یادداشت‌های خرمشهر - 5

شهید بهروز مرادی

06 مرداد 1397


نامه‌ها

بسم‌الله الرحمن الرحیم

در یکی از روزهای مهر ماه سال 1359 که با دشمن توی کوچه‌های پشت مدرسه... خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانه‌ای که مقر عراقی‌ها بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر: «حمیدرضا دشتی»، «محمدرضا باقری» و «توتونساب» بودند؛ و امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشته‌ایم این چهارمین نفری است که استخوان‌هایش پیدا می‌شود. وقتی استخوان‌های دوستم را پیدا کردم، برای لحظه‌ای گریستم و در برابر خدا زانو زدم؛ و زمین را به شکرانه امانت‌داری‌اش بوسیدم.

برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیت‌های جنگ آشنا شود. مدتی را در راهروهای زیرزمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسه‌های جوانان شهر را می‌گفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ می‌کردند؛ و او هاج‌وواج مانده بود. بعدازظهر که شد، به او گفتم: «داخل یکی از این کوچه‌ها یک آشنا هست؛ بیا برویم. شاید اثری از او باشد.»

قدم‌به‌قدم پوکه‌های ژـ3 روی زمین ریخته بود. سر این کوچه، پوکه‌های شلیک شده از طرف ما بود و سرِ کوچه آن‌طرف‌تر، پوکه‌های کلاشینکف عراقی‌ها.

21 ماه پیش اینجا، در و دیوار و خانه‌ها شاهد یک جنگ خونینِ سخت بود وامروز ما آمده بودیم ـ که اگر خدا کمک کند ـ جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچه‌ها را پشت‌سر گذاشتیم؛ به خانه‌ای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقی‌ها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوان‌های محمود را پیدا کردم و آن‌طرف‌تر ساعت مچی او را، داخل جیب شلوارش چند تیر ژـ3 بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از دو سال هنوز سر جایش بود؛ و یک لنگه کفش او را زیر یک درختِ فرسوده خرما پیدا کردم، در کنار او 6 گلوله آرپی‌جی که از پشت‌بام خانه روبه‌رو شلیک شده بود، در دل زمین بود. در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم؛ زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر، زنده رسیدم، بروم آنجاها که دوستانم شهید شده‌اند خاک مقدس‌شان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه می‌کرد در حالی که چشمانش از حدقه درآمده بود...

به یاد پدر و خانواده محمود افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه‌شماری می‌کنند. تا امروز خبر شهادت محمود را به مادرش نداده بودم؛ اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوان‌های او را پیدا کرده‌ام و این می‌تواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد.

به یاد مادر سعید افتادم؛ آن روز که ما جنازه سعیدمان را در جبهه آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به صمد گفته بود: «کاش بند پوتین سعید را برایم می‌آوردی، تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم.» می‌بینی که ما در چه دنیایی زندگی می‌کنیم، و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم. جبهه برای من همه چیز است. در جبهه دوستانم را یکی‌یکی از دست داده‌ام و حالا که دارم این نامه را برای تو می‌نویسم، صدای انفجارهای پیاپی خمپاره‌ خصم، سکوت شب را می‌شکند و شاید هم... بعد از آن خدا می‌داند چه بشود؟

قبل از فتح خرمشهر نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمت‌زاده که می‌گفت: «گلوپ را خاموش کن.» اما الان که دارم این نامه را می‌نویسم، شاید جنازه ‌علی در قبرستانِ آبادان پوسیده باشد. و کسی نیست که به من بگوید خسته‌ام، چراغ را خاموش کن؛ می‌خواهم بخوابم. من نمی‌دانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفته‌ام، در جبهه، بچه‌ها خواب امام حسین(ع) را می‌بینند و در بیداری، در نخلستان‌های جزیره مینو، مهدی(عج) را و شما در تهران، در خواب، کوپن را می‌بینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را.

مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد. می‌بینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است؛ و این حماسه‌ها گاه در دل خاک مدفون می‌شوند. و گاه اثری از آنها که یک تکه استخوان باشد بعد از 2 سال پیدا می‌شود.

ادامه دارد

یادداشت‌های خرمشهر - 4



 
تعداد بازدید: 3225


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.