کارخانه‌ای که با تاریخ شفاهی به زندگی بازگشت

استیو پیکاک[1]
ترجمه: سارا اشموئیل

08 آبان 1396


یک کارخانه تولید پشم گوسفند روستایی که بیش از یک قرن کارفرمای مهمی بود، در مرکز طرحی تاریخی قرار دارد که صدای منحصربه‌فردی را برای افرادی که زمانی در آنجا کار می‌‌کنند، ارائه خواهد داد.

 

کارخانه‌ هاربرتونفورد[2] در اوج روزهای خود، بیش از 130 کارگر از روستاهای اطراف و شهر توتنس[3] استخدام کرد. نیروی کار با اتوبوس به روستا رفتند تا همه انواع محصولات پشم را از پتوهای اسب گرفته تا لباس‌های (یونیفرم‌های) پشمی برای نیروی دریایی سلطنتی تولید کنند.

در حال حاضر انجمن تاریخ روستا در حال تلاش برای یافتن افرادی است که در آنجا مشغول به کار بودند و یا بستگانی در آنجا داشتند تا از این طریق تاریخ شفاهی را تولید کنند که بتوان آن را به یک فیلم کوتاه و پخش در اینترنت تبدیل کرد.

این طرح، اولین مورد از نوع خودش است که انجمن تاریخ‌ هاربرتون و ‌هاربرتونفورد[4] برای آن تلاش کرده‌اند. این طرح از حمایت انجمن به شکل کمک 500 پوندی برخوردار است که توسط صندوق مزایای انجمن پریش‌هاربرتون[5] فراهم شده است. جیل پووِل[6] دبیر انجمن تاریخ توضیح داد: «از آنجا که می‌‌دانیم طرح‌های تاریخ شفاهی بسیار محبوب هستند و تاریخ و زندگی مردم را بررسی می‌‌کنند، می‌توان آنها را برای آینده بایگانی کرد. ما تصمیم گرفتیم که این طرح را برای نخستین بار برای روستای‌مان به ‌عهده بگیریم. از آنجا که کارخانه تولید پشم از ویژگی برجسته‌ای در روستا برخوردار بود و اشتغال و زندگی بسیار زیادی را برای روستا ایجاد کرده بود، ما فکر کردیم این موضوع اولویت ما خواهد بود.»

کارخانه تولید پشم گوسفند که چندین سال از تعدادی از صاحبان و افراد مشهور برخوردار بود، در قرن 18 ساخته شد و در مرحله‌ای به‌ نام چرچوارد (به سوی کلیسا)[7] و میل وولن سان (کارخانه تولید پشم پسر (عیسی مسیح))[8] نامگذاری شد. در سال 1956 به عنوان یک کارخانه تولید پشم گوسفند بسته شد تا به کارخانه دانه گلنویلز[9] و ذرت تبدیل شود، پیش از آن که در دهه 1960 برای همیشه بسته شود. در سال 1959، با استفاده از مواد منفجره، دودکش‌های برجسته‌ای که بخشی از مجموعه کارخانه بودند، تخریب شدند. جیل توضیح داد که این کارخانه به مدت چندین سال متروکه باقی ماند، اما اکنون به یک ردیف از خانه‌های شهری تبدیل شده است و کار توسعه هنوز ادامه دارد. او گفت که این طرح تاریخی در حال حاضر با حدود پنج نفر که تاکنون با آنها مصاحبه شده‌ است، در حال انجام است و توضیح داد: «آنچه که ما می‌‌گوییم این است که ما دوست داریم حرف‌های افرادی را که تجربه مستقیم از کارخانه دارند یا از طریق یکی از بستگان فردی که در آنجا کار می‌‌کرده، بشنویم.» او گفت که سوابق نشان می‌دهند در دهه 1930 بیش از 130 نفر در کارخانه کار می‌‌کردند.

اتوبوس‌هایی قرار داده شده بودند تا هر روز صبح مردم را به محل کارشان برسانند و ساختمان صنعتی، یک بوق داشت که برای شروع کار و وقت ناهار به‌ صدا درمی‌آمد. این کارخانه از پشم جمع‌آوری‌ شده از گوسفندان محلی دِوُن[10] و کورنوال لانگوول[11] و همچنین پشم گوسفندان مارینو[12] که از استرالیا وارد می‌شد، استفاده می‌کرد.

تیم تاریخ در حال برنامه‌ریزی برای ضبط تجارب مردم به هر دو صورت شفاهی و با دوربین‌های ویدئویی دیجیتال است. جیل گفت: «امیدواریم که فیلم کوتاهی بسازیم که در وب‌سایت انجمن تاریخ قرار گیرد و کل طرح را به صورت آرشیو در بر داشته باشد. ما همچنین می‌‌خواهیم فیلم و تحقیقی را به عنوان بخشی از حرف‌های تاریخ روستای‌مان ارائه کنیم.» او افزود: «این موضوع در حال حاضر بسیار جالب شده است، زیرا از زمانی که این خبر را در خبرنامه روستا منتشر کردیم، مردم با محصولات دست‌ساز مختلف برای کمک‌کردن و دادن اطلاعات داوطلب شده‌اند. شخصی جزئیات طرح مربوط به مدرسه‌ای که در دهه 1980 انجام داده بود را دراختیار ما قرار داد که شامل جزئیات کارخانه تولید پشم بود، در حالی که دیگران، آثار ضبط ‌شده مربوط به والدین خود و تجارب‌شان را که در آنجا کار می‌کردند، پیدا کردند.»

 

 

[1] Steve Peacock

[2] Harbertonford

[3] Totnes

[4] the Harberton and Harbertonford History Society

[5] Harberton Parish Community Benefit Fund

[6] Jill Powell

[7] Churchward

[8] Son Woollen Mill

[9] Glanvilles Seed

[10] Devon

[11] Cornwall Longwool

[12] Marino



 
تعداد بازدید: 3903


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.