یادداشت‌های خرمشهر - 4

شهید بهروز مرادی

30 تیر 1397


3 اردیبهشت 1361

صبح خواب دیدم به شلمچه رفته‌ایم. روی پل شلمچه بودم و عده‌ای زیر پل، کنار آب داشتند ماهی می‌گرفتند. مردی با پیراهن سفید زیر پل بود که ماهی گرفت ـ شکم ماهی پر از خاویار بود ـ یکی فریاد زد ماهی‌ها تخم دارند، نگیرید. من گفتم: ول کن بابا، خاویار داره یعنی چه؟ و بعد آن مرد تعداد 8 ـ 9 ماهی دیگر گرفت و من زیرپیراهنم را گرفتم و او ماهی‌ها را روی آن انداخت. ماهی‌ها همگی سفید بودند و شکم‌هایشان گنده بود. بعد یک ماهی سیاهِ‌بزرگ (سنگ‌سر) زیر پل بود، او را گرفتم؛ یک مرتبه ترسیدم و رهایش کردم. بعد متوجه شدم که یک ماهیِ خطرناک است. آن‌طرف‌تر ماهی‌های باریک و لاغری بودند که مثل ماهی‌های سفید تنبل نبودند. وقتی به آنها نزدیک می‌شدی فرار می‌کردند و دو سه متر آن طرف‌تر می‌ایستادند؛ عمق آب کم بود. عاقبت هرچه ماهی سفید و شکم‌گنده بود گرفتیم، اما ماهی‌های سیاه و چاق از دست ما فرار کردند.

ساعت 6 صبح همراه «صنایعی» (رضا) و یکی از دوستانش برای بازدید به کوت‌شیخ رفتیم. تا لب کارون رفتیم. موقع برگشتن ساعت حدود 7 بود که یک خمپاره 120 در فاصله 20 متری پشت‌سر ما به زمین نشست. از یک مرگ حمتی نجات پیدا کردیم؛ خدا رحم کرد.

صدا و سیمای آبادان از تبلیغات سپاه فیلم گرفت.

4 اردیبهشت 1361

دیروز ساعت 2 به ماهشهر رفتم. دو قالی را که یکی به اسم «فرزاد» و دیگری به اسم خودم بود تحویل گرفتم. در ضمن به بازار ماهشهر رفتم. ساعت 11 ظهر به سپاه خرمشهر برگشتم (آبادان). امروز هم دنباله کار تبلیغات حمله خرمشهر را گرفتیم. بچه‌ها همه در محوطه سپاه جمع بودند. عده‌ای نیروی جدید که اهل رشت بودند در محوطه سپاه می‌پلکیدند. سه‌راه شادگان ـ آبادان، تعداد 8 توپ کششی سبک را دیدم که در حال حرکت به طرف شادگان و مستقر شدن در دارخوین بودند. این روزها، نیروهای زیادی وارد دارخوین شده است و صحبتِ‌ از فتح خرمشهر قوت گرفته. بچه‌های روابط عمومی هم سخت مشغول تهیه بازوبندها و پرچم‌های حمله هستند. رنگ بازوبندها سرخ، سبز، سفید و آبی آسمانی و رنگ پرچم‌ها همگی سبز است که جمله‌های لااله‌الا‌الله، الله‌اکبر و انا فتحنا لک فتحاً مبینا روی آن‌ها نوشته شده است.

5 اردیبهشت 1361

صبح خواب دیدم به حضور امام خمینی رسیده‌ام و فاصله جایی که من نشسته بودم با امام خمینی خیلی نزدیک بود؛ و برای همین تعجب می‌کردم که چرا فاصله من با امام این‌قدر نزدیک است؟ از این که امام را از نزدیک می‌دیدم خیلی خوشحال بودم، اما حیف در خواب او را دیدم. بچه‌ها می‌گویند قرار است بعد از فتح خرمشهر به دیدار امام برویم؛ خوشا به حال کسی که بعد از حمله خرمشهر زنده می‌ماند و امام را زیارت می‌کند.

در این چند شب بچه‌ها در منطقه دارخوین از آب عبور کرده‌اند و به شناسایی دشمن پرداخته‌اند؛ خبر آورده‌اند که دشمن اطراف دارخوین نیرو ندارد؛ فقط تعدادی گشتی دارد و احتمال نفوذ تا پادگان دژ خیلی آسان است. همچنین گروهی که دیشب را تا صبح در منطقه دشمن به شناسایی مشغول بودند خبر آورده‌اند که مانعی برای نفوذ به جاده خرمشهر ـ اهواز وجود ندارد. فقط عراقی‌ها اطراف پادگان دژ را دارند مین‌گذاری می‌کنند.

7 اردیبهشت 1361

چیزی ننوشتم.

8 اردیبهشت 1361

امشب شب حمله است.

9 اردیبهشت 1361

امروز صبح «فرزاد» را به خواب دیدم؛ خواب دیدم در خیابان فردوسی خرمشهر سر «بازار سیف» هستیم. «محسن راستانی» یک پاکت نامه سربسته و دو برگ کاغذ به من داد تا نگه‌ دارم؛ عجله هم داشت که برود فیلم‌برداری کند. یک مرتبه دیدم فرزاد در حالی که پای راستش می‌لنگد آمد؛ خیلی خوشحال شدم، اما خودم را نگه داشتم. با خنده گفتم: مگر تو شهید نشده بودی؟ گفت: من زخمی شدم، پایم زخمی شد! بعد اسیر شدم. حالا آزاد شده‌ام. من از دیدن او خیلی خوشحال شدم و کاغذهای محسن راستانی را به او پس دادم چون فرزاد را دیده بودم.

بعد از این خواب، ساعت 2 بعدازظهر یک مرتبه دیدم محسن راستانی همراه سه نفر از صدا و سیما برای فیلم‌برداری از حمله‌ خرمشهر وارد سپاه شدند. از دور به او گفتم: «دیشب خواب تو را دیدم و امروز تو آ‌مدی.» تا اینجای خوابم تعبیر شد، اما بقیه آن هنوز تعبیر نشده است. شاید شهید شدن من تکمیل تعبیر خوابم باشد.

امروز جنب‌وجوش عجیبی است. صبح خبر آوردند، دو نفر از بچه‌های سپاه خرمشهر و 6 نفر از بچه‌های اراک که برای شناسایی به موضع دشمن در دارخوین رفته بودند شهید شده‌اند. دو نفر یکی «سعید سوزنی»‌ و دیگر «سلمان بهار» بوده است. چندتایی از بچه‌ها هم سالم به این طرف رودخانه رسیده‌اند؛ از جمله «ام‌باشی» و «بحرانی».

تمام نیروها به جبهه دارخوین رفتند؛ شهر خالی شده است. قرار است امشب حمله‌ به خرمشهر شروع بشود؛ خداوند همه ما را یاری کند، بچه‌ها سر از پا نمی‌شناسند.

بعدازظهر رفتم جبهه کوت‌شیخ، نزدیک پل به همراه «علی‌آبکار» چند عکس گرفتم. به بچه‌های کوت‌شیخ آماده‌باش دادند. امشب را می‌خواهم در حمله شرکت کنم. اگر خدا یار باشد به امید او، با این که اسم جزء عملیات نیست اما شرکت می‌کنم و امیدوارم بتوانم دِینم را ادا کنم.

دم غروب غسل شهادت کردم؛ منتظر دستور امشب هستیم. ان‌شاءالله که حمله همین امشب صورت می‌گیرد.

اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل البلاء، اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئه اخطأتها...

18 تیر 1361

جنازه «محمودرضا دشتی»‌را بعد از بیست‌ودو ماه در خرمشهر، پیدا کردم. ساعت 4 و 30 بعدازظهر بود.

19 تیر 1361

مجدداً همراه بچه‌های سپاه به دیدن استخوان‌های محمود دشتی رفتیم.

26 تیر 1361

دفن محمود در قبرستان خرمشهر.

 

ادامه دارد

یادداشت‌های خرمشهر - 3



 
تعداد بازدید: 3568


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.