سیصدوششمین شب خاطره-3

سنگ به سنگ، در جست‌وجوی مزار شهیدان افغانستانی

مریم رجبی

23 مهر 1398


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصدوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه چهارم مهر 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه علی سیدناصری، سرباز روح‌الله رضوی و محمد سرور رجایی روایاتی از تأثیر انقلاب اسلامی ایران در کشمیر و افغانستان گفتند.

داوود صالحی، مجری سیصدوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، پیش از خاطره‌گویی راوی سوم گفت: «متولد 28 مرداد 1347 در شهر کابل است. او 26 سال در افغانستان بود و سال 1373 برای انجام کارهایی به ایران آمد. در همان موقعیت افغانستان به دست طالبان افتاد و او مجبور شد و انتخاب کرد که در کشور ایران بماند. در سال‌هایی که در ایران ماند، ابتدا با نشریات دانشگاه‌ها در ارتباط بود و در آنجا کار می‌کرد و بعد به‌طور جدی وارد دنیای هنر و فرهنگ شد. حاصل حضور او در این سال‌ها در حوزه فرهنگ و ادب، پنج کتاب است. از این پنج کتاب، سه جلد، کتاب داستان است که در خود افغانستان نشر پیدا کرد و دو کتاب دیگر از ایشان هست که کتاب اول با عنوان «در آغوش قلب‌ها» ویژه افغانی‌هایی است که از عشق و ارادت‌شان به امام خمینی(ره) شعر و خاطره گفتند و دل‌نوشته و تصاویری داشتند و کتاب دوم «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» نام دارد. نکته‌ای که مهم است، این است که او تلاش کرد اطلاعاتی از افراد ناشناخته‌ای که در کشور ایران متولد شدند، ایرانی بودند و برای دفاع از افغانستان رفتند و در همان‌جا به شهادت رسیدند و ما اطلاعی از آنها نداریم، یا افراد افغانی که در دفاع مقدس در کنار ایرانی‌ها بودند، شهید یا اسیر یا جانباز شدند، به دست آورد؛ اگر زنده هستند با خودشان و اگر نه با خانواده‌های‌شان صحبت کند. او همه اینها را در این کتاب تدوین کرده است و قصد دارد این افراد گمنام را به ما بشناساند. نکته‌ای که او روی آن تأکید دارد، این است که اگر قرار باشد دفاع مقدس را دفاع مردم ایران از کشور ایران بدانیم، دفاع مقدس را کوچک کرده‌ایم. دفاع مقدس یک اتفاق فراایرانی و فراملی است؛ دفاع از ارزش‌های انقلاب، دفاع از مذهب جعفری و از دین مبین اسلام یک اتفاق بزرگ جهانی است و همه برای دفاع از این ارزش‌ها آمده‌اند. ما در دفاع مقدس افرادی از سوریه، از بحرین، از پاکستان و فرانسه داریم. هر آزادی‌خواهی که متوجه شد این اتفاق دارد می‌افتد، برای دفاع آمد و این اصل چیزی است که محمد سرور رجایی قصد گفتنش را دارد.»

سپس راوی سوم سیصدوششمین برنامه شب خاطره گفت: «زمانی که 9 یا ده سالم بود و روس‌ها به افغانستان هجوم آورده بودند، شبی پدرم رادیوی شکسته‌اش را به گوشش نزدیک کرد و گفت: آرام باشید. ما غافل از دنیای بیرون به سروصدای خودمان ادامه دادیم. ناگهان پدرم با خوشحالی داد زد: لشکر امام خمینی پیروز شد، خرمشهر آزاد شد. پدرم این سخن را با خوشحالی و وجد زیادی گفت. پدرم الان در این مجلس حضور دارد ولی احتمالاً این خاطره را در یاد ندارد. این خاطره را برای دل پدرم گفتم.

سال 1358، شبی که در کابل قیام مردم افغانستان در برابر روس‌ها علنی شد، مردم خواستند دست به اعتراض گسترده‌ای بزنند و حکومت کابل را ساقط کنند. از یک هفته پیش برنامه تدارک دیده شده بود. رزمندگان مسلمان اطلاعیه‌هایی پخش کرده بودند که در شب سوم حوت یا سوم اسفند سال 1358 تمام مسلمانان افغانستان به پشت‌بام‌ها بیایند و با تکبیر اعتراض‌شان را علنی کنند و فردا، صبح جمعه دست به قیام بزنند و در اولین قدم پاسگاه‌های هر محله را تسخیر کنند تا به کاخ ریاست جمهوری برسند. به خاطر دارم که آن شب، شب بسیار سردی بود. برف می‌بارید. ما به پشت‌بام رفته بودیم و مدام الله‌اکبر می‌گفتیم. حدود نیم ساعت دوام نکرد، هوا سرد بود. صدا کم‌کم پایین آمد. انگار دیگر کسی توان الله‌اکبر گفتن نداشت. در آن زمان رادیو مشهد ساعت 21:45 دقیقه 15 دقیقه برای افغانستان برنامه اجرا می‌کرد. نمی‌دانم ابتکار چه کسی بود که سرود حماسی از رادیو پخش شد و مردم را دوباره به وجد آورد و گرم کرد و ساعت‌ها الله‌اکبر گفتند. صبح روز بعد، مسئولانی که برنامه را هماهنگ کرده بودند، از پشت سر حمایت کرده و خط می‌دادند، به من وظیفه داده بودند که بروم و تمام مغازه‌های دور و نزدیک را بگردم و هر چه شکر، پودر لباس‌شویی و صابون پیدا کردم، بخرم و بیاورم. من نمی‌دانستم که آنها برای چه کاری هستند. رفتم آنها را تهیه کرده و آوردم. دیدم در خانه خود ما کسانی هستند که کوکتل مولوتف درست می‌کنند. وقتی قیام شروع شد، افغانستانی‌ها بیش از هزار نفر شهید دادند و قیام سرکوب شد. من امروز ناراحتم که هیچ خاطره‌ای از آن دوران ثبت نشده است. هیچ مسئول فرهنگی در فکر قیام سوم حوت کابل نبوده است.

حدود سال‌های 1360 و 1361 مجله جهادی به صورت مخفی به دست ما می‌رسید که در ایران منتشر می‌شد. اولین بار به اسمی برخوردم به نام حسین‌بخش جعفری که در یکی از روستاهای دور مناطق مرکزی متولد شده بود و در بستان ایران به شهادت رسیده بود. در شماره‌های بعدی من باز به شهیدی برخوردم که در شهر قم به دنیا آمده بود و در هرات افغانستان به شهادت رسیده بود. همچنین شهید کربلایی ابوالفضل پوریزدی که در قم، پیش از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تشییع شده بود. مسئول مجاهدان می‌گفت: وقتی پیکر کربلایی ابوالفضل پوریزدی به قم رسید، ما حیران مانده بودیم که چگونه به مردم بگوییم. اگر این اتفاق علنی شود، یک‌دفعه اهالی شهر قم به مهاجران افغانستانی حمله نکنند که فرزند ما را بردید و کشتید و برگرداندید؟ پیکر شهید در مسجدی در خیابان صفائیه بود. ما مانده بودیم که چه‌کار کنیم. انبوهی از جمعیت برای تشییع آمده بودند که ناگهان دو خانم از میان جمع به‌پا خواستند و با جرئت صدا زدند: «افغانی، ایرانی، پیوندتان مبارک.» این شعار باعث شد که ما پیکر شهید را به آرامستان شیخان ببریم و به خاک بسپاریم.

ازاین‌سو افغانستانی‌ها در دفاع مقدس شهید شدند که در این سال‌ها هیچ کسی به آنها توجه نکرده است. در نوشتن کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» موقعیتی فراهم شد که من با تمام محدودیت‌هایی که داشتم، دنبال این گمنامان و مغفول‌مانده‌های وطنم و شهدایی که متعلق به وطن فرهنگی من، ایران، بوده و در افغانستان شهید شدند، بگردم. شاید دوستان ایرانی من، از شهید احمدرضا سعیدی که مزارش در بهسود افغانستان است، خبر نداشته باشند. شاید احسان پارسی که در زابل افغانستان شهید شد را نشناسند. شاید کربلایی ابوالفضل پوریزدی را که با سیزده تن از مجاهدان افغانستانی در سنگر مستقیم مقابله با نیروهای شوروی به شهادت رسیدند را نشناسند. من وقتی این کار را شروع کردم، سختی‌های بسیاری داشتم. هرجا نامی از یک شهید یا رزمنده افغانستانی شنیدم، به دنبالش رفتم؛ مثلاً شنیدم شهید رجب‌علی غلامی، شهید افغانستانی، در بجستان دفن است. با دوستان ایرانی‌اش تماس گرفتم و گفتم: من تصمیم دارم بر سر مزار رجب‌علی غلامی بیایم. بلیت بجستان را گرفتم و وقتی رسیدم، دوستان ایرانی شهید اصرار زیادی داشتند که ما از این شهید کرامت‌های بسیاری دیده‌ایم. من باور کردم که جمعیت سی‌وچند هزار نفری بجستان، حالا فامیل شهید رجب‌علی غلامی هستند. دو شب در آنجا ماندم. هم‌رزم و دوست شهید از من پرسید: چه برنامه‌ای داری؟ گفتم: تصمیم دارم به مشهد بروم. پرسید: چگونه می‌خواهی به مشهد بروی؟ گفتم: از اینجا برای مشهد بلیت می‌گیرم. او گفت: این کار را نکن، چون نامه تردد نداری، در راه اذیت می‌شوی. به سبزوار و از آنجا به مشهد برو. گفتم: این تصمیم را ندارم. وقتی با پافشاری من مواجه شد، دلیلش را پرسید؟ خندیدم و گفتم: می‌خواهم این همه کرامتی که شما از رجب‌علی غلامی می‌گویید را امتحان کنم. آیا آن‌قدر کرامت دارد که من را تا مشهد برساند یا نه؟ وسایل و دوربین و تجهیزات فیلم‌برداری داشتم. بلیت گرفتم و به مشهد رفتم. در راه هیچ‌گونه مشکلی برای من پیش نیامد و ایمان آوردم که شهدای ما می‌توانند اتفاقات بسیار نیکی را برای ما رقم بزنند.

از این نوع اتفاق در مورد احمدرضا سعیدی نیز پیش آمد. برای تهیه گزارش و مصاحبه با دوستان افغانستانی شهید احمدرضا سعیدی به کابل رفتم. مزار شهید در بهسود افغانستان قرار دارد. حدود بیست کیلومتر از راه در دست طالبان بود و در آن زمان هر فردی از شیعیان را گیر می‌آوردند، گردن می‌زدند. من دو ماه نتوانستم به این سفر بروم و مانع اصلی من برای رفتن به این سفر، پدرم بود. همیشه با اشک راهم را می‌گرفت و می‌گفت: پسرم من راضی نمی‌شوم که تو به بهسود بروی. از طرفی من با مادر شهید احمدرضا سعیدی در تهران قرار گذاشته بودم. گفتم: من به مزار احمدرضای شهید در افغانستان می‌روم، چه پیغامی داری؟ مادرش به من گفته بود: سر مزار پسرم که رسیدی، بگو: «احمد! مادرت التماس دعا دارد.» این جمله مدام در سرم می‌پیچید و نمی‌توانستم تحملش کنم. بی‌تاب شده بودم. روزی بدون این که پدرم خبردار شود، بلیت تهیه کردم که به بهسود بروم، ولی عصر که به خانه برگشتم، دیدم پدرم می‌داند. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود. او دوباره با اشک مانع شد و من برای این که هم دل پدرم را به دست بیاورم و هم دل خودم را برای رفتن یا نرفتن راضی کنم، گفتم: بیایید استخاره کنیم. هر چیزی که قرآن گفت، من در خدمت شما هستم. حمد و سوره‌ای خواندم و قرآن را باز کردم. اگر اشتباه نکنم، آیه‌های 70 تا 81 سوره انفال را دیدم. در آن آیات دو خیر وجود داشت. وقتی این آیات را برای پدرم خواندم، در حالی ‌که گریه می‌کرد، مانع کار من نشد. گفت: حالا که قرآن دو خیر در کارت قرار داده است، به مزار احمدرضا سعیدی برو. رفتم. دوستان افغانستانی‌اش را پیدا کردم و برگشتم. با دنیایی از امید به تهران رسیدم. اولین کاری که کردم این بود که به مادر احمدرضا زنگ زدم تا بگویم که بعد از سی‌وچند سال عکس و فیلم مزار پسرت را آورده‌ام. خواهر شهید به من گفت: مادرم به رحمت خدا رفت. نتوانستم ادامه بدهم. آن التماس دعا کارش را کرده بود.

به واسطه کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» بارها به جبهه‌های ایران رفته‌ام. به سنگرهای بازی‌دراز و دالاهو و سه‌راهی مرگ و... با عمق جان رفته‌ام. انگار خودم در تمام صحنه‌های دفاع مقدس حضور داشتم. در بعضی مراسم که صحبت می‌کنم، بعضی از دوستان ایرانی به من می‌گویند: تو در جبهه بودی که تا این حد این مناطق را می‌شناسی؟ می‌گویم: نه! اما در این مناطق کار کرده‌ام. یادم نمی‌رود که برای شناسایی مزار شهدا به بهشت زهرا(س) رفته بودم. یکی از کارهای من این بود که در فرصت‌هایی به قطعات مزار شهدا می‌رفتم و سنگ به سنگ می‌گشتم تا اگر مزار شهیدی افغانستانی را پیدا کردم، شناسایی و ثبت کنم. به مزار شهیدی برخوردم که روی سنگ آن نوشته شده بود، شهید خان‌محمد احمدی. به عکس شهید نگاه کردم و با خودم گفتم این شهید نمی‌تواند افغانستانی باشد، اما ایرانی هم نمی‌تواند باشد. دو سه بار نوشته‌های روی سنگ قبر را خواندم. هیچ نشانه‌ای از افغانستانی بودنش نبود، اما حسی به من می‌گفت که خان‌محمد نمی‌تواند اسمی ایرانی باشد. روی کاغذی نوشتم: خانواده محترم شهید خان‌محمد احمدی، من رجایی هستم و در ارتباط با کارهای شهدا تحقیق می‌کنم. لطفاً با من تماس بگیرید. این کاغذ را در جعبه آیینه مزار گذاشتم. از این ماجرا چهار پنج ماه گذشت و آن را یادم رفته بود. روزی پسر جوانی با من تماس گرفت و با لهجه غلیظ تهرانی به من گفت: شما در جعبه آیینه مزار دایی من نامه گذاشته بودید؟ سریع یادم آمد. کشف شد که شهید خان‌محمد احمدی افغانستانی است. کلمه افغانستانی در یکسان‌سازی بسیاری از سنگ مزار شهدای افغانستانی و ایرانی حذف شده و معلوم نیست کدام شهید ایرانی و کدام افغانی است. وقتی سیزده سال پیش بر سر مزار شهید احمدی از شهدای خرمشهر در گلزار شهدای کوچک قم رفتم، کلمه افغانی در کنار اسمش نوشته شده بود. دو سال بعد که رفتم، روی کلمه افغانی گلدان کوچک گلی گذاشته بودند. با خودم گفتم که این گلدان گل، به اشتباه اینجا گذاشته شده است. بعد از مدتی دیگر که رفتم دیدم دچار یکسان‌سازی شده و آن کلمه افغانی نیست! از این دست اتفاق‌ها در گلزار شهدای بهشت رضا(ع) هم بسیار رخ داده است.

شهید عبدالرحیم جمشیدی را چه کسی می‌شناسد؟ (تنها کتاب «جنگ پابرهنه» رحیم مخدومی به این شهید اشاره کرده است.) او فردی افغانستانی است. پیکر شهید سی‌وچند روز در بیمارستان شهید مفتح ورامین ‌ماند، بعد از آن قرار شد به عنوان شهید گمنام به تهران انتقال پیدا ‌کند تا مسئولان تصمیم بگیرند. آن شهید کارگر سبزی‌فروشی یا مزرعه سبزی آقای محترمی به نام حاجی کبیری در داوودآباد ورامین بود. از کرامات شهید این است که وقتی آمبولانس از ورامین به سمت تهران آمد، در تقاطعی از جاده، ماشین به دست‌اندازی برخورد کرد و تابوت به پایین پرت شد. مردم آمدند تا کمک کنند و پیکر شهید را از روی زمین بردارند. از میان این مردم یک نفر شهید را شناخت و گفت: او که کارگر حاجی کبیری است. بعد او را با احترام برداشتند و به بیمارستان بردند. روز بعد افغانی‌ها و ایرانی‌های ساکن داوودآباد ورامین تشییع باشکوهی کرده و او را در امامزاده عبدالله(ع) داوودآباد ورامین دفن کردند.

چندین بار بر سر مزار این شهید رفته‌ام و یک اتفاق عجیب دیگر را نیز دیده‌ام. بیست‌وچند شهید در امامزاده عبدالله(ع) ورامین دفن هستند. به سنگ‌نوشته‌ها دقت کردم و دیدم که سه شهید کنار هم هستند. بر سنگ مزار شهید افغانستانی بیتی از شاعر ایرانی، حسان، نوشته شده است. بر سنگ مزار کناری، بیتی از شهید افغانستانی، شهید سیداسماعیل بلخی نوشته شده است. (ما عاشقیم، کشته شدن، افتخار ماست، شمشیر تیز عشق، ز سنگ مزار ماست.) بر سنگ مزار دیگر شهید ایرانی، بیتی از اقبال لاهوری نوشته شده است. (ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست.) این اتفاقات قشنگ چقدر در کنار ما نقش بسته و ما از آنها غافل هستیم. ما نمی‌دانیم که این انقلاب اسلامی، چه عظمتی در بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی دارد. افغانستان از نظر فرهنگی، دینی، جغرافیایی، اعتقادی و هر اتفاقی که ما در نظر بگیریم، سابقه طولانی و مشترکی با ایران دارد. من معتقدم که در سال‌های دفاع مقدس و سال‌های جهاد اسلامی افغانستان، دو ملت بزرگ ایران و افغانستان با هم به مرز خون‌شریکی رسیدند. این در جبهه‌ها ثابت شدند. در نوچه‌پیما، رزمندگان افغانی تیپ ابوذر غفاری دور هم نشستند تا در نزدیکی غروب لیست بگیرند و مشخص شود برای عملیاتی که می‌روند، هر کسی چه تفنگی بردارد. همه افغانی بودند و تنها یک نفر ایرانی در بین‌شان بود که شاید بی‌سیم‌چی بوده است؛ نام ضابط شجاع از شهر همدان. ناگهان گلوله خمپاره شصتی آمد و بین این بیست‌وچند نفر افتاد. همه این عزیزانی که کنار هم بودند، شهید شدند. خون ضابط شجاع همدانی از آن گوشه و خون شهید اقبال حیدری از این گوشه جاری شد. آن خون‌ها پایین‌تر به هم وصل شده و خون‌شریک شدند. در افغانستان، در حادثه شهادت احمدرضا سعیدی هم همین اتفاق افتاد. اینها باید برجسته شود. من معتقدم اگر اینها برجسته شود و ما بدانیم که چه ارزش‌ها و گنج‌های نهفته‌ای داریم، قطعاً جواب کوبنده‌ای به یاوه‌سرایی‌های دشمنان مشترک ماست.

یک‌بار به گلزار شهدای خیابان انقلاب قم بروید و با چهره بین‌المللی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس آشنا شوید. اگر ما انقلاب اسلامی و مخصوصاً دفاع مقدس را به شکل ناسیونالیستی به ایران اختصاص دهیم، به نظر من به دفاع مقدس جفا کرده‌ایم. من بسیار در روزنامه‌ها می‌خوانم و از رادیو و تلویزیون می‌بینم که داد می‌زنند: انقلاب اسلامی ما ایرانی‌ها! انقلاب اسلامی فرزندان ایران! فرزندان ایران برادران دینی ما هستند، اما برای حفظ این دفاع مقدس و آن عقیده عاشقانه، مردم کشورهای دیگر نقش برجسته‌ای داشتند. ما امروز برای حرف زدن مشکلی نداریم و می‌توانیم از عقیده درست خود حرف بزنیم. هشتاد درصد از رزمندگان تیپ ابوذر یا شهید یا جانباز شدند. تعدادی از رزمندگان تیپ ابوذر که در ایران ماندند و آواز فتنه در سوریه اتفاق افتاد، مردانه آمدند و تیپ فاطمیون را تشکیل دادند و آن آرمان و اهدافی که در گذشته داشتند را ادامه دادند و امروز می‌بینیم که افغانیان در تیپ و لشکر فاطمیون شهدای سرفراز بسیاری دارند. من همیشه آرزو می‌کنم که ای کاش در دوران دفاع مقدس عکاسی از بچه‌های ما عکس می‌گرفت یا از حضور آنها فیلم می‌گرفت یا نویسنده‌ای از آنها یک جمله می‌نوشت که رزمنده افغانی در فلان سنگر بود. در سال‌های بعد این حسرت در ارتباط با لشکر فاطمیون برای من وجود ندارد، چون بسیاری از دوستان فرهنگی و هنرمند ما پای کار آمده‌اند. اتفاق‌های خوبی خواهد افتاد که قطعاً تاریخ ما را برای آینده روایت خواهد کرد و قطعاً ما به این روزها و به این برادری‌های‌مان بیشتر افتخار خواهیم کرد.»

سیصدوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه چهارم مهر 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده دوم آبان برگزار می‌گردد.



 
تعداد بازدید: 4590


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.