اسراری از درون ارتش عراق-7

ترجمه: حمید محمدی

04 مهر 1397


آخرین قدم

با هر قنداق تفنگی که روی شانه‌ها یا کمرش فرود می‌آمد، کمی تلو‌تلو می‌خورد و بعد به سختی تعادلش را به دست می‌آورد. خونی که از سرش بیرون می‌زد، از چند جای صورتش راه باز کرده و به سمت چانه‌اش سرازیر شده بود. تازه به چنگ نیروهای ما افتاده بود، چون هنوز دستهایش را نبسته بودند. ولی خب تا همین لحظه هم، ضربه‌های سخت آنها حسابی حالش را گرفته بود و از نای و رمق انداخته بودش. نمی‌دانم با این جسم لاغر و ضعیف چطور توان این همه ضربه را داشت. افراد ما او را که همپای نیروهای ایران در نبرد «هور» شرکت کرده بود و تا عمق شهر «عزیر» پیش آمده بود، به دام انداخته بودند. البته نه به این آسانی! آنها یک شب تمام نیروهای ما را معطل کردند و جلوی آنها را سد نمودند تا سایر واحدهایشان بتوانند با خیال راحت عمل کنند.

حالا سربازهای زخم‌خورده داشتند او را به طرف افسر فرماند می‌بردند تا بلکه اطلاعاتی تازه از او به دست آورند.

ـ یالا تکان بخور!... سریع‌تر راه برو!

هر جمله همراه با یکی دو ضربه لگد یا قنداق تفنگ ادا می‌شد. بالاخره آنها در مقابل افسر قرار گرفتند. افسر فرمانده هم طبق رسم و سنت سایر فرماندهان، ابتدا برای اینکه بفهمد او تا چه حد به نظام اسلامی ایران وفادار است، لحظه‌ای به چشم‌های او خیره شد و فریاد کشید:

ـ به امام اهانت می‌کنی یا نه؟

منتظر بودیم تا او با گفتن «بله» جسم ضعیف و ناتوان خودش را از زیر ضربه‌های دردناک سربازان و خشم احتمالی فرمانده نجات دهد، اما او همان‌طور راست ایستاده بود و لب از روی لب نمی‌جنباند.

سکوت اسیر هرچه طولانی‌تر می‌شد، خشم و غضب افسر هم زیادتر می‌گشت. کم‌کم داشت از کوره در می‌رفت. رگ‌های گردنش متورم شده، دندان‌هایش را به سختی روی هم فشرده و فریاد کشید:

ـ دِ، حرف بزن. مگه لالی؟

در این اثنا که همه چشم‌ها به دهان اسیر دوخته شده بود تا بلکه باز شود و چیزی بگوید، او آرام‌آرام دست‌هایش را به طرف چیزی که زیر لباس‌هایش پنهان کرده بود، برد. هیچ‌کس متوجه حرکات او نبود. درست لحظه‌ای که افسر فرمانده از کوره در رفت و خواست به طرف او یورش ببرد، ناگهان او از زیر لباسش نارنجکی را بیرون کشید و به سمت افسر پرتاب کرد. افسر بیچاره هنوز به خود نیامده بود که با انفجار نارنجک، جسم بی‌جان و غرقه به خونش نقش زمین شد. سربازان اطرافش هم به شدت زخم برداشته، داد و فغان سر دادند.

این حادثه همه را غافلگیر کرده و قدرت هرگونه عکس‌العملی را از افراد ربوده بود. لحظاتی بعد، رگباری بر سینه اسیر ـ که هنوز سر جایش ایستاده بود ـ نشست و او را نیز نقش زمین کرد.

حال، جسم بی‌جان فرمانده و اسیر با فاصله اندکی از هم، روی خاک افتاده بود،‌ ولی مطمئناً سایر سربازها هم مثل من در دلشان شجاعت اسیر را تحسین می‌کردند.

حامد

ـ تیپ 625 هنگ یکم، گروهان دوم... آماده...!

حامد در حالی که درون شیاری چمباتمه زده بود، آرزو می‌کرد بی‌سیم خفه شود و هرگز نوبت گروهان سوم نرسد. بدنش مثل بید می‌لرزید و دست و پایش مثل جسدی بی‌روح سست شده بود و بی‌رمق. البته حال او بدتر از بقیه افراد گروهان سوم ـ که همگی با یال و کوپال خود در سوراخ سمبه‌های موضع کز کرده بودند ـ نبود. آن شب بر عکس شب‌های دیگر هوا سرد نبود، ولی دندان‌های خیلی از سربازها آنچنان روی هم می‌خورد که صدایش خیلی آن‌سوتر هم می‌رفت. وقتی دوباره بی‌سیم به صدا درآمد، نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد. انگار قلب‌ها هم از ضربان افتاده بود.

ـ ... گروهان سوم... آماده!

این فرمان همچون تیر زهرآلودی از گوشی بی‌سیم برخاست و به قلب تک‌تک افراد نشست. حال، آنها مجبور بودند برای پس گرفتن مواضع از دست‌رفته‌ای حمله کنند که قبل از آنان، هنگ‌ها و گروهان‌های دیگری نیز حمله کرده بودند، ولی حتی یک نفر از نیروهای آنها هم زنده برنگشته بود!

سرانجام، فرمان حمله چون ناقوس مرگ در دشت طنین‌انداز شد. حامد هرچه کرد، نتوانست از جا بلند شود. انگار به زمین چسبیده بود. قلبش به شدت تیر می‌کشید و دستانش توان نگه داشتن اسلحه را نداشت. فکر سرنوشت شومی را که در انتظارش بود، می‌کرد. مغزش می‌خواست بترکد. اعصابش به شدت متشنج شده بود و دوست داشت فریاد بکشد:

ـ دارند من را با پای خودم به جهنم آتش می‌فرستند!

هرچه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر راه چاره‌ای می‌یافت. اگر به عقب فرار می‌کرد، چیزی نمی‌گذشت که جسد بی‌جانش در مقابل جوخه اعدام روی خاک‌ها می‌غلتید و اگر هم جلو می‌رفت...

گویا فکری به ذهنش راه یافته بود که بلند شد و دنبال سایر افراد راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود که آرام و بی‌صدا و دور از چشم بقیه، راهش را به طرف موضع تانک‌ها کج کرد. خاکریزهای نسبتاً بلندی که تانک‌ها را احاطه کرده بود، تا حدی مثل سدی در مقابل تیر و ترکش‌های سرگردان در آسمان معرکه بود. حامد خیلی سریع اطرافش را ورانداز کرد و وقتی مطمئن شد کسی متوجه او نیست، خود را انداخت روی زمین و مثل موش خزید زیر تانک و نفسی از روی راحتی کشید. از اینکه این فکر بکر تنها به سر او زده و به این ترتیب هم از شرّ جوخه‌های اعدام جان خود را نجات داده بود و هم از مرگ حتمی در رویارویی با ایرانی‌ها، به خودش می‌بالید. در همین افکار بود که حس کرد چیزی به بدنش خورد. یک دفعه ترس وجودش را فراگرفت. خوب که گوش داد، با شنیدن صدای نفس‌هایی همه چیز را فهمید. او آنجا تنها نبود. چند سرباز دیگر هم قبل از او به این فکر افتاده بودند.

مدتی گذشت، نه خیلی طولانی که ناگهان فریاد انسانی غضبناک چون پتک روی سر آنها فرود آمد:

ـ بیایید بیرون ترسوها!... یا زود بیایید بیرون و بروید حمله کنید یا اینکه همین الان خودم همه‌تان را می‌کشم!... احمق‌های ترسو!

حامد برای اینکه گلوله‌های صاحب صدا توی مغزش ننشیند، اولین کسی بود که شتاب‌زده و مضطرب از زیر تانک آمد بیرون و به دنبال او بقیه هم‌قطارانش!

کسی که با کلت و عصبانی در مقابل حامد ایستاده بود،‌ کسی جز فرمانده همان گردان زرهی نبود. حالا دیگر تنها راه باقیمانده برای حامد، جلو رفتن بود و بس. به‌ناچار راه افتاد. در نزدیکی موضع ایرانی‌ها همه جمع شده و منتظر بودند تا بار دیگر فرمان حمله داده شود. اما عجیب بود، چون حتی یک تیر هم از موضع ایرانی‌ها شلیک نمی‌شد. ناگاه چیزی در زاویه دید حامد قرار گرفت. نه، اشتباه نمی‌کرد. چند جوان ایرانی که بادگیر به تن داشتند، خیلی آرام و بی‌سروصدا داشتند عقب می‌رفتند. ولی گویا هیچ‌کس دیگری جز حامد آنها را نمی‌دید. چون زدن آنها از آن فاصله کم واقعاً آسان بود. چند لحظه‌ای نگذشته بود که یک مرتبه ولوله‌ای از شور و نشاط در میان افراد پیچید. بعضی از خوشحالی به هوا می‌پریدند:

ـ ایرانی‌ها عقب‌نشینی کردند!

حامد هم مثل سایر سربازها دلیلی برای عقب‌نشینی ایرانی‌ها نمی‌دید، چون تا آن موقع، آنها در مقابل نیروهای عراقی به راحتی دوام آورده بودند. ولی هرچه بود، شور و نشاط زنده ماندن به کسی مجال فکر کردن به علت عقب رفتن ایرانی‌ها را نمی‌داد. حالا دیگر کسی از جلو رفتن واهمه نداشت. در یک چشم به هم زدن همه نیروها به سوی موضع خالی یورش بردند و از خاکریزها گذشتند. اما انگار حامد عجله‌ای نداشت. چون خیلی خونسرد و آرام در پی نیروها راه افتاد. ناگهان غرش انفجارها یکی پس از دیگری در دشت پیچید و به دنبالش فریادهای دردآلود و دلخراش سربازها به هوا بلند شد. ایرانی‌ها برای به دام انداختن واحدهای عراقی،‌ موضع را پر کرده بودند از انواع مین و تله‌های انفجاری و بعد عقب رفته بودند. وقتی صدای انفجارها خاموش شد، حامد آهسته‌آهسته از خاکریز بالا رفت که ناگهان با منظره‌ای هولناک مواجه شد. تقریباً بدن اکثر افراد حمله‌‌کننده، بر اثر انفجار مین‌ها، متلاشی شده و روی خاک افتاده بود.

 

ادامه دارد

اسراری از درون ارتش عراق-6



 
تعداد بازدید: 3953


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.