خاطرات رحمان قضات


10 آذر 1398


امیر سرتیپ‌دوم رحمان قضات[1] خلبان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در سال‌های دفاع مقدس، مهمان نودوهفتمین برنامه شب خاطره (5 مهر 1380) بود. او در این برنامه از آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و درباره دستور حرکت دوازده فروند بالگرد کبرا از پایگاه گروه پشتیبانی اصفهان به سوی تهران خاطره گفت: «وقتی رسیدیم به پادگان قلعه‌مرغی، گفتند مهمات را بارگیری کنید و ما متوجه شدیم این، علیه تظاهرات مردم است. تصمیم گرفتیم اگر دستور پرواز و شلیک دادند نقاط خود آن حکومت سابق [پهلوی] را هدف قرار دهیم. اما پنج روز پیش از 22 بهمن 1357 از نقشه ما مطلع شدند و همه را با اتوبوس به اصفهان فرستادند و هلی‌کوپترها در قلعه‌مرغی ماندند.» این روایت‌‌ را ببینیم.

تاکنون 308 برنامه شب خاطره دفاع مقدس از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری برگزار شده است. برنامه آینده پنجم دی 1398 برگزار می‌شود.

آرشیو

دانلود

 

 


[1]  سرتیپ دوم «رحمان قضات» خلبان بازنشسته هوانیروز است که در دوران دفاع مقدس رکورد بیشترین پرواز با هلی‌کوپتر کبرا را به نام خودش ثبت کرد؛ بیش از پنج هزار ساعت پرواز در میان دود و آتش برای نبرد با ضد انقلاب و عراق. امیر قضات در ۳۳ سال خدمتش، مشاغل متفاوتی در ارتش داشته که آخرین‌شان جانشینی فرمانده کل هوانیروز بوده است. بعد از بازنشستگی از هوانیروز وارد هلال‌احمر شد و مدیریت شرکت خدمات هلی‌کوپتری نوید را به عهده گرفت. سپس در اورژانس هوایی استان البرز مشغول پرواز شد و آن‌طور که خودش می‌گوید، قصد دارد تا آبان ماه امسال (1398) که به ۶۵ سالگی و سقف سنی پرواز می‌رسد در اورژانس هوایی خدمت کند و بعد از آن روزگارش را با کسب و کار کوچکی که در تولید قارچ راه انداخته است بگذراند. (منبع: «گفت‌وگو با خلبان امیر سرتیپ رحمان قضات: نقش پررنگ هوانیروز در آغاز جنگ تحمیلی»، روزنامه اطلاعات، شماره 27387، چهارشنبه سوم مهر 1398)



 
تعداد بازدید: 5367


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.