اسراری از درون ارتش عراق-2

ترجمه: حمید محمدی

27 مرداد 1397


ناگهان فکری به خاطرم رسید. شروع کردم به فرار در جهت عکس حرکت ایرانی‌ها. گلوله‌های سربی مثل باران از بالای سر، اطراف و حتی از میان پاهایم می‌گذشتند، اما خدا خواست که من جان سالم به‌در ببرم.

من همچنان می‌دویدم و ایرانی‌ها از پی من. ناگهان به ردیفی از سیم‌های خاردار که نیم‌ متر از زمین ارتفاع داشت، برخورد کرده و نقش زمین شدم. علی‌رغم اینکه صورت و دست راستم در اثر اصابت به سیم‌های خاردار زخمی شده بود، ولی به زحمت از جا بلند شده، به دویدن ادامه دادم. در این هنگام یک ماشین ایفا را در مقابل خود دیدم. به تصور اینکه با روشن کردن آن می‌توانم از مهلکه جان سالم به در ببرم، به طرفش رفته، سعی کردم سوار شده و فرار کنم، اما ناگاه یکی از ایرانی‌ها خودرو را به رگبار بست.

به‌ناچار مسیرم را عوض کرده و همچنان دویدم. هنوز بیش از دویست متر نرفته بودم که از فرط ضعف بر زمین افتادم. دیگر توان حرکت نداشتم. اعصابم متشنج و عضلاتم چون سنگ، سخت شده بود.

این افتادن برای من به معنای مرگ بود، چرا که نیروهای ایرانی با فاصله‌ خیلی کم پشت‌سر من بودند. تصور می‌کردم که واقعاً مرده‌ام. در همین اثنا تعداد زیادی از نیروهای ایرانی بدون اینکه به من توجهی بکنند، مرا در آن محل به حال خود رها کردند و گذشتند.

بلند شدم اسلحه‌ام را که هنوز در دستم بود روی زمین انداختم. هر چه تجهیزات و وسایل همراه داشتم، همه را به گوشه‌ای پرت کردم. حتی پیراهنم را در آورده و به فرار ادامه دادم.

هنوز راه زیادی را ندویده بودم که خود را در نزدیکی یکی از پناهگاه‌های ارتش مردمی (جیش‌الشعبی) یافتم. یکی از آنها فریاد زد: «حرکت نکن والا شلیک می‌کنم.»

وحشت‌زده گفتم: «من سرباز عراقی هستم. مجروح هم شده‌ام. از تیپ 429.»

سرانجام یکی از آنها مرا به سنگری برد. خون از صورت و دستم راه افتاده بود،‌ ولی به هر صورت بود، آن شب را دور از میدان جنگ و وحشت نبرد در آن سنگر گذراندم.

صبح روز بعد، ماشینی برای انتقال مجروحان به مقر بهداری شهر آمد. در واقع حق من نبود که به خاطر چند زخم جزئی آن هم بر اثر برخورد به سیم خاردار و نه اصابت تیر و ترکش جبهه را ترک کنم. مسلماً آنها هم اجازه نمی‌دادند به خاطر این بهانه جزئی به شهر بروم، اما من بالاخره به بهانه همراهی با یکی از افسرهای مجروح سوار ماشین شده، به طرف واحد بهداری راه افتادیم. با وجود این، ترس سراسر وجودم را گرفته بود که مبادا فراری از جبهه به‌شمار آیم.

داشتم فکر می‌کردم که این‌بار چطوری مرخصی بگیرم و خود را از مهلکه نجات دهم. با خود اندیشیدم که باید تظاهر به مریضی کنم. در همین حین دکتر رسید بالای سرم و پرسید:‌ »جراحتت کجاست؟»

من هم مثل مرده‌ها به او نگاهی انداخته و با انگشت به فک پایینی‌ام اشاره کردم تا دکتر تصور کند که شکسته است. بعد با صدای ضعیف و ساختگی به او گفتم: «حالم خیلی خراب است. حتی نمی‌توانم یک کلمه حرف بزنم! خواهش می‌کنم دوازده روز مرخصی استعلاجی برایم بنویس!»

نوشتن برگه مرخصی آن هم برای دوازده روز واقعاً باور نکردنی بود، چون به مجروحانی که بدن‌شان پر از ترکش‌های بزرگ بود، حداکثر هفت روز مرخصی می‌دادند.

جدال در هور

لازم بود که استتارات جدیدی در خطوط جلویی هور هویزه! ایجاد شود تا واحدهایی که از پناهگاه‌ها به آنجا می‌روند، از خطر حمله تا حدودی در امان بمانند. در واقع انجام این عملیات به عهده یکی از واحدهای کماندویی گذاشته شده بود.

سوار بر قایق‌ها وارد هور شدیم. ما در این مأموریت، فرمانده تیپ و تعدادی از افسران فرمانده توپخانه و سه جوخه کماندویی را همراهی می‌کردیم. هدف افسران توپخانه از شرکت در این مأموریت، ثبت موقعیت و تحرکات نیروهای اسلام بود.

قایق‌ها با غرشی زیاد ـ که به راحتی از فاصله چند متری شنیده می‌شد ـ به حرکت درآمدند. بدون شک صدای بلند موتور قایق‌ها، ‌نیروهای ایران را برای مقابله با ما آماده می‌کرد.

من بی‌سیم‌چی فرمانده نیروهای کماندویی بودم. هنوز چند متری در هور پیش نرفته بودیم که ناگهان از یک طرف، آتش به روی ما گشوده شد. از صدای شلیک متوجه شدیم که احتمالاً مسلسل B.K.C است. می‌بایست هرچه زودتر خودمان را از دید آنها پنهان می‌کردیم. به همین خاطر قایق‌ها را به داخل راه‌آب‌های باریکی که عرض آنها از دو متر تجاوز نمی‌کرد، هدایت کردیم. ارتفاع نی‌های هور در بعضی از قسمت‌ها به بیش از پنج متر می‌رسید. با این وجود،‌ در میان هور،‌ نه ذره‌ای خاک پیدا می‌شد و نه جان‌پناهی که از تیررس ایرانی‌ها در امان بمانیم.

در آن لحظه علی‌رغم مستولی شدن ترس در وجودم، منظره مسخره و مضحکی را در مقابلم می‌دیدم. افسرها و فرماندهان که واقعاً ترسیده بودند، یک سره با داد و فریاد کمک می‌طلبیدند و کلمات نامفهومی از دهان‌شان خارج می‌شد. راستی که هر آدمی اگر سخنان این افراد را در پشت جبهه و در منطقه‌ای آرام بشنود و به آنها و ابهت ساختگی‌شان نگاه کند، هرگز در اینکه آنان مردانی شجاع و قهرمانانی بزرگ هستند، شک نخواهد کرد!

در جلو آبراهی که ما در آن قرار گرفته بودیم، سه قایق متعلق به کماندوها جای گرفت. آنها با تجهیزات کاملی که داشتند شروع کردند به پاسخ دادن به آتش ایرانی‌ها. اما پاسخ ایرانی‌ها سنگین‌تر و سخت‌تر شد. در همین لحظه، ناگهان یکی از قایق‌هایی که در جلو ما حرکت می‌کرد، مورد اصابت یک موشک آر.پی.جی قرار گرفت و پس از اینکه تقریباً دو متر به هوا بلند شد، واژگون داخل آب افتاد.

در همین حین، پس از تماس با واحدهای توپخانه و دادن نقاط ثبت به آ‌نها، توپخانه شروع کرد به کوبیدن واحدهای ایرانی. حالا فرصت خوبی برای ما پیدا شده بود که مأموریت را به انجام برسانیم. علی‌رغم تعداد زیاد نیروهای ما و برتری ما از لحاظ موقعیت و تجهیزات، در حالی به سوی مقر خود بازمی‌گشتیم که یک فروند قایق،‌ تعدادی اسلحه سبک، یک دستگاه بی‌سیم و تجهیزاتی دیگر ـ که به عمق آب فرو رفته بودند ـ از دست داده بودیم. جالب اینجا بود که بدون شک تعداد ایرانی‌هایی که به ما حمله کرده بودند، از حدود سه نفر تجاوز نمی‌کرد و پی بردن به این موضوع در خلال تبادل آتش به راحتی ممکن بود.

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-1



 
تعداد بازدید: 3427


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.