راوی سوم برنامه احسان درستکار بود. او گفت: 6 یا 7 نفر بودیم که بعد از شروع جنگ و پیام امام(ره) احساس وظیفه کردیم و در ماه آبان یا آذر از کاشان عازم خرمشهرِ سقوطکرده و مناطق جنگی شدیم. گفتیم برویم آبادان که محاصره بود. گفتند نمیشود از اهواز به آبادان بروید. باید به ماهشهر بروید و از بندر ماهشهر با لنج به آبادان بروید. تعدادی هم داوطلب از جاهای مختلف بودند. از آبراههای منطقه ماهشهر به سمت دریا و پس از عبور از دریا، شب داخل چویبده پیاده شدیم. سپس با ماشین به آبادان رفتیم.
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارشها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانههای مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از اسفند 1402 را میخوانید.
شما نمیدانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمیکرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه میکرد. پس از لحظهای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه میکرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه میکرد.
سال نو را در حالی آغاز میکنیم که همه چیز برای انجام عملیات آماده است و بزرگترین آرزوی همه ما در این روز مبارک، آرزوی پیروزی هر چه سریعتر بر نیروهای کفر صدامی و انهدام رژیم دستنشانده بعث عراق است که هر روز با دست زدن به اعمالی جنایتکارانهتر، میکوشد جلو سیل بنیانکن و کفر برانداز نیروهای اسلام را بگیرد. روز زیبا و پرهیجانی است و بچهها آخرین لحظات قبل از اجرای عملیات را با شور و شوق و شادمانی بسیار پشت سر میگذارند. آخر بهعنوان هدیه نوروزی به ما خبر دادهاند که عملیات دقایقی بعد از نیمهشب امشب آغاز خواهد شد.
بی شکوفه، بی گل، بی سبزه و بی سفره هفتسین، بهاری دیگر فرا رسید. بهار بی آنکه با خود طراوتی به ارمغان آورده باشد، به اردوگاه آمد و روزهای نخستین آنکه عید نوروز بود در این اردوگاه شروع شد. از برنامههایی که دوستان قدیمی در این اردوگاه هنگام فرا رسیدن عید داشتند، بیخبر بودیم. به همین خاطر، با برادران قدیمی مشورت کردیم و قرار شد برای برپایی مراسم عید، با آنها همکاری کنیم.
اوست که به من قدرت تفکر در عظمتش عطا کرده و میکند و اوست که صراط مستقیمش را به ما خواهد نمایاند و چشمانمان را به نور وجه خویش روشن میگرداند انشاءالله. ساعت یازده و خردهای روز 29 اسفند یعنی روزِ آخر سال خونین و پر برکت 1360 است. در محلّ اسکان تیپ 40 فجر در حدود دشت رقابیه توی سنگر انفرادی دستپخت خودمان نشستهایم و زیر نور آفتاب چرت مرا فرا گرفته ولیکن غرّش و سوت توپ و خمپاره دشمن بعثی که از دیشب ساعت 12 شروع شده اجازه خوابیدن نمیدهد. امروز دستور رسید فوراً چادرها را جمع کرده و توی سنگرهای انفرادی بچپیم...
با بزاقِ مرطوب، مشغول خوردن نهاری هستیم که آن اصفهانی باصفا هنگام خداحافظی در اول شهر، از پشت وانت خود به ما داد. عدسپلو با ماست! لقمه سوم یا چهارم رطوبت بزاقمان را نگرفته بود که هواپیما شیرجه میکند، همزمان با فرو دادن لقمه، ما هم پایین میرویم، یعنی پشت جوی آب سنگر میگیریم، و لحظاتی بعد با بالاکشیدن هواپیما، ما هم سرمان را بالا میگیریم، و با لقمه جابهجا شده، کنارهای مرتفع شهر را میبینیم که با دود سیاهی تقطهگذاری میشود. خدا لعنتشان کند! نگذاشتند که یک لقمه راحت از گلویمان پایین برود!
آهنگ بهار به گوش میرسد. زمین چهرۀ رنگارنگ خود را نمایان میکند. طبیعت در مسیر تعالی قرار میگیرد و زمستان را پشت سر میگذارد. انگار این معلم همیشگی، به انسان یادآور میشود که گذشته بیارتباط با امروز و فردا نیست. برای رسیدن به بهار باید زمستان را تجربه کرد و توجه داشت که هر چه زمستان، سردتر و پر برفتر باشد، بهار و تابستانِ بهتری در پیش خواهد بود و انسان باید با آنچه در زمستان به ارمغان میآید، امید را در خود زنده نگهدارد.
راوی دوم برنامه، ابوالفضل حاجحسنبیگی در ابتدای خاطراتش گفت: بعد از عملیات طریقالقدس، منطقه هنوز تثبیت نشده بود. در قرارگاه کربلا بودیم که فرمانده کل سپاه، محسن رضایی با نشان دادنِ یک نقشه کوچک، مأموریت عملیات بزرگی را به ما ابلاغ کرد. در این مأموریت، باید جاده دزفول به اهواز، سایتهای 1، 2 ، 3 و 5 و نیز منطقه وسیعی از کشورمان آزاد میشد. آقا محسن [رضایی] و شهید صیاد شیرازی نظرات ما را هم پرسیدند و امر کردند دو سه روز برای شناسایی بروید؛ سپس دوباره جلسه بگذارید. این کار به سرعت انجام شد.
شما نمیدانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمیکرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه میکرد. پس از لحظهای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه میکرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه میکرد.