اسراری از درون ارتش عراق-25

ترجمه: حمید محمدی

20 بهمن 1397


سوژه صدام عمر زیادی نکرد و مهران خیلی زود به دامان صاحبش برگشت و همه بافته‌های تبلیغات عراق را در هم فرو ریخت. با حمله سریع و برق‌آسای ایرانی‌ها کلیه نیروهای اشغال‌کننده مهران یک‌جا منهدم شدند. حلقه محاصره‌ای که ایرانی‌ها به دور نیروهای ما کشیدند، آغاز شومی بود برای سپاه دوم. زیرا جز عده‌ای اندک، کسی نتوانست از آن بگریزد. در نتیجه، افراد بسیار زیادی کشته و جمع دیگری نیز به اسارت نیروهای ایران درآمدند. فرمانده سپاه دوم سرتیپ ستاد «ضیاء توفیق ابراهیم» که درست پانزده روز قبل با فخر و غرور سیر عملیات آزادسازی مهران! را تشریح می‌کرد، در جریان حمله ایرانی‌ها مفقود شد و هیچ‌کس از سرنوشت او باخبر نشد.

سردمداران رژیم هم دیگر از او یادی نکردند! فرمانده لشکر 17 سرتیپ ستاد «مؤید الالوسیتی» به اتهام ضعف و ناتوانی هدایت لشکر، دست‌بسته به بغداد فرستاده شد و سرهنگ ستاد «عبدالامیر الاساعدی» فرمانده تیپ 70 زرهی که در جریان اشغال مهران به «قهرمان مهران» ملقب شده بود نیز به اتهام ضعف و کوتاهی، دست‌بسته راهی بغداد شد!

اکثر کسانی که پس از اشغال مهران، صدام با دست خود بر سینه‌های‌شان مدال شجاعت! آویخته بود، یا کشته شدند و یا مثل فرماندهی که قبلاً ذکر کردم، با خواری و ذلت دستگیر شدند که سرتیپ ستاد «علی حسین‌ المحدوی»، فرمانده تیپ کماندویی سپاه چهارم نیز چنین سرنوشتی داشت.

همچنین فرمانده یکی از تیپ‌های گارد ریاست جمهوری، سرتیپ ستاد «خضرعلی نصار العامری»[1] در اثنای حمله کشته شد و تعداد دیگری از فرماندهان واحدها نیز به اسارت نیروهای اسلامی درآمدند که در بین آنها سرهنگ ستاد «وطبان» فرمانده تیپ 24 مکانیزه و فرماندهان هفت هنگ دیگر نیز دیده می‌شدند. علاوه بر این، تیپ‌های چهارم، پنجم و هفتم گارد ریاست جمهوری، تیپ کماندویی سپاه چهارم، تیپ 94 پیاده، تیپ 24 مکانیزه و تیپ‌های 70 و 80 زرهی تقریباً به طور کامل منهدم شدند.

عکس‌العمل فرماندهی عراق

در بیانیه نظامی‌ای که فرماندهی کل عراق پس از شکست فضاحت‌بار مهران منتشر کرد، آمده بود که نیروهای عراق از شهر مهران عقب‌نشینی تاکتیکی کرده‌اند! بدون شک، این سؤال در ذهن همه مخاطبان نقش می‌بست که پس آن همه تبلیغات برای چه بود و اگر ارتش قصد عقب آمدن داشت، چرا اصلاً آن شهر را اشغال کرد؟ آن هم پس از این که یک‌بار دیگر این کار را کرده بود! این سؤال‌ها و دَه‌ها سؤال دیگر خواه‌ناخواه ذهن مردم را بیش از پیش به فهمیدن شکست‌های ارتش و دروغ‌های فرماندهی عراق سوق می‌داد.

نیروهای ایران طبق تجربه گذشته تنها به پس گرفتن مهران اکتفا نکردند، بلکه در ادامه پیش‌رَوی‌شان موفق شدند ارتفاعات مهم و استراتژیک «قلاویزان» را که بر دشت «بدره» کاملاً اشراف و تسلط داشت نیز از چنگ قوای ما دربیاورند. با این حساب، مشکلات عدیده‌ای برای عراق به وجود آمد. زیرا حالا جاده استراتژیکی «مندلی ـ بصره ـ الشیب» به راحتی در تیررس ایرانی‌ها قرار گرفته بود. جاده‌ای که اصلی‌ترین کانال ارتباطی منطقه سپاه دوم و منطقه سپاه ششم در استان «العماره» بود. با توجه به این شکست‌ها چگونه می‌شد روحیه‌های خسته و متزلزل نیروهایی را که هفت سال مداوم در جنگ بوده‌اند، بالا برد.

جنگ با مجوس، شعار همیشگی صدام

هرازگاهی که صدام احساس می‌کرد شکست‌های متوالی باعث می‌شود که افراد ارتش به پوچی جنگی که او راه انداخته بود،‌ پی ببرند، دوباره با گستاخی و غرور تمام، همان شعارهای روزهای اول جنگ را تکرار می‌کرد، البته با اندکی تفاوت. او می‌گفت:

ـ حال که ما نمی‌توانیم خود را به قم و تهران برسانیم، باید از همین‌جا آتشکده‌ها را بر سر ایرانی‌های مجوس[2] ویران کنیم، چون آنها هرگز به اسلامی که 1400 سال قبل به آن گرویده‌اند، باز نخواهند گشت!

از طرف دیگر، با سرودهای گوناگونی که هرچند ساعت یک‌بار، بویژه پس از شکست‌ها از رادیو و تلویزیون پخش می‌کردند و یک‌سره دو واژه صدام و پیروزی را به خورد شنونده‌ها می‌دادند، به زغم خود می‌خواستند آثار شکست را از ذهن‌ها بزدایند، اما نمی‌دانستند که زجر شنیدن آنها برای مردم و افراد ارتش به مراتب بیشتر از آثار مثبتش بود!

تبعیض بین افسران فرمانده و سربازها

یکی از مشکلات عمده‌ای که سربازان را رنج می‌داد و روحیه متزلزل آنان را کسل‌تر می‌کرد، تفاوت فاحشی بود که فرماندهی کل، بین افسرها و سربازها قائل می‌شد، حتی در جبهه‌های جنگ. درست در شرایطی که سربازها مجبور بودند در خطوط مقدم به درون سنگرها یا در زیر تانک و نفربرها بخزند و جان خود را از تیر و ترکش حفظ کنند و هزاران سختی و رنج دیگر را متحمل شوند، افسرهای فرمانده در سنگرهایی به‌سر می‌بردند که همچون مقر دائم آنها، هم محکم و مقاوم ساخته شده بود و هم به کلیه وسایل رفاهی از قبیل حمام و توالت با سرامیک! مجهز بود. این سنگرهای یک‌نفره! که به اتاقی امن بیشتر شبیه بود، به راحتی می‌توانست 10 نفر را در خود جای دهد.

و اما در پشت جبهه‌ها، صدام در ادامه روند اعطای هدایای رئیس‌جمهور به افسرها و فرماندهان، هدیه‌ دیگری را نیز باب کرده بود که مثل سایر اعمالش برخلاف مقررات و قوانین ارتش بود. این هدیه عبارت بود از «گماشته» داشتن برای فرماندهان. با این حساب، هر فرماندهی می‌توانست به میل خود یکی از سربازها را به عنوان گماشته به خانه‌اش ببرد. از آنجا که گماشتگی، دوری از جبهه را به دنبال داشت، همه سربازها برایش سر و دست می‌شکستند، اما این توفیق نصیب همه نمی‌شد. زیرا سربازهایی که وضع خانواده‌شان خوب بود و توان اهدای مبلغی هنگفت یا ماشینی سواری را به عنوان «هدیه» به فرمانده داشتند، مسلماً در نزد فرمانده عزیزتر بودند و بدون شک حق‌ تقدم نیز داشتند. به هر حال این افراد در خانه فرماندهان مجبور بودند تن به هر کاری بدهند تا دیگر رنگ جبهه را نبینند. از قبیل رخت شستن، واکس‌زدن کفش‌ها و حتی بنّایی و...

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-24

 

[1]. یکی از چهره‌های سرشناس ارتش عراق و یکی از مهره‌های مورد اعتماد خاص صدام بود. در جریان عملیات بازپس‌گیری مهران برای این که مطیع بودن خود و شجاعت و برتری‌اش نسبت به سایر هم‌قطارانش را ثابت کند، علی‌رغم این که فرماندهی لشکر مکانیزه را به عهده داشت،‌ خود را با نفربر به نزدیک‌ترین نقطه، مقابل ایرانی‌ها که در حال پیش آمدن بودند می‌رساند و از نفربرش پیاده می‌شود تا دیگران را به ماندن و مقاومت تهییج کند. اما در همین اثنا باران گلوله‌های آتشین ایرانی‌ها به سویش باریدن می‌گیرد و برای همیشه پرونده سیاه و نکبت‌بارش را می‌بندد.

[2]. مجوس به معنی آتش‌پرست، واژه‌ای که صدام برای تهییج احساسات مردم عراق و واقعی جلوه دادن قادسیه‌اش از آغاز جنگ، نسبت به مردم مسلمان ایران به کار برد.(م)



 
تعداد بازدید: 4140


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.