سیصدوسومین شب خاطره
درباره خاطرات جلال شرفی
حادثه در یک تا دو دقیقه اتفاق افتاد. چند نفر به سرعت از ماشین پیاده شدند و امان حرف زدن ندادند. توجهی به این که من دیپلمات هستم، نکردند. من را در پشت ماشین به حالت دست و چشم بسته گذاشتند...سیصدودومین شب خاطره
خرمشهر و سیدصالح موسوی به روایت خاطرات
آن اسرا تعداد زیادی بودند که در خرمشهر اسیر شدند. آنها چیزهایی را نقل کردند و مواردی هم در کتابهایشان نوشته شده است. شاید در دنیا بیسابقه باشد که یک اسیر جنگی در کشور نگهدارنده، کتاب بنویسد و چاپ شود، ولی در ایران این اتفاق افتاد.سیصدویکمین شب خاطره
سه روایت درباره شهید محسن وزوایی
جدیداً نامهای کشف شد که پیش خواهرم مانده بود. او آن را سی سال و خردهای در گنجینهاش نگه داشته بود. مادرم در آن نامه چیزهایی را گفته است که ما با شناختی که از او داشتیم، باورمان نمیشد آن حرفها را گفته باشد.منصوره قدیری از بهجت افراز گفت
تو باید هم مادر باشی و هم پدر
روزی از دانشگاه و دبیرستان برگشته بودم و بسیار خسته بودم. او به من زنگ زد و گفت که فقط خودت را برسان. نگران شدم و پرسیدم که برای مرسل اتفاقی افتاده است؟ گفت: نه، در مورد همسر یکی از اسراست...سیصدمین شب خاطره-3
خاطرات، بر اساس شخصیت افراد شکل میگیرند
در سنگرهای خط مقدم پوسترهای تولید شده توسط حوزه هنری را میدیدم. در آنجا، وقتی از ما میپرسیدند کارتان چه است؟ پوسترها را نشان میدادیم. کارت شناسایی ما زودتر از ما میرفت. همه تولید هدف و حرکت میکردیم و همدلی عجیبی در آثار به دست میآوردیم.سیصدمین شب خاطره-2
سرگذشت نوری و مفتونی
نزدیک چهار ماه فشار و کتک را تحمل کردیم. نامش را ورزشهای اجباری گذاشته بودند! مانند گلادیاتورها شده بودیم. آنقدر دستها و پاها میشکست و آنقدر مشکلات پیش میآمد که مجبور شدم آن نمایشنامه را بنویسم و به خاطر آن بازداشت و شکنجه شدم.سیصدمین شب خاطره-1
به طرف خط مقدم
به جایی رسیدیم که نمیدانستیم باید چهکار کنیم. گردوخاک زیادی بهپا شده بود و فرصتی برای توقف نداشتیم. در سمتی دیدیم که در دور ماشینی در حال حرکت است. فکر کردیم حتماً مسیرمان همان و درست است. رفتیم و رفتیم تا به منطقهای رسیدیم که آشیانه تسلیحات عراقیها بود...شب خاطره دیباج
در فاصله 50 کیلومتری شمال دامغان در مسیر گلوگاه قرار دارد. این شهر قبلاً چهارده نامیده میشد. وقتی برای برگزاری شب خاطره رفتیم، کوچهها و خیابانهای این شهر کوهستانی پوشیده از برف بود...دویستونودونهمین شب خاطره-3
رویارویی با مأموران پهلوی و بعثی
داخل حجره رفتم. دیدم که حدود 25 نفر در داخل حجره نشستهاند. پتوی کهنهای داشتم. آن را به دست چپم پیچیدم. تخته شنا را با دست راستم گرفتم و کنار در نشستم. آنها لگدی به در زدند و دری که کهنه بود، وسط حجره افتاد...دویستونودونهمین شب خاطره-2
از اردوی هامون تا اردوگاه تکریت
دسته گلی به گردن من انداختند. جایی برای خانوادهها پیشبینی کرده بودند و مرا را به همان سمت هدایت کردند. نگاه کردم و دیدم از خانوادهام خبری نیست. در آن لحظه فکرهای زیادی به سرم آمد. برای من مجلس ختم گرفته بودند و......
31
...