردمی پیش از 22 بهمن ماه و پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کردم. پس از اندک زمانی از راهپیمایی به تانک و نیروهای ارتش رسیدیم. به نظامیان گل می‌دادند که آنها نیز به مردم بپیوندد. درست چند شب پیش از آن بود که در تظاهرات خیابانی چندین نفر در دزفول به شهادت رسیده بودند. مردم ناراحت بودند. در همان تظاهرات در چند قدمی خودم یکی را دیدم که شعار مرگ بر شاه سر می‌داد. با صدای رسایش شعارش را با گوش خودم شنیدم. فرمانده نظامیان با شنیدن این شعار که حالا چند نفر هم آن را تکرار می‌کردند، تیر هوایی زدند. این صحنه را با چشمان خودم دیدم. مردم با شنیدن صدای تیر متفرق شدند و پا به فرار گذاشتند. من با دمپایی در این تظاهرات شرکت کرده بودم. دمپایی‌ام را از پا درآوردم و زیر بغلم زدم تا سریع‌تر به همراه جمعیت بدوم. به کوچه‌ای رفتم که آن محله را اصلاً نمی‌شناختم. از مردم سؤال می‌کردم که خانه من در یک محله دیگر است و از چه راهی باید آن محله را پیدا کنم. بالاخره به خیابان اصلی شهر که همان خیابان شریعتی بود، رسیدم. باید عرض خیابان را طی می‌کردم. درست در ضلع شمالی خیابان بودم که مأموران شاه تیر مستقیم به سمت مردم شلیک می‌کردند و چند تن هم در آنجا به شهادت رسیدند. باید به قسمت جنوبی خیابان می‌رفتم. نوجوان بودم و ترس حسابی سرپای وجودم را فراگرفته بود به طوری که می‌ترسیدم از خیابان رد بشوم. در همان حین مردی را دیدیم که با عجله و به سرعت از عرض خیابان رد شد و هیچ تیری هم با او برخورد نکرد. من هم عجله داشتم که هر چه زودتر خودم را به خانه برسانم. ظهر بود و خانواده‌ام خبر نداشتند من به تظاهرات رفته‌ام؛ اگر می‌دانستند بیهوده نگرانم می‌شدند. در یک آن تصمیم گرفتم و با سرعتی وصف ناپذیر، مانند گلوله‌ای که از اسلحه شلیک می‌شود، عرض خیابان را طی کردم و از نگاه مأموران دور ماندم. فکر نمی‌کنم که تا به حال و تا به این سن در عمرم هنوز آن گونه دویده باشم!

شهر چگونه به دست انقلابیان افتاد؟

باورش برایم دور از انتظار نبود. شهربانی دزفول به دست مردم افتاد. همراه جمعیت به شهربانی دزفول رسیدم. به نزدیکی خیابانی که امروز «شهید طالقانی» نام دارد، رسیدم. انبوه جمعیت می‌خواستند به داخل بروند و نظامیان را از شهربانی خارج کنند. من با صحنه‌ای در کوچه پشتی روبه‌رو شدم. هنوز به داخل شهربانی پا نگذاشته بودم. نظامی شاه را دیدم که یک کلت کمری به دست داشت و به سمت مردم ‌گرفته بود و اخطار می‌داد که اگر یک قدم دیگر پیش بگذارید، ماشه را خواهم چکاند و شلیک خواهم کرد! ناگهان از میان انبوه جمعیت مردی با صدای رسا گفت: «ما به اینجا نیامده‌ایم که صدمه‌ای به شما یا خانواده‌تان برسانیم.» ظاهراً خانواده نظامیان هم در همان کوچه سکونت داشتند. آن شخص با زبان نرم و آرام خودش با نظامی شاه صحبت می‌کرد اما کاملاً مشخص بود که آن نظامی اولش حسابی ترسیده است. مردی که با صدای بلند صحبت می‌کرد، اصلاً باور نمی‌کرد که او پس از مدتی تسلیم شود و تفنگش را به زمین بیندازد. آن فردی که چند لحظه پیش صدایش را می‌شنیدیم، تفنگش را برداشت و نظامی در آغوش گرفت و مدتی نگذشت که آن نظامی خیلی زودتر از آنچه می‌توانستیم تصورش را بکنیم، به مردم ملحق شد! نظامی بیچاره همچنان نگران بود که با خانواده‌اش کاری نداشته باشند. مردم به او اطمینان دادند که با خانواده او کاری ندارند. چنین بود که محدوده شهربانی طی کمتر از یک ساعت به دست مردم افتاد.

«جمعه سیاه» در دزفول چگونه گذشت؟

در دزفول جمعه سیاه وجود نداشت. برخلاف دیگر شهرهای ایران یک چهارشنبه، به چهارشنبه سیاه معروف شد. اگر اشتباه نکنم دی ماه 1357 در اوج انقلاب، شبانه تانک‌های شاه وارد شهر شدند و از روی خودروهای مردم که در کنار خیابان پارک شده بود، رد شدند. در آن چهارشنبه سیاه بسیاری از اتومبیل‌ها با زنجیر تانک خرد شدند. وقتی که صبح به خیابان رفتیم متوجه این موضوع شدیم. تعدادی از مردم هم به شهادت رسیدند. در دزفول جایی هست که به شهیدآباد معروف است. اسم سابق شهیدآباد، معصوم‌آباد بود. شاید بعضی‌ از شهروندان امروزی دزفول هم ندانند. «معصوم‌آباد» گورستان کوچکی بود که در حاشیه شهر قرار داشت. همزمان با شهادت نخستین کسانی که در انقلاب جان باختند و در آنجا آرام گرفتند، نام این گورستان به «شهیدآباد» تغییر یافت.

مردم وقتی تانک‌های ارتش را می‌دیدند چه می‌کردند؟ واکنشی نداشتند؟

مردم دزفول با تنها وسیله‌ای که می‌توانستند تانک را از کار بندازند، سه‌راهی بود. درست کردن سه راهی که مانند نارنجک عمل می‌کرد و علاوه بر کوکتل مولوتف که در همه شهرها رایج بود، چند ماده دیگر هم به آن اضافه می‌کردند، تا قدرت انفجاری‌اش چند برابر شود. سه راهی از لوله‌های قدیم ساخته می‌شد. سه عدد لوله که به هم وصل می‌شدند. در آن سه راهی مواد منفجره می‌ریختند و موقع پرتاب، به هر جا که اصابت می‌کرد، انفجاری شبیه به نارنجک ایجاد می‌شد. امروز کسانی در دزفول زندگی می‌کنند که من هم آنها می‌شناسم. این عزیزان در حین درست کردن سه راهی‌ها در دوران انقلاب دست یا انگشتانشان را از دست داده‌اند. بالاخره باید بپذیریم که مبارزه و به دست آوردن آزادی به معنای واقعی کلمه، این عواقب را هم دارد.

نارضایتی مردم در زمان پهلوی دوم از چه بابت بود؟ مردم از چه چیزهایی صبرشان لبریز شده بود؟

طبیعتاً مردم از مسائل و مشکلات متعددی ناراضی بودند. دزفول از دیرباز به شهر «دارالمؤمنین» معروف بود و هنوز هم این اسم رویش هست. دزفول شهری کاملاً مذهبی است که رژیم شاه با کنش‌ها و رفتار و سیاست‌هایی که در پیش گرفته بود، باعث می‌شد و تلاش می‌کرد تا بُعد مذهبی این شهر کمتر و کمرنگ‌تر دیده شود و جلوه کند. در یک کلام فشار و خفقان کشور باعث نارضایتی مردم می‌شد. آن زمان نه تنها در دزفول بلکه در اغلب شهرها فساد حکومتی بیداد می‌کرد. طبیعتاً دزفول هم از این قائده مستثنی نبود. در دزفول فرهنگ مردم پذیرای این گونه مسائل نمی‌شد. انقلاب سال 1357 یک انقلاب فرهنگی و دینی تمام عیار به حساب می‌آمد‌آید‌آ. امروز که با گذشت سال‌ها به آن دوران می‌اندیشم، به وضوح درک می‌کنم که مردم برای نان و آب و خوراک و پوشاک و اتومبیل و خانه انقلاب نکردند. مردم دوست داشتند که شخص امام خمینی(ره) به عنوان رهبر کشوری که حکومت دینی در آن مستقر خواهد شد، در مسند قدرت باشد. 

حالا که بیش از چهار دهه از انقلاب اسلامی می‌گذرد به نظر شما دلیل تاریخی محبوبیت امام خمینی(ره) در میان آحاد مردم از نگاه شاعرانه و همچنین تحقیقی شما چیست؟

امام خمینی(ره) در سال 1342 با سخنرانی صریح و تاریخی‌شان، قیام خودشان را آغاز کردند. امام از آحاد جامعه می‌خواستند که به داد اسلام برسند. اگر بخواهیم حاشیه نرویم باید بگویم موضوع اصلی این بود که اسلام داشت کمرنگ می‌شد و در همه شهرهای کشور از بین می‌رفت. امام برای اسلام و برای فرمان‌های الهی که توسط حکومت گذشته زیر پا گذاشته می‌شد، قیام کردند. ایران، یک کشور شیعه و مسلمان بود و هست و مردم دریافته بودند که سخنان امام(ره) بر صدق بنا شده است. در حقیقت سخنان امام خمینی از قلب مردم جاری شده بود و لاجرم بر قلب مردم هم می‌نشست. در بستر تاریخی آن دوره هیچ شخصی شجاعت امام را نداشت که از مردم دفاع کند و سخنان مردم را به زبان بیاورد. به جرأت می‌توانم بگویم تنها کسی که با بیان رسا پیش آمد و همه آنها باعث شد شاه ایشان را به ترکیه و پس از آنجا به کویت، عراق و نهایتاً فرانسه تبعید کند، شخص امام خمینی(ره) بود. امام 15 سال را در تبعید به سر برد. می‌خواستند او را دور کنند اما نمی‎توانستند صدمه‌ای به امام بزنند چون از مردم و واکنش جامعه می‌ترسیدند. هرگونه صدمه‌ای به ایشان باعث می‌شد مردم رفته‌رفته خشمگین‌تر شوند و زودتر حکومت را سرنگون کنند. به همین خاطر شاه با زیرکی تمام، امام را تبعید کرد و از مردم دور ساخت.

شعرهای انقلابی شما راوی مکتوب تاریخ شفاهی انقلاب است. از نظر شما شعرهای شاعران انقلابی دیگر با شعر شما چه تفاوتی دارد؟ در کدام شعرها و سطرها شما اوج انقلاب را سروده‌اید؟

البته باید منتقدان در این باره نظر بدهند. اما من آنچه را قلباً اعتقاد دارم، می‌نویسم. همواره سعی می‌کنم شعرهایم را واقعی بسرایم. هنوز تلاش دارم در شعرهایم خودم باشم. کسی که در صحنه‌های مهم زندگی حضور داشته باشد، درست مانند رزمنده‌ای است که جبهه را دیده و لمس کرده. معتقدم که این شخص عمیق‌تر می‌تواند درباره جبهه و جنگ شعر بسراید. انقلاب اسلامی سال 1357 نیز از این قاعده مستثنی نیست. با اینکه در گرماگرم انقلاب سن کمی داشتم اما انقلاب در خون من جاری است و آن را لحظه به لحظه درک کرده‌ام. انقلاب برای من از همان جلسه‌های قرآنی شروع شد. به طوری که تا به امروز با هیچ استدلال و حرف و سخنی در وجودم کم رنگ نشده است. انقلابی بودن، که البته اگر بتوانم خودم را با چنین القابی خطاب کنم -چون خودم را در حد این نام بزرگ و بلند نمی‌دانم - برایم به این معناست که دست کشیدن از اعتقادات و منش و راهی که در پیش گرفته‌ام، به هیچ عنوان برایم متصور نیست.

 


*این مصاحبه در تاریخ 17 بهمن 1398 به صورت تلفنی انجام شده است.



 
تعداد بازدید: 3529


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.