یادآوری‌های گروه تاریخ شفاهی اورنج

هلن مک انولتی[1]
ترجمه: سارا اشموئیل

09 بهمن 1396


گروه تاریخ شفاهی اورنج[2] با بحثی درباره افرادی که بزرگ‌ترین تأثیر را در زندگی‌شان داشتند، با سال 2017 خداحافظی کردند. (عکس: جود کو 1212 جی کی هیستوری[3])

 

انسان‌های عاقل سخن می‌گویند، زیرا چیزی برای گفتن دارند؛ انسان‌های نادان سخن می‌گویند، به این دلیل که مجبورند چیزی بگویند. (افلاطون)

گروه تاریخ شفاهی اورنج، برای به‌یاد آوردن افرادی که بر سمت و سوی زندگی طولانی آنها تأثیر داشته‌اند، تلاش کردند. دیک[4] درباره این موضوع خیلی تأمل کرد و به این نتیجه رسید که «افراد بسیاری بودند که در طول زندگی‌ام و در مراحل مختلف نفوذ زیادی بر من داشتند و اغلب مفید بودند. من معلمان مدرسه را به یاد می‌آورم که مرا تحت‌ تأثیر قرار دادند، هر چند همه معلمان این‌طور نبودند. این مربی پرواز من بود که دانش و تجربیات خود را در اختیار من گذاشت و هنوز هم در ذهن من باقی مانده‌اند.»

پدر بروس[5] در جنگ کشته شد و از این‌رو در دوران کودکی‌ با غم و اندوه این فقدان روبه‌رو شد. او گفت: «هنگامی که 18 ساله بودم برای یک زوج بدون فرزند که مالک یک مزرعه و گاوداری بودند، کار می‌کردم و آنها واقعاً مرا مانند عضوی از خانواده‌شان می‌دانستند. آنها به من آموختند که کار کشاورزی چیزی بسیار بیشتر از کار یدی است.»

«او به من نشان داد که چگونه امور مالی مزرعه را مدیریت کنم، علاقه من به موسیقی کلاسیک را پرورش داد و همه چیز را درباره کار نجاری به من آموخت. او تأثیر بزرگی بر من گذاشت.» جان[6] که در زندگی حرفه‌ای‌اش، مدیر ایستگاه تحقیقات کشاورزی بوده است گفت: «باب ویر[7]، کشاورز و پرورش‌دهنده زنبور عسل در گِلِن اینِس[8] بود. باب درک فوق‌العاده‌ای نسبت به بوته‌زار‌های استرالیایی داشت و این از خوش‌شانسی من بود که هنگامی‌ که با او در حال بررسی محل‌های زنبور عسل بودم، او بخشی از دانش خود را با من در میان گذاشت. همچنین وی نسبت به خانواده و جامعه تعهد داشت که قطعاً این ویژگی او را تبدیل به شخصیتی مهم در زندگی من ساخت.»

تیم[9] گفت: «مردی که زندگی من را تحت ‌تأثیر قرار داد، بمب‌افکن‌های هالیفاکس[10] را در دوران جنگ به پرواز درآورده بود. او قطعه زمینی در نزدیکی ملک والدینم داشت و اگر چه او روزگار سختی را از دوران جوانی‌اش گذرانده بود، فلسفه زندگی و این که فقط به ‌خاطر زنده بودن از زندگی لذت می‌برد، تأثیر زیادی بر دوران جوانی من تاکنون داشته است.»

کیت[11] روایتی غیر معمول برای گفتن داشت. او گفت: «فکر می‌کنم که معلولیتم بیشترین تأثیر را در زندگی‌ام داشته است، زیرا از زمانی که نوزاد بودم، فقط یک چشمم بینایی داشت. اگرچه آرزوی من این بود که آتش‌نشان یا پلیس شوم، اما فقدان بینایی‌، داشتن این نوع حرفه‌ها و همچنین بسیاری دیگر را برایم ناممکن می‌ساخت، اما در نهایت به کشاورزی موفق تبدیل شدم.»

هنگامی که رزماری[12] به ما گفت که پنج فرزند زیر پنج سال داشته، ما همگی آهی از سر تحسین برآوردیم. او اظهار داشت: «من احساس غرق ‌شدن و در حصار بودن داشتم» و اعضای گروه به‌نشان درک این موضوع، سر تکان دادند. او ادامه داد: «سپس من استادی از زلاندنو[13] را دیدم که به من گفت، به جای این هراس، می‌توانم با فرزندانم کارهای خیلی بیشتری انجام دهم و اکنون از خود می‌پرسیدم من چگونه احتمالاً می‌توانم کاری بیش از این را انجام دهم؟ در پایان ما گروه آموزش خانواده تشکیل دادیم که در آن با مشاهده کودکانم در نمایش چیزهای زیادی آموختم و آگاهی بسیار زیادی نسبت به آنها و آنچه که به آنها انگیزه می‌دهد، پیدا کردم. این موضوع تأثیر مهمی در زندگی من ایجاد کرد.»

تاثیر بر رِگ[14] پس‌زمینه‌ای نظامی داشت. او گفت: «یک کشیش ارتش جنگ جهانی اول که در سُم[15] بود، سبب تغییر در زندگی من شد. ما دسته‌ای از جنوبی‌های سفیدپوست حامی جمهوری‌خواهان بودیم و او ما را به شکل گروهی درآورد، ما را به جشنواره‌ها برد و گروه کُر ما را پایه‌گذاری کرد. در این زمان من به کار رام‌کردن اسب‌ها مشغول بودم و به تمرین کُر ه پرداختم.» پت[16] نیز توسط یک معلم به گروه کُر معرفی شد. او گفت: «او در من علاقه به خوانندگی و موسیقی ایجاد کرد که در تمام زندگی من ادامه یافت.»

روایت اِلما[17] این‌گونه آغاز شد: «من با پسری بزرگ شدم که در تعطیلات مدرسه با مادربزرگم در ماجی[18] زندگی می‌کرد.» او در ادامه گفت: «طی سال‌ها ما راه خودمان را در زندگی رفتیم و بعد ارتباط‌مان قطع شد. اما بعداً دوباره به‌هم پیوستیم. مهربانی او و مراقبت از دیگران بر روی من تأثیر ماندگاری گذاشت. او کار خود را در مؤسسه خیریه وِی‌ساید چَپِل [19] در کینکز کراس[20] آغاز کرد و نام او تد نافز[21] بود. او پسر عموی من بود.»

لین[22] که به‌ مدت طولانی به شغل پرستاری مشغول بوده است، احترام زیادی برای سرپرستار بیمارستان و همچنین برای معلمی که او را با کارهای چوبی آشنا کرده بود، قائل است، زیرا او از آن زمان تاکنون از زندگی‌اش لذت برده است.

جف[23] گفت: «من پس از آن که تنها مدتی در حوالی اورنج کشاورزی ‌کردم، در ملکی در شمال نینگان[24] مشغول به‌ کار شدم. این کار چشمان مرا باز کرد، زیرا آن سرزمین بسیار وسیع و با پراکندگی زیاد بود و کسی که به من کمک کرد، همکاری بود که همه زندگی‌اش را در آنجا گذرانده بود. او به‌طور یقین در نحوه نگرش من تغییری ایجاد کرد.»

وقتی پرسش به دُت[25] رسید، پاسخ او چنین بود: «از کجا شروع کنم؟» او گفت: «من افراد خوب بسیاری را در زندگی‌ام دیده‌ام و از همه آنها نیرو گرفته‌ام. فکر می‌کنم مهم‌ترین مسئله این است که به‌دنبال یافتن خوبی‌های مردم باشید و آنگاه اغلب چیزهای ارزشمند را خواهید آموخت.»

ما همه با او موافق بودیم و آخرین سخنان را به لسلی[26] واگذار کردیم که نظر خود را در مورد کریسمس بیان کند. او گفت: «این چهارمین کریسمسی است که ما با هم هستیم و من احساس امید تازه و بخشندگی روح و فرصت ارزیابی خود در پایان سال را دوست دارم.»

 

 

[1] Helen McAnulty

[2] Orange Oral History Group

گروه تاریخ شفاهی اورنج وابسته به کتابخانه این شهر در استان نیوسات ولز استرالیاست. این گروه ماهانه جلساتی را با حضور سالمندان شهر برای ذکر خاطرات تدارک می‌بیند و در هر جلسه موضوعات مختلفی مرتبط با زندگی و تاریخ این شهر مطرح می‌شوند. این خاطرات همگی ضبط شده و پس از پیاده‌سازی در این کتابخانه برای دسترسی همگانی آرشیو می‌شوند. م

[3] JUDE KEOGH 1212jkhistory

[4] Dick

[5] Bruce

[6] John

[7] Bob Weir

[8] Glenn Innes

[9] Tim

[10] Halifax

[11] Keith

[12] Rosemary

[13] New Zealand

[14] Reg

[15] Somme

[16] Pat

[17] Elma

[18] Mudgee

[19] Wayside Chapel

[20] Kings Cross

[21] Ted Noffs

[22] Lynne

[23] Jeff

[24] Nyngan

[25] Dot

[26] Leslye



 
تعداد بازدید: 4296


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.