اسراری از درون ارتش عراق-3

ترجمه: حمید محمدی

03 شهریور 1397


منطقه سرپل‌ذهاب

آن روز غروب، آسمان سرپل‌ذهاب خیلی حزن‌انگیز بود و مملو از ابرهایی که از طرف شمال به سرعت پیش می‌آمدند.

منطقه سرپل‌ذهاب، دشتی بود که در میان تپه‌ها و کوه‌ها احاطه شده بود. کوه بلند «زرده» بر این منطقه کاملاً مشرف بود، به نحوی که دیده‌بان‌های توپخانه ایران که واحدهای عراقی را زیر نظر داشتند و آتشباری نیروهای اسلام را بر روی ما هدایت می‌کردند، روی آن مستقر بودند.

با فرارسیدن شب، گلوله‌باران توپخانه ایران هم خاتمه یافت و حالا نوبت نیروهای گشتی بود که از مقر خارج شده، در منطقه، تحرکات نیروهای ایران را زیر نظر داشته باشد.

منطقه، مملو بود از میادین مین، تله‌های انفجاری و سیم‌های خاردار که به هر شکل در هنگام حمله، مانع پیشروی نیروهای ایران شود. تعداد بی‌شماری مین در آن قسمت کاشته شده و فقط راه‌های باریکی برای عبور نیروهای گشتی شبانه باز گذاشته شده بود.

نیروی گشتی عبارت بود از پانزده سرباز، یک افسر و یک بی‌سیم‌چی همراه با سلاح سبک و یک دستگاه بی‌سیم.

واحد گشتی می‌بایست مسیر خود را خیلی آرام و در کمال دقت و مراقبت طی کند و رأس هر ساعت، گزارش خود را با صدای خیلی خفیف توسط بی‌سیم به اطلاع مقر فرماندهی واحدهای عراقی برساند.

سه ساعت از خروج واحد گشتی گذشته بود که آنها در محل معینی توقف کردند. ناگهان یکی از آنها صدای عجیبی شنید، حاکی از آنکه کسی یا چیزی در میان بوته‌ها حرکت می‌کند. بوته‌ها تقریباً با ارتفاع شصت سانتی‌متر،‌ تمام دشت را می‌پوشاندند. صداها به تدریج واضح‌تر می‌شود، به گونه‌ای که نیروهای گشتی حرکت پنج‌ شبح را در لابه‌لای بوته‌ها به خوبی مشاهده کرده،‌ آماده شلیک به سمت آنان می‌شوند که یکی از آنها روی زمین نشسته، با سرعتی عجیب و بی‌نظیر، مین‌ها را از لابه‌لای خاک بیرون می‌کشد و هیچ احساس ترسی هم از احتمال انفجار ندارد. بعد مین را به دو نفری که پشت ‌سر او ایستاده بودند، می‌دهد و آنها هم مین را در کیسه بزرگی که همراه دارند،‌ می‌گذارند.

فاصله ایرانی‌ها تا نیروهای گشتی، حدود پانزده متر می‌شد. در همین اثنا، فرمانده واحد گشتی با مقر فرماندهی تماس گرفت و مشاهدات خود را گزارش کرد. فرمانده از پشت بی‌سیم گفت: «چند لحظه‌ای منتظر بمان تا فرمان قطعی صادر شود.»

پس از چند لحظه، فرمانده واحد به فرمانده واحد گشتی دستور داد که هر طور صلاح می‌داند، عمل کند.

ایرانی‌ها همچنان به جمع‌آوری مین‌ها مشغول بودند، غافل از اینکه افراد ما آنها را زیر نظر داشتند. تنها راهی که به فکر فرمانده واحد می‌رسید، تقسیم نیروهایش به دو گروه و محاصره ایرانی‌ها از طرفین و سرانجام به اسارت گرفتن آنها بدون ایجاد سر و صدا و شلیک گلوله‌ای بود، چرا که مسلماً واحدهای ایرانی هم در آن نزدیکی بوده و با صدای شلیک، جان افراد گشتی هم به خطر می‌افتاد.

به هر حال، گشتی‌ها با احتیاط تمام، موفق به دستگیری چهار نفر از آنها شدند، اما کسی جرأت نزدیک شدن به پنجمین نفر را که همچنان سرگرم در آوردن مین‌ها از زمین بود، در خود نمی‌دید. از طرفی هم محاصره او غیرممکن بود، چرا که اطراف مملو از مین بود و تنها یک راه باریک در پشت سر او باز شده بود. سرانجام یکی از سربازها آرام ـ آرام به او نزدیک شده، با گذاشته لوله اسلحه پشت سر او، او را وادار به تسلیم می‌کند.

چشمه‌ای در حد فاصل

آتش شدید و مرگباری بین نیروهای ایران و واحدهای عراق، به دلیل نزدیکی بیش از حد دو جبهه به هم در منطقه جنوب شرقی عراق، موسوم به شرق دجله مبادله می‌شد.

انواع گلوله‌های توپ و خمپاره 60 ، 80 و 120 میلی‌متری و حتی موشک‌های آر‌پی‌جی هفت، همچون تگرگ بر سر ما می‌ریخت؛ البته آتش ما هم کمتر از ایرانی‌ها نبود.

درست از وسط منطقه حد فاصل میان دو جبهه که عرض آن از 300 متر تجاوز نمی‌کرد، جوی آبی زلال و گوارا و شیرین جریان داشت. اما علی‌رغم حرارت بیش از حد تابستان و تشنگی‌های ممتد و مفرط، هیچ کدام از طرفین قادر به استفاده از این آب گوارا نبودند. از طرف دیگر معمولاً تانکرهای حمل آب به دلیل نزدیک بودن واحدهای ایرانی به منطقه ما نمی‌آمدند و مسلماً ایرانی‌ها هم همین وضع را داشتند. ما می‌بایست آب را به وسیله ظرف‌هایی همراه با خطرات زیاد و از فاصله دور بیاوریم.

اگر سربازی آن‌قدر تشنه می‌شد که قطره‌ای آب زندگی‌اش را نجات می‌داد، باز هم نمی‌توانست به سمت جوی آب پایین برود، چون که ایرانی‌ها به راحتی او را با اسلحه سبک می‌زدند. این قضیه نسبت به طرف ایرانی هم صادق بود. نزدیکی دو خط تا آن حد بود که اگر یکی از ایرانی‌ها اندکی بلند صحبت می‌کرد، ما صدای او را می‌شنیدیم و همچنین آنها نیز صدای بلند ما را می‌شنیدند.

در یکی از روزهای داغ و سوزان تابستان که حرارت خورشید بر هیچ‌ کس رحم نمی‌کرد، اندکی پس از خاموش شدن توپخانه‌ها، صدایی از سوی واحدهای ایرانی به زبان عربی و با لهجه نزدیک به عراقی از ما می‌خواست که سکوت کرده، گوش دهیم.

از فرمانده واحد، نظر خواستیم. او به دلیل دور بودن ما از مقر گروهان با سکوت و گوش دادن موافقت کرد. موافقت خود را توسط یکی از افرادمان اعلام کردیم. از طرف همان فرد ایرانی پاسخی داده شد، مبنی بر اینکه از ما می‌خواستند هیچ‌گونه تعرضی نسبت به یکی از ایرانی‌ها که برای بردن آب به سمت جوی می‌آید،‌ نکنیم.

همه از این درخواست مسرور بودند، چون ما هم می‌توانستیم یک نفر را برای آوردن آب بفرستیم. این موضوع به نفع هر دو طرف بود. بالاخره پس از بحث‌های طولانی بین افسرها، با این موضوع موافقت شد.

پس از اعلام موافقت، یکی از ایرانی‌ها به سمت آب آمده، ظرف‌هایش را پر کرد و پس از آن یکی از افراد ما آب آورد. از آن روز به بعد دیگر مجبور نبودیم در زیر حرارت خورشید، له‌له بزنیم و با دیده حسرت به نهر آب زلال نگاه کنیم.

پس از گذشت مدتی به همین منوال، روزی یک فرد جدید با درجه سرگروهبانی از واحدی در منطقه‌ای دیگر به واحد ما منتقل شد. هیچ ‌کس هم به فکر نیفتاد که مسئله توافق بر سر آب را به او بگوید. تا اینکه او به سنگر دیده‌بانی می‌رود تا نگاهی به منطقه بیندازد که ناگهان با کمال تعجب و در حیرت تمام می‌بیند یک ایرانی با خونسردی کامل در حال پر کردن آب از نهر است. او هم بی‌خبر از همه چیز فوراً اسلحه را به سمت او نشانه رفته، شلیک می‌کند. خوشبختانه گلوله به ایرانی نمی‌خورد و او با چابکی فرار می‌کند.

لحظاتی بعد این ندا از طرف نیروهای ایران خطاب به ما آمد: «شما عراقی‌ها حتی به عهد خودتان هم وفا نمی‌کنید!» و به دنبال آن آتش و گلوله بود که بر سر ما می‌ریخت.

سرانجام امنیت محقق شد

سرانجام آن صفحات درد و رنج و سیاهی در پرونده من بسته شد و به امنیت واقعی رسیدم.

برای اینکه شما را از گشوده شدن صفحات جدید و سفید زندگی‌ام باخبر سازم، با طیب خاطر به همه دنیا اعلام می‌کنم «اسارت در دست نیروهای اسلام، در واقع استقلال واقعی و آزادی از چنگال طاغوت بود و ورود به عالم ایمان و عبادت و تقوا، چرا که سعادت واقعی، سعادت روحی است و اطمینان نفس با ذکر خدای تعالی. آری این نعمتی بود که ما در ایران به آن دست یافتیم. اسارت من نعمت بزرگی است که حدی برای شکرش نمی‌باشد.»

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-2



 
تعداد بازدید: 3638


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.