دویست‌و‌‌نودمین برنامه شب خاطره

خاطرات مقاومت

مریم رجبی

11 اردیبهشت 1397


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویست‌‌ونودمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه ششم اردیبهشت 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه، محمود کمن، خانم جومای احمد کروفی و سید صالح موسوی به بیان خاطرات خود از دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و جنبش مقاومت اسلامی نیجریه پرداختند.

ماجرای آقای حلال‌‌زاده!

امیر محمود کمن راوی اول برنامه بود. او گفت: «من در دانشکده افسری با علی صیاد شیرازی هم‌‌دوره بودم، او یک سال از من ارشدتر بود، بعد از فارغ‌‌التحصیلی در دانشکده افسری، رسته او توپخانه و رسته من مخابرات شد. زمانی که انقلاب به پیروزی رسید، در اوج درگیری‌های کردستان، من به لشکر 28 کردستان منتقل شدم. صیاد در آن زمان، فرمانده قرارگاه عملیاتی غرب بود. در قرارگاه، لشکر 28 کردستان، لشکر 24 ارومیه، تیپ مستقل مهاباد و گروهی از بسیج و سپاه، مأموریت حفظ امنیت منطقه عملیاتی کردستان را داشتند. ما در کردستان مشکلات زیادی داشتیم، در دوران جنگ وقتی در جنوب بودیم، می‌‌دانستیم که دشمن در یک طرف ما است، ولی در کردستان، دشمن در چهار طرف ما بود، مخصوصاً در اواخر سال 1358 و اوایل سال 1359 که کومله، دموکرات، چریک‌‌های فدایی خلق اقلیت و اکثریت و منافقان بودند و هر کدام برای خود پایگاه و پرسنل داشتند و شهر در کنترل آنها بود و وقاحت داشت که اگر زمانی ما از لشکر به داخل شهر می‌‌رفتیم، از من که نظامی بودم، می‌‌پرسیدند که چرا به داخل شهر آمده‌‌ام و برگه مرخصی می‌‌خواستند. یعنی کومله و دموکرات از من برگه مرخصی می‌خواستند!

وقتی که ما به لشکر 28 کردستان منتقل شدیم، در فرودگاه پیاده شدیم و قرار بود که یک گردان بیاید و به لشکر ملحق شود. ما 48 ساعت در فرودگاه منتظر شدیم و آقایان اجازه نمی‌‌دادند که به داخل لشکر برویم. می‌‌گفتند که اگر می‌‌خواهید بروید، باید شهر را دور بزنید، زیرا در خیابان اصلی که به لشکر وصل می‌‌شد، تیرآهن‌‌هایی را جوش داده بودند که برای گذر از آن، واحد ما باید به صورت مارپیچ از بین آن تیرآهن‌‌ها عبور می‌‌کرد و جالب اینجا است که در بین آن تیر‌‌آهن‌‌ها، دخترها و پسرهای ابتدایی را نشانده بودند و به آنها درس می‌‌دادند و به این صورت خیابان را اشغال کرده بودند که ما نتوانیم به لشکر برویم. سه روز طول کشید تا مسیر بیست دقیقه‌ای فرودگاه تا لشکر را طی کنیم. ما در نهایت مجبور شدیم که شهر را دور بزنیم تا به لشکر برسیم. شهر به این صورت در اختیار آنها بود، هر کاری که دل‌‌شان می‌‌خواست، انجام می‌‌دادند و آخر شب هم راه می‌‌افتادند و از مغازه‌‌ها هزینه‌‌های خودشان را دریافت می‌‌کردند و اگر شخصی پول نمی‌‌داد، شبانه به حساب آن مغازه می‌‌رسیدند! به این صورت منطقه کردستان ناامن بود.

فرمانده عملیات غرب، شهید صیاد شیرازی، مقرر کرده بود که حتماً لشکر 28 کردستان از داخل لشکر به شهر بیاید و رژه‌‌ برود و به پادگان برگردد. او گفت که ما روز رژه را به شما نمی‌گوییم، از 12 تا 22 بهمن که دهه فجر بود، ما باید هر روز برای رژه آماده می‌‌بودیم. یک خیابان مرکزی داشتیم که از در محل لشکر می‌‌آمدیم و در میدان انقلاب دور می‌‌زدیم و از خیابان موازی به مقر لشکر برمی‌‌گشتیم. من فرمانده گردان بودم. ما هر روز تجهیزات می‌‌گرفتیم، گروهان‌‌های‌‌مان را آماده کرده و لشکر را در خیابان مرکزی برای ورود به شهر به خط می‌‌کردیم. ساعت 10 صبح آماده بودیم و ساعت 11 به ما می‌‌گفتند که امروز رژه انجام نمی‌‌شود. از این طرف، [ابوالحسن] بنی‌‌صدر [رئیس‌جمهوری] در تهران با رژه ما مخالفت کرده بود و دستور داده بود که شما حق ندارید این کار را انجام دهید، از آن طرف از قرارگاه نیروی زمینی و نیروی ارتش به صیاد دستور داده بودند که شما باید رژه را انجام دهید. بالاخره روز 18 بهمن سال 1361، ما با تجهیزات کامل وارد شهر شدیم. امام جمعه سنندج، استاندار و آقای مهدوی کنی هم در جایگاه حضور داشتند. رژه انجام شد و ما از مسیر دیگری برگشتیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. عصر که به داخل شهر آمدیم، دیدیم اسم تمام فرمانده گروهان‌‌ها و فرمانده گردان‌‌ها را با دست‌خط نوشته‌‌اند که اینها افسران ضدخلقی هستند! حادثه بدی هم بعد از این رژه در لشکر سنندج اتفاق افتاد. یکی از خودفروخته‌‌های منافقین بمب دست‌‌سازی را درست کرده و در اتاق عملیات نصب کرده بود، این بمب برای روز ویژه‌‌ای بود که قرار بود در آنجا جلسه‌‌ای برگزار شود و قرار بود تمام مسئولان رده بالای لشکر، استانداری، فرمانداری و ژاندارمری در آن شرکت کنند؛ خوشبختانه آن جلسه لغو شد و به‌جز دو سه نفر شهید و تخریب بخشی از ساختمان، چیزی نصیبش نشد و در نهایت او از شهر فرار کرد. او در گردان من خدمت می‌‌کرد و نامش نیز «حلال‌‌زاده» بود!»

سفر شیراز

امیر کمن ادامه داد: «بعد از حادثه‌‌ای که در فروردین 1361 یا 1362 در نیروی زمینی اتفاق افتاد که عده‌‌ای به داخل نیرو آمدند و 10 تا 13 نفر را شهید و بعد هم فرار کردند، من از سنندج به تهران برای سمت فرماندهی قرارگاه نیروی زمینی احضار شدم. در آن سال‌‌ها به شهید صیاد شیرازی نزدیک بودم و با ایشان کار می‌‌کردم. یک سال در آنجا انجام وظیفه می‌‌کردم که او گفت شغلت را عوض می‌‌کنم. پرسیدم که باید چه‌کار کنم؟ گفت که باید به قرارگاه جنوب بیایی، اما امروز 22 اسفند است، چند روزی به مرخصی برو و استراحت کن، بعد بیا. من به خانه آمدم و داشتیم آماده می‌شدیم به سمت مشهد برویم که شب تلفن خانه ما زنگ خورد. همسرم گفت که جناب سرهنگ صیاد شیرازی است، من تلفن را برداشتم و او از من پرسید که می‌‌خواهی به کجا بروی؟ گفتم که می‌‌خواهم به مشهد بروم، او گفت که نمی‌‌خواهد به مشهد بروی، بیا به شیراز برو، بچه‌های من پنج سال است که در خانه هستند، من برای شما جایی را در نظر گرفته‌‌ام. گفت یک خواهشی از تو دارم، ماشین من را بردار و با آن برو. او یک پیکان 57 نخودی رنگ با پلاک اصفهان داشت. شهید صیاد گفت که من برای بچه‌‌های شما و بچه‌‌های خودم بلیت گرفته‌‌ام تا با هواپیما بروند، شما یک روز قبل ماشین را بردار و برو. خانم من راضی نشد که من هزار کیلومتر را تا شیراز تنها بروم. ما یک روز قبل حرکت کردیم و سر موقع به فرودگاه رسیدیم. دیدم که مدام بلندگوی فرودگاه من را صدا می‌‌زند. به محوطه نگاه کردم و چشمم به یک عزیز بزرگواری خورد که فرمانده مرکز زرهی شیراز بود. او من را نمی‌‌شناخت، اما من او را می‌‌شناختم. من وقتی وارد پارکینگ فرودگاه شدم، دیدم که از سمت یک بنز بسیار تمیز به همراه یک پیکان صفر، دو سرباز راننده ما را مدام صدا می‌‌کنند که ما به همراه آنها به مهمانخانه برویم. من توجه نکردم و بچه‌‌ها از هواپیما پیاده شدند. همسر شهید صیاد به همراه خواهرش و دو بچه‌‌اش و بچه‌‌های من بودند که همگی سوار پیکان شدیم. داشتیم بیرون می‌‌آمدیم که آن سرهنگ به شیشه زد و گفت که آنها در ماشین تحت فشار هستند، من برای شما ماشین پیش‌‌بینی کرده‌‌ام. گفتم اجازه بدهید، من در مهمانسرا برای شما توضیح خواهم داد. آنها اصرار کردند و خانم صیاد شیرازی گفت که جناب سرهنگ، اجازه بدهید تا ما در مهمانخانه برای شما توضیح بدهیم. خلاصه ما دو سه روز در مهمانسرا ساکن شدیم. شهید صیاد به آنجا آمد تا سری به بچه‌‌هایش بزند، به محض روبوسی با من، در گوشم گفت که آن ماشین‌‌هایی که با پلاک ارتشی بودند را که سوار نشدی؟ گفتم نه، در این چند روز سوار پیکان شدیم، گفت بگذار تو را ببوسم که بچه‌‌های من را سوار ماشین پلاک ارتشی نکردی.»

نباید سرباز را بیدار می‌‌کردی!

محمود کمن گفت: «در چند عملیات مشکل داشتیم و ساعت 12 شب آموزش گذاشته بودند. ما در لشکر 55 هوابرد شیراز مهمان بودیم. کارمان را انجام دادیم و حدود ساعت یک‌‌ونیم تا دو شب بود که می‌‌خواستیم به عقب برگردیم. صیاد گفت به قرارگاه برویم. ما دو قرارگاه داشتیم که یکی بلغازه بود و در سی کیلومتری فکه قرار داشت و دیگری در دزفول و عقبه ما بود. من به بلغازه رفتم و او گفت که چرا به اینجا آمده‌‌ای؟ من همیشه با او بودم. جلو می‌‌نشستم و او در صندلی پشت می‌‌نشست. گفت که به دزفول برویم. زمانی که به دزفول رسیدیم، گفت می‌‌شود آبی گرم شود که من دوش بگیرم؟ من زود سرباز قرارگاه را بیدار کردم و او پمپ را زد. چون در آنجا آب از رود دز به منبع هوایی پمپاژ می‌‌شد، به آبگرمکن می‌‌آمد و آب گرم می‌‌شد. او دوش گرفت و از من تشکر کرد و پرسید چطور این کار را کردم؟ گفتم سرباز پمپ را بیدار کردم، به محض گفتن این حرف، بسیار برافروخته شد. گفتم که ما وظیفه‌‌مان است که با شما باشیم، پس من چرا الان بیدار هستم؟ گفت تو حسابت با بقیه فرق می‌‌کند، چرا سرباز را بیدار کردی؟ من دو رکعت نماز خواندم و تو آن را خراب کردی. من چیزی نگفتم و با ناراحتی بیرون آمدم. صبح روز بعد من را صدا زد و گفت تا به قرارگاه لشکر 21 برویم. من دیر کردم، او محافظش را فرستاد تا برای خوردن صبحانه بروم. گفتم که صبحانه خورده‌‌ام، گفت: بیا صبحانه‌‌ات را بخور، خودت را لوس نکن! دیشب ناراحت شدی. تو نباید سرباز را بیدار می‌کردی، به من می‌‌گفتی که نمی‌‌توانیم، آب گرم نداریم، منبع بالا خالی است و من ناراحت نمی‌شدم. گفتم: من احساس وظیفه می‌‌کنم، من وظیفه دارم که کار شما را راه بیندازم.

از استقامت و مقاومت او در عجب بودم. شب‌‌ها فقط حدود دو ساعت تا دو ساعت‌‌ونیم می‌خوابید. نماز شب و نماز صبحش را به هم وصل می‌‌کرد و ساعت هفت صبح، صبحانه‌‌خورده آماده بود. او در تمام کارها و مسائل، اول دو رکعت نماز می‌‌خواند. آن درجه‌‌هایی که روی شانه‌اش بود، موقت بود، او سرگرد بود و من هم سرگرد بودم. در فیش حقوقی‌اش فرمانده عملیات و فرمانده نیرو بود، ولی حقوق یک سرگرد را می‌‌گرفت. این درجه موقت بود، برای اینکه درجه تعداد زیادی از افسران رده بالای ارتش ما که سن‌‌شان بالا است، مانند شهید منفرد نیاکی، مفید، اقبال محمد‌‌زاده، افسر تمام بود. برای اینکه اشراف ایشان روی نیرو باشد، درجه موقت به ایشان داده بودند که فرمانده نیرو بود، ولی حقوق سرگردی می‌‌گرفت تا مراحلی طی شد و برگه درجه‌‌های او در موعد مقرر ابلاغ شد.»

امیر محمود کمن درباره یکی از عکس‌هایی که با شهید صیاد شیرازی دارد هم توضیح داد: «این عکس از حدود سال 1362 است، آن بچه‌‌ای که در بغلش نشسته، مهدی است که صیاد را جلوی آن بچه شهید کردند، سمت راست، دخترش مریم خانم است که الان روان‌شناس است. سمت چپ همسرش نشسته. من و فرزندم گوشه عکس هستیم. کنار همسر شهید صیاد، همسر من است.»

توجه به افراد زیردست

وی همچنین گفت: «شهید صیاد یک شب من را صدا زد که با هم شام بخوریم. به محض اینکه وارد سنگرش شدم، سرباز من را صدا زد و گفت که تلفن دارم. رفتم و گوشی را برداشتم و دیدم که همسرم است. دیدم نمی‌‌تواند حرف بزند، پرسیدم: چه شده است؟ گفت که دندان عقلم درد می‌‌کرد، سر کوچه رفتم تا آن را بکشم، اما دکتر آن را چهار تکه کرده و درآورده است، حالم خیلی بد است، هر دو بچه‌‌ هم تب دارند. گفتم: من هزار کیلومتر از تو دور هستم، کاری از دستم برنمی‌‌آید و تو الان فقط من را به هم ریختی. همسرم آن‌قدر مناعت طبع داشت که با اینکه طبقه پایین منزلم، برادرم بود، یک کوچه این طرف و آن طرف، برادر و خواهر خودش زندگی می‌‌کردند، اما می‌‌گفت که در این وقت شب نمی‌‌خواهم مزاحم هیچ کسی شوم. گوشی را قطع کردم و به سنگر برگشتم. صیاد رو به من کرد و پرسید: چه شده است؟ گفتم: چیزی نیست، گفت: تو موقع رفتن یک‌جور بودی و الان جور دیگری هستی. قیافه‌‌شناس خوبی بود. ماجرا را گفتم و او با نیروی زمینی تهران تماس گرفت و گفت که با ماشین به فلان آدرس بروند، بچه‌‌های من را به بیمارستان ببرند، برگردانند و به او گزارش بدهند. به پرسنل و فرماندهان زیر امر خودش توجه داشت. من به یاد دارم سربازی داشتم که سی و خورده‌‌ای سال سن داشت و جزو احتیاط‌‌ها بود و حتی یک دندان هم در دهانش نبود. یک روز با او تنها بودم و گفتم که این سربازمان دندان ندارد، پرسید: چقدر پول می‌‌خواهد؟ گفتم: یک پزشک‌وظیفه دندان‌پزشک دارم که او کارهایش را انجام داده است، گفت: برنامه‌‌اش را جور کن، پول هست. نزد امام جمعه شهرهای مختلف می‌رفتیم و همه به او ارادت داشتند، بی‌‌حساب و کتاب و بدون سند هزینه‌‌های ارتش را قبول می‌کردند.»

مردم، جنگ را اداره کردند

امیر محمود کمن ادامه داد: «در یکی از عملیات‌‌ها ما افسری به نام شهید مسعود منفرد نیاکی داشتیم. الان هر وقت از پل سیدخندان به سمت میدان رسالت می‌‌روید، سمت راست‌‌تان را نگاه کنید، عکسش روی دیوار است. دختر هجده‌‌ساله این افسر، همزمان با یکی از عملیات‌‌ها فوت کرد. در قرارگاه بودم که صیاد نامه نوشت و به من دستور داد تا به قرارگاه لشکر 92 بروم و نظارت کنم تا نیاکی مأموریت لشکر 92 را به معاونش تفویض کند و من او را تا هلی‌‌کوپتر همراهی کنم که با هواپیما به تهران برود و به مراسم کفن و دفن دخترش برسد. من امر صیاد را اطاعت کردم و به قرارگاه لشکر 92 که در دارخوین بود، رفتم. چون افسر معاونت لشکر از هم‌‌دوره‌‌های خودم بود، ابتدا همیشه به او سر می‌‌زدم و سپس پیش فرمانده لشکر می‌‌رفتم تا اوامر او را اطاعت کنم. وقتی از خاکریز قرارگاه به داخل رفتم و به سنگر همکار خودم رسیدم، دیدم که تلفن صحرایی زنگ زد و گفتند که جناب سرهنگ نیاکی است. دیگر ننشستم، به سنگر او رفتم و دیدم انگار نه انگار که دخترش فوت کرده است، محکم پشت میز کارش نشسته بود و تمام عناصر لشکر هم کارهای‌‌شان را انجام می‌‌دادند، چون در یکی از عملیات‌‌ها بودیم. از من پرسید: برای چه به این طرف‌‌ها آمده‌‌ای؟ گفتم: آمده‌‌ام تا اوامر فرمانده نیرو را خدمت‌‌تان بدهم. نامه را دادم، آن را خواند. چیزی نگفت. دیدم که دارد می‌‌نویسد. نوشت و نامه را تا کرد و در پاکت گذاشت و به دست من داد. گفتم: جناب سرهنگ! تفویض مأموریت؟ جابه‌‌جایی مسئولیت؟ من آماده‌‌ام تا شما را تا هلی‌‌کوپتر همراهی کنم، گفت: نه آقا! این‌‌هایی که اطراف من هستند، چیزی نمی‌‌گویند، آنهایی که در واحدهای دیگر هستند، تیپ یک، تیپ دو، تیپ سه، آن سربازی که در منطقه و نزدیک خاکریز دشمن است، چه می‌‌گوید؟ می‌‌گویند که فرمانده لشکر در این عملیات به مرخصی رفت؟ نمی‌‌دانند که داستان چه بوده است. گفتم که من امر فرمانده نیرو را به شما ابلاغ کردم، گفت: برو، من جواب فرمانده نیرو را نوشتم. اطاعت امر کرده، ادای احترام کردم و از سنگر بیرون آمدم. به سنگر رفیقم آمدم و خلاصه نامه را گفتم. من و او با هم گریه کردیم. نوشته بود: «بسمه تعالی، با تشکر از مَراحم فرماندهی محترم نیرو. در این شرایط حساس، به هیچ عنوان محل مأموریت خود را ترک نخواهم کرد، خانواده به مراسم کفن و دفن و سوم و هفتم خواهند رسید، کوچک شما مسعود منفرد نیاکی». این افراد دیگر نیستند. هم‌نوع من و شما جنگ را اداره کردند.

یک سال حضرت امام خمینی فرمودند که ما عید نداریم، عید ما جبهه‌‌هاست، مسئولان، اعم از مجلسی‌‌ها و مدیران کل به جبهه‌‌ها ریختند و با خودشان کادو هم آورده بودند. یک آشپز داشتیم که بسیار زحمتکش بود. ما معمولاً پرسنل پشتیبانی قرارگاه را هر دو سه ماه یک‌بار عوض می‌‌کردیم. من به او می‌‌گفتم که بس است، تو الان چهار ماه است که اینجایی، می‌‌گفت: تا زمانی که تو در اینجا هستی، من هم می‌‌مانم. صبح تا شب در گرمای اهواز پای اجاق غذا پختن واقعاً سخت بود. ما کادوهایی که مسئولان آورده بودند را یکی‌یکی به سربازها، افسران و کسانی که زیر دست‌‌مان بودند و با ما کار می‌‌کردند، می‌‌دادیم، یکی هم به ابراهیم دادیم. داشتم رد می‌‌شدم که دیدم ابراهیم روی پله‌‌ها نشسته است و دارد گریه می‌‌کند، پرسیدم: چه شده است؟ آن کادو را باز کرد و نشانم داد. دیدم یک جانماز کوچک است که با نخ قرمز رویش الله‌اکبر نوشته شده بود، یک مشت کوچک هم نخودچی و کشمش بود، روی یک کاغذ هم نوشته شده بود: «مادر! من این را از مشهد آورده‌‌ام، چیز دیگری نداشتم بدهم.» این مادران جنگ را اداره کردند. جز همان یک‌بار، پیش نیامد که تلفن من زنگ بزند و آن طرف خط، همسر من یا همسر صیاد، گله‌‌مند باشند. یک‌بار مشکلی پیش آمده بود و خط بسته شده بود و ما نتوانستیم به مرخصی عملیاتی برویم. خانم من گریه کرده بود و همسر شهید صیاد گفته بود که باید گذشت و ایثار کنیم. واقعاً مردم جنگ را اداره کردند. به خاطر دارم خاک منطقه‌‌ای که در آن خدمت می‌‌کردیم، آلوده بود. لودر کار می‌‌کرد و داشت سنگر می‌‌ساخت. هنگام کندنِ سنگر اصلی، سربازها دنبال من آمدند و گفتند که یک جنازه درآمده است. رفتم و دیدم که هم‌‌دوره خودم آقای توکلی است. لباسش سالم بود، اما در لباس، یک مشت استخوان بود. از دزفول برای‌‌مان غذا می‌‌آوردند و زمانی که می‌خواستیم آنها را توزیع کنیم، باد می‌‌زد و این خاک آلوده را در غذاها می‌‌ریخت و صبح روز بعد، همه مریض می‌‌شدند. به جایی مراجعه کردیم و گفتیم که مقداری خاکشیر به ما بدهید که دو کیلو داد! من برای مزاح گفتم که این را دانه‌‌ای به پرسنل بدهیم؟ گفت: ما بیشتر نداریم که به شما بدهیم. حاج‌‌آقایی از مشهد با هفتاد تا هشتاد ماشین، وسیله می‌‌آمد، سوئیچ‌‌هایش را به ما می‌داد و می‌‌رفت. من به جهاد شمیران در تهران زنگ زدم. دختر عمه خودم مسئول امور خانم‌‌ها بود، به او گفتم که خاکشیر با واکسن مارگزیدگی می‌‌خواهم، او گفت که ساعت شش عصر به من زنگ بزن. من تقاضای 200 تا 300 کیلو خاکشیر کرده بودم. ساعت شش با او تماس گرفتم و او پرسید که دو تُن خاکشیر کافی است؟! الان سربازها منتظرند زمانی که می‌‌خواهیم به آنها 48 ساعت مرخصی بدهیم، دو روز هم اضافه‌‌تر بدهیم، اما در آن روزها من سربازی داشتم که 12 روز مرخصی عملیاتی داشت، می‌‌دیدیم شش روز نگذشته که او برگشته است. از او می‌پرسیدیم که چرا برگشتی؟ می‌‌گفت: من که آنجا کاری نداشتم! کار من اینجاست.»

شیخ زکزاکی و جنبش اسلامی مقاومت نیجریه

شیخ ابراهیم یعقوب زَکزاکی با رشادت‌‌هایش شیعه را در نیجریه احیا کرده است. فرزندان او شهید شده‌اند و جان خودش هم در خطر است. شیخ، زحمت بسیاری کشیده و افراد زیادی در آنجا، به واسطه او به اسلام و مذهب شیعه گرویده‌اند. راوی دوم برنامه، دوست همسر شیخ بود. خانم جومای احمد کروفی، از مبارزان شیعه نیجریه است که سه فرزندش مفقود شده و دو فرزند‌‌خوانده‌‌اش که در واقع فرزندان خواهرش بودند، شهید شده‌‌اند. او نویسنده چند کتاب است، کار کارگردانی و مستند‌‌سازی انجام می‌‌دهد، معلم است و فوق لیسانس ارتباطات و کتابداری دارد. جومای احمد کروفی گفت: «من امروز به اینجا آمدم تا از فاجعه زاریا و آن اتفاقی که برای خواهران و برادرانم در جنبش اسلامی مقاومت نیجریه افتاد، حرف بزنم. رهبر من، شیخ زکزاکی، امروز در تمام عالم شناخته شده است، او کسی است که علیه ظلم در کشور من قیام کرده است. معروفیت او به خاطر تأثیر زیادی است که بر مردم کشور خودم و مردم آفریقا در حوزه اسلام گذاشته‌‌ است. در اثر فعالیت‌‌هایی که او داشته، در مناسبت‌‌های مختلف، تعدادی از پرچم‌‌های حرم ائمه(ع)، مثل پرچم حرم امام رضا(ع)، حرم امام حسین(ع) و حرم حضرت ابوالفضل(ع) به دست این بزرگوار رسیده است. ما در خود جنبش مقاومت نیجریه، مراسم‌‌های مختلفی را برای اهل بیت(ع) داریم، چه میلاد و چه عزاداری‌‌هایی که برای اهل بیت(ع) است. در تمام مراسم‌‌هایی که داریم، پرچم حرم امام حسین(ع) و مراسم‌‌های امام حسین(ع) برای‌‌مان از اهمیت بالایی برخوردار است؛ به عنوان مثال، یکی از گرامیداشت‌‌هایی که ما داریم، این است که روز اول محرم، پرچم حرم امام حسین(ع) را در حسینیه بقیه‌‌الله(عج) برافراشته می‌‌کنیم و مانند تمام شیعیان، تمام محرم و صفر و بویژه اربعین را برای این حضرت عزاداری می‌‌کنیم. مراسم پیاده‌‌روی اربعین، از مکان‌‌های مختلفی در کشور نیجریه آغاز می‌‌شود و مردم برای زیارت پرچم حرم امام حسین(ع) به شهر زاریا می‌‌آیند. این حرکت مختص کشور نیجریه نیست و مردم از کشورهای مختلف آفریقا این کار را می‌‌کنند. این تعداد به این دلیل برای دولت کشور نیجریه حساسیت ایجاد کرده‌اند که زائرانی که برای پیاده‌‌روی اربعین به زاریا می‌‌آیند، بیش از 25 میلیون نفر هستند و این یک تهدید بزرگ برای جهان کفر، از جمله آمریکا و اسرائیل و همچنین عربستان سعودی است. برای همین آنها به کرّات دور هم جمع شدند تا ببینند که برای کشتن شیخ چه نقشه‌‌ای می‌‌توانند عملی کنند. تلاش‌‌های زیادی برای کشتن او انجام داده‌‌اند، اما به خواست خدا انجام نشد.

زمانی که رئیس‌‌جمهور وقت‌‌مان، محمدو بوهاری، به ریاست جمهوری رسید، سفری به عربستان سعودی داشت و زمانی که برگشت، از روز اول ربیع‌‌الاول، زمانی که عزاداری محرم و صفر تمام شده بود و شیعیان زاریا در حسینیه بقیه‌‌الله(عج) جمع شده بودند که پرچم شادی و میلاد پیامبر(ص) را بر فراز حسینیه برافرازند، به شیعیانی که در آنجا جمع شده بودند، حمله کردند. زمانی که نیروهای ارتش بوهاری به سمت حسینیه آمدند تا نقشه شوم خودشان را اجرا کنند، شیعیان و مردمی که در حسینیه جمع شده بودند، مشغول تزئین آنجا و انجام برنامه‌‌های‌‌شان برای اجرای این مراسم بودند. آنها بلافاصله از ماشین‌‌های‌‌شان پیاده شدند و اسلحه‌‌های‌‌شان را مسلح کرده و به سمت حضار شلیک کردند. من آن زمان در حسینیه نبودم و آنچه که در حسینیه می‌‌گذشت را به من اطلاع دادند. لحظات اولی که نیروهای ارتش نیجریه متوجه این حرکت شدند و حمله را شروع کردند، هنوز مراسم شروع نشده بود و شیعیان در حال تدارک بودند، به همین دلیل تعداد حضار زیاد نبود. به محض اینکه خبر حمله پخش شد، تمام شیعیانی که در شهر بودند، با تلاش خودشان را به آنجا رساندند و جمعیتی بیش از ده‌‌ هزار نفر در آنجا جمع شدند. جمعیت بیشتری می‌‌خواستند در آنجا حضور پیدا کنند، اما چون تجهیزات نظامی‌‌ بسیاری از راه‌‌ها را بسته بودند، مردم نتوانستند خودشان را برسانند. بسته شدن راه‌‌ها باعث شد که افراد زیادی مانند من به منزل شیخ رفتیم تا ببینیم که در آنجا چه اتفاقی می‌‌افتد. بسیاری از افراد هم به مراکزی رفتند که مربوط به جنبش مقاومت اسلامی نیجریه بود. مردم بسیاری توانسته بودند در منزل شیخ حضور پیدا کنند. افرادی که در اطراف منزل شیخ جمع شده بودند، شاید حدود پنج هزار نفر بودند.

علاوه بر حمله‌‌ای که به حسینیه بقیه‌‌الله(عج) شد، حدود ساعت 9 تا 10 شب، تعداد زیادی از افراد ارتش نیجریه اطراف منزل شیخ را محاصره کردند و تعداد زیادی از افراد جنبش مقاومت نیجریه تصمیم گرفتند برای رهبر خودشان فداکاری نشان دهند و یک سپر انسانی اطراف منزل او داشته باشند که ارتشی‌‌ها نتوانند به رهبرشان نزدیک شوند. در این جریان بسیاری از جوانان و افراد جنبش به شهادت رسیدند، چون آنها دست در دست هم داده بودند و با بدن‌‌های‌‌شان مانع شده بودند که نیروهای ارتش به منزل شیخ نزدیک شوند. اسلحه‌‌های ما، الله‌اکبر، تکبیر و یامهدی(عج) بود، بسیاری از بچه‌‌های ما با پرتاب سنگ می‌‌خواستند از شیخ محافظت کنند. از آن ساعت شب تا بعدازظهر روز بعد آنها مشغول کشتن مردم بودند. تمام افراد خانواده و فامیل من، از جمله خواهرم، تلاش‌‌شان را برای محافظت جان شیخ کرده بودند. ما در تمام طول شب نتوانستیم کاری انجام دهیم؛ زیرا آنها مشغول تیراندازی و ما مشغول جمع‌‌آوری شهدا و مجروحان بودیم. حدود ساعت 11 بود که یکی از خواهران به من گفت که به دیوارهای منزل شیخ نگاه کنم، بیش از 22 حفره در دیوارهای منزل شیخ ایجاد شده بود که مشخص بود از انواع اسلحه‌‌ها برای رسیدن به او استفاده کرده بودند. یکی به من گفت که به داخل برویم و با همسر شیخ صحبت کنیم و او را متقاعد کنیم که به نحوی شیخ را از این وضعیت خارج کنیم، گویا این‌گونه که پیش می‌‌رفت، شهادتش نزدیک می‌‌شد. وقتی وارد منزل شیخ شدیم، همسر او را ندیدیم و فقط فرزندان شیخ را دیدیم. منظورمان را به یکی از فرزندان شیخ رساندیم و او در پاسخ گفت که پدر من گفته است من اینجا را ترک نمی‌‌کنم، چون دولت و ارتش دارند شیعیان من را می‌‌کشند و من هم اینجا کنارشان هستم. ما در آن زمان بیش از 700 شهید و زخمی روی زمین و در اطراف منزل شیخ داشتیم.

زمانی که صحبتم را انجام دادم و از منزل شیخ بیرون آمدم، دیدم که دو دختربچه روی زمین دراز کشیده‌‌اند. حدود 6 تا 8 سال داشتند. زندگی خودم را به خطر انداختم تا زندگی آن دو دختر را نجات دهم. با اینکه سربازان در حال شلیک بودند، از خیابان رد شدم و خودم را به آنها رساندم. یک را بلند کردم که بکشانم، اما خیلی سنگین بود. به او گفتم که تلاش کن تا خودت را نجات بدهی، او گفت که نمی‌‌توانم، چون تیر خورده‌‌ام. هر دو تیر خورده بودند و هیچ کاری نمی‌‌توانستند برای خودشان انجام بدهند. من آن موقع تنها بودم. اطرافم را نگاه کردم تا از کسی برای بلند کردن بچه‌‌ها کمک بگیرم. همان لحظه فرزندانم را دیدم. آنها زمانی که فهمیدند کمک می‌‌خواهم، خودشان را به من رساندند. بچه‌‌های من در شهر زاریا دانشجو بودند و زمانی که فهمیدند چه اتفاقی برای جنبش و برای شیخ افتاده است، خودشان را برای محافظت از جان شیخ به آنجا رسانده بودند. من با آنها صحبت می‌‌کردم، اما چون صدای تیراندازی و همهمه اطراف زیاد بود، نمی‌‌توانستند صدای من را بشنوند. به آنها اشاره کردم که به سمت من بیایند. یکی از بچه‌‌ها توانست به سمت من بیاید تا با هم آن دختربچه‌‌ای که بزرگ‌تر بود را از آنجا بلند کنیم. تلاش کردیم تا او را به خانه‌‌ای در آن اطراف ببریم. زمانی که داشتیم تلاش می‌‌کردیم او را به خانه‌‌ای برسانیم، یکی از سربازها خودش را بالای سر دختر دیگر که دراز کشیده بود، رساند و اسلحه‌‌اش را روی پیشانی آن دختر بچه شش ساله گذاشت و شلیک کرد. زمانی که دختربچه را به داخل خانه رساندم و برگشتم و با این صحنه مواجه شدم، از اینکه نتوانسته بودم برای او کاری انجام دهم، روی زمین نشستم و فقط گریه کردم. تلاش تمام سربازهایی که در اطراف بودند، این بود که خودشان را به منزل شیخ برسانند و او را بکشند. چون توجه همه سربازها به منزل شیخ بود، به همین دلیل توجه تعداد کمی از سربازان به ما بود و ما توانستیم یکی از آن دخترها را به خانه ببریم. زمانی که فهمیدم تعداد کمی از سربازان متوجه حضور ما شده‌اند و می‌‌خواهند شلیک کنند، به بچه‌‌ها گفتم روی زمین دراز بکشند. به سمت ما شلیک کردند. گلوله‌‌ها به دیواری که پشت سرمان بود، برخورد می‌‌کرد و به سمت ما کمانه می‌‌کرد. یکی از پسرها به سمت من آمد تا به من کمک کند و آنها او را با یک تیر زدند. من همان لحظه از هوش رفتم و بعد از آن هم پنج فرزند خودم را در این فاجعه از دست دادم. این پنج فرزند مفقود‌‌الاثر هستند. زمانی که به هوش آمدم، متوجه شدم که آنها به شیخ شلیک کرده‌‌اند و شیخ را از منزلش بیرون برده‌‌ و خانه‌‌اش را به آتش کشیده‌‌اند و زحمت‌‌های بسیاری که شیخ کشیده و مسجد‌‌ها، حسینیه‌‌ها و تکیه‌‌هایی که درست کرده بود را به آتش کشیده‌اند. آن روز بعد از اسارت شیخ، همسر ایشان و تعداد زیادی از فعالان جنبش نیجریه را هم به اسارت بردند و از آن روز هر تظاهرات و راهپیمایی که در جریان اعتراض به اسارت شیخ و تلاش برای آزادی او می‌‌شود، همراه با تیر و گلوله و به خاک و خون کشیده شدن شیعیان بوده است. هفته پیش این اتفاق افتاد و امروز هم به من اطلاع دادند که تعداد زیادی از هموطنان من را در راهپیمایی به شهادت رساندند. امروز هم راهپیمایی در آبوجا را به خاک و خون کشیدند، راهپیمایی‌ای که به خاطر رهبر بیمارمان بوده است. ما امروز خدا را شاکر هستیم که پادشاه عربستان خودش به زبان آمده و اعتراف کرده که این خواست ما از دولت بوهاری بود که فعالیت شیخ، تأثیر انقلاب اسلامی ایران و رشد شیعیان را در کشور نیجریه خاتمه بدهد! از رهبر من خواسته‌‌اند که اگر تو را آزاد کنیم، باید دست از مبارزه برداری تا ما بتوانیم از تأثیر شیعیان در جهان خلاصی پیدا کنیم. آنها مثل یزید و ابن‌زیاد تلاش می‌کنند شیعه را از بین ببرند؛ ان‌شاءالله چنین اتفاقی نخواهد افتاد. ما امروز اعلام می‌‌کنیم که حاضریم هر چه که داریم را در راه پیروزی مقاومت بدهیم و از این بابت هم خوشحال هستیم و هرچه که داریم، برای محافظت از شیخ و اسلام فدا می‌‌کنیم.»

شجاعت نوجوانی 13 ساله

خانم جومای احمد کروفی در پاسخ به سؤال مجری برنامه که در خصوص حال‌‌وهوای شب خاطره سال قبل در حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب اسلامی پرسید، گفت: «در آن مراسم فیلمی را به نمایش گذاشتند که مربوط به مصاحبه خبرنگار هندی با آن نوجوان 13 ساله‌‌ (مهدی طحانیان) بود که اسیر دست عراقی‌‌ها شده بود. جالب بود که از او هم برای آن مراسم دعوت شده بود تا بیاید و خاطره بگوید. در آنجا، خبرنگار هندی از او پرسید که تو سن و سالی نداری، برای چه به جنگ آمدی؟ خبرنگار گفت که آقای صدام حسین که بشردوست است، می‌‌خواهد تو را به دولتت تحویل بدهد، اما امام خمینی(ره) می‌‌گوید که اینها بچه‌‌های ما نیستند! او در پاسخ با جسارت گفت که امام خمینی رهبر من است و هرچه که بگوید، ما همان را انجام می‌‌دهیم. این مسئله برای من واقعاً جای شگفتی و تأثیرگذاری داشت. در دوران اسارت آقای طحانیان، فرمانده اردوگاه تصمیم می‌‌گیرد که با یک گرز چوبی او را طوری بزند که قطع نخاع شود، آقای طحانیان فریاد یامهدی(عج) می‌‌زند و معجزه‌‌ای اتفاق می‌‌افتد و آن گرز از وسط به دو نیم تقسیم می‌‌شود و فرمانده فقط نگاه می‌‌کند. من زمانی که این را فهمیدم، لحظه‌‌ای جراحت خودم برایم تداعی شد، زیرا من الان بیش از 22 ترکش در بدن دارم و از همان لحظه‌‌ای که از بیمارستان برگشتم، درد زیادی را از ناحیه ترکش‌‌ها احساس نمی‌‌کنم. این دو اتفاق به من ثابت کرد که اگر در راه خدا باشی و خدا تو را حمایت کند، حتی از دردی که طبیعی است هم در امان خواهی بود. زمانی که در بیمارستان بودم و می‌‌خواستند ترکش‌‌ها را در بیاورند، دیدم که ظرفشان پر از خون است و من در آنجا متوجه شدم که تیر خورده‌‌ام. من فهمیدم که داستان زندگی من و آقای طحانیان نشان می‌دهد که اگر واقعاً برای خدا کار کنی، خدا چطور برخورد خواهد کرد. من خیلی خوشحال هستم که توانستم امروز با شما صحبت کنم.»

مترجم خانم جومای احمد کروفی گفت: «او یک گلوله نزدیک قلب و یک گلوله نزدیک کمرش دارد. اگر گلوله‌‌ای را که نزدیک قلب است دربیاورند، سلامتش به خطر می‌‌افتد و اگر گلوله‌‌ای که نزدیک کمرش است را دربیاورند، ممکن است قطع نخاع شود. او حدود هفت تا هشت ترکش بزرگ در بدنش است، اما با این حال می‌‌گوید هر چه که آنها امثال من را بیشتر آزار می‌‌دهند و خون بیشتری از ما می‌‌ریزند، ما بیشتر مقاوم می‌‌شویم.»

تا این حد خودش را فراموش کرده بود...

راوی سوم برنامه، سید صالح موسوی بود. وی گفت: «در سال 1360، در عملیات طریق‌‌القدس، ما باید به سمت شمال غرب سوسنگرد می‌‌رفتیم. محل مأموریت ما در روستایی به نام مِگاصیص بود. در آن شب، ابتدا فرمانده گردان ما را به همراه بی‌‌سیم‌‌چی‌‌اش زدند، ولی زمانی که رمز عملیات گفته شد، ما آن را باذن‌‌الله شروع کردیم. یک محور را دور زدیم و از پشت‌‌شان درآمدیم و بچه‌‌های ما تا صبح، 750 نفر از دشمن را زدند. یک عملیات بسیار موفق بود و واحد ما هم جزو موفق‌ترین واحد‌‌ها شناخته شد. ما آب‌‌بندی بودیم، ولی برای پدافند، به دلیل تکی که عراقی‌‌ها روی پل سابله کردند، اگر بین بستان و سوسنگرد را قیچی می‌‌کردند، آن فتح‌‌العظیم یا فتح‌‌المبین به آن زودی نمی‌‌توانست شکل بگیرد. ما را به آنجا فرستادند. سردار محمد نورانی مسئولیت محور را به عهده داشت و بعد از سه روز او را زدند. شهید رضا موسوی من را خواست و محور را به من سپرد. نیروهای ما بیش از دو ماه در منطقه عملیاتی حضور داشتند. تعدادی از بچه‌‌ها خسته شدند و احتمال می‌‌رفت که دشمن تک مجددی را در آن محل داشته باشد. در آن زمان هم نیرو زیاد نبود. یک روز به ما گفتند که باید به قرارگاه تاکتیکی فرماندهی برویم. مقداری دور از خط بود. من با یکی از آن بچه‌‌هایی که معترض بودند، به نمایندگی از دیگر بچه‌‌های معترض به قرارگاه رفتیم. ما دیدیم که فقط شهید صیاد شیرازی و سردار محسن رضایی در آنجا هستند. من خودم و دوستم را معرفی کردم. آن دو نفر از ما خواهش می‌‌کردند که آن محور را رها نکنیم. من گفتم که به همراه تعدادی از دوستان در محور هستیم، شما این برادرمان را متقاعد کنید. آنها نیم ساعت برایش وقت گذاشتند تا او را راضی کنند. این‌گونه نبود که تحکم کنند و حکم نظامی بدهند. این حرکت، دوستم را نرم کرد و در محور ماندند. ما می‌‌خواستیم برگردیم که ناگهان دیدم یکی از این دو نفر دستم را محکم گرفت و بوسه زد. نگاه کردم و دیدم که شهید صیاد شیرازی است. الله‌اکبر از بزرگی و عظمت این آدم که تا این حد خودش را فراموش کرده و در خدا ذوب شده بود و اگر غیر از این بود، صلاحیت اداره ارتش را نداشت.»

تجربه مقاومت در خرمشهر

موسوی گفت: «سال 1359، واقعاً نیروهای ارتش صدام آمده بودند تا چکمه کثیف‌‌شان را روی گردن ما بگذارند. کشورها زیادی به صورت جدی به کشور ما ضربه زدند. کشور ما یک نقطه مهم و استراتژیک از لحاظ جغرافیا، سیاسی و اقتصادی بود و آمده بودند تا تمام داشته‌‌های ارزشی ما، اعم از اعتقادات مذهبی، فرهنگ، ناموس و سرزمین‌‌مان را برای خودشان کنند. نوجوان‌‌ها و جوان‌‌ها، مقابل تجاوز ایستادند. من 18 سالم شده بود که دیدم، احمد شوش، بزرگ‌‌مرد مقاومت سر خودش را داد. پیکرش را دادم تا با ماشین ببرند. من 18 سالم بود که عراقی‌‌ها با تانک از روی سر یکی از فرماندهان مقاومت خرمشهر به نام علی هاشمی رد شدند. شاهد شهادت سید ابراهیم علامه، رضا کریم‌‌پور، محسن شمشیری و جمشید پناهی بودم. اینها هم‌سن و سال من و یا شاید کوچک‌‌تر از من بودند. 18 سالم بود که شاهد دویدن بدون سر پرویز‌‌علی عرب شدم؛ مغزش با گلوله مستقیم تانک روی صورتم پاشید. در آنجا به سر من هم یک ترکش خورد. من شاهد شهادت بهنام محمدی 13‌‌ ساله بودم که اگر پشت من نایستاده بود و ترکش‌‌ها به قلب و صورتش نخورده بود، آن ترکش‌‌ها سهم من می‌‌شد. من در آن سال‌‌ها شاهد شهادت شیخ شریف بودم، شیخی که یک نماد روحانی شیعه برای من بوده، هست و خواهد بود. سر شیخ را در خیابان 40 متری به رگبار بستند و جمجمه‌‌اش جدا شد. عمامه‌‌اش را دور گردنش پیچیدند و بدنش را کشیدند و فریاد زدند: «ما یک خمینی را کشتیم!» من شاهد مجاهدت دختران جوان و نوجوان خرمشهری بودم که نماد عظمت‌‌شان در شهدا، شهناز محمدی و شهناز حاجی‌‌شاه بودند. به دستور شهید محمد جهان‌‌آرا با زور اسلحه آنها را از شهر بیرون بردیم.

شهر ویران بود و خانواده‌‌ها سرگردان بودند. ما از خانواده‌‌های‌‌مان خبر نداشتیم. شهر سقوط کرد و ما مجروح بودیم. من پنج مورد مجروحیت داشتم. آن‌قدر که شبانه‌‌روز پوتین در پای ‌‌ما بود، زمانی که می‌‌خواستیم آن را دربیاوریم، زبانه پوتین با گوشت پای ما کنده می‌‌شد. زیبایی مقاومت خرمشهر در این بود که هر کسی در مقاومت بود، یا نیروی مردمی و یا نیروی ارتشی متمرّد بود، چرا که اولین فرمانده نیروهای مسلح جمهوری اسلامی، ابوالحسن بنی‌‌صدر، به ما خیانت کرد. خیانت او باعث شد بهنام 13 ساله بایستد و مقاومت کند، خیانت او باعث شد اختلاف ارتش و سپاه تا چند سال ادامه پیدا کند، خیانت بنی‌‌صدر باعث شد شهر نتواند مقاومت کند و آخرین نفر مقاومت، شهید امیر رفیعی باشد که هیچ اثری از وجودش نیست. شهر سقوط کرد و جهان‌‌آرا ما را صدا زد و گفت: صالی می‌‌خواهی به بهشت بروی؟ حدود دو هفته از سقوط شهر گذشته بود و هنوز عراقی‌‌ها جاگیر نشده بودند. من خنده‌‌ام گرفت و گفتم: کجا؟ چطور؟ گفت: برو بچه‌‌ها و رضا دشتی را صدا کن. من بچه‌‌ها را آوردم. جهان‌آرا گفت: مأموریت‌‌تان این است که بروید و وضعیت عراقی‌‌ها را در شهر شناسایی کنید. فاصله‌‌مان روخانه‌‌ای بود که بیش از 300 متر آب متلاطم و سرد داشت. باید نقطه کور پیدا می‌‌کردیم. کاری که سابقه انجام آن را نداشتیم و آموزش آن را هم ندیده بودیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. باید به دل آب می‌‌زدیم و به آن سمت می‌‌رفتیم. دوربین مادون قرمز، بی‌‌سیم اثر‌‌گذار و حتی چراغ‌‌قوه هم نداشتیم. ما غذا و مهمات نداشتیم. رضا دشتی از آنجا که بچه جنوب بود، یک تخته برداشته بود، چهار طرف آن را سوراخ کرده و تویوپ گذاشته بود. این کلک ما بود. باید طناب می‌‌بستیم و بستن طناب برای خودش دردسری بود. باید طناب را می‌‌گرفتیم و روی آب می‌‌نشستیم و آن را به طرف دیگر می‌‌بردیم و وصل می‌‌کردیم. تنها کسی که توانست طناب را ببندد، ناجی شری‌‌زاده بود، آن هم به این دلیل که کتف‌‌هایی قوی داشت. او تا شکم روی آب می‌‌آمد و شنا می‌‌کرد. سه گروه بودیم که برای اولین شناسایی رفتیم. رضا دشتی دانشجوی ممتاز انرژی هسته‌‌ای بود. او این حرکت را شروع کرد و ما در کنارش بودیم. فندک بنزینی داشتیم و آن را با خودمان برده بودیم تا زمانی که رسیدیم، آن را بزنیم و آنها بفهمند که ما رسیده‌‌ایم. زمانی که آن را زدم، دیدم نور زیادی می‌‌دهد. موقع برگشتن، ما رضا را روی کلک گذاشته بودیم. من با او صحبت کردم و پرسیدم که شناسایی چه شد؟ گفت که تمام اطلاعات را ناجی شری‌‌زاده دارد. خون رضا از روی انگشت‌‌های من توی شط ریخت و شط را تطهیر کرد. ما همین‌طور شهید دادیم تا عملیات بیت‌‌المقدس که آن عظمت خلق شد. ما مقاومت را با خون تجربه کردیم و هیچ چیز مانند حمایت الهی و سپس بزرگی مردم‌‌مان اثر‌‌گذار نبود.»

دویست‌ونودمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه ششم اردیبهشت 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده سوم خرداد برگزار خواهد شد.



 
تعداد بازدید: 5281


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.