گفت‌وگو با امیر محمود کمن

خاطراتی از فرمانده‌ام

گفت‌وگو: مهدی خانبان‌پور

27 دی 1396


امیر محمود کمن در این مصاحبه از خاطرات خود برای خوانندگان سایت تاریخ شفاهی ایران گفته است. او سال‌ها در لباس مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران، در جبهه‌ها و همراه امیر شهید، سپهبد علی صیاد شیرازی خدمت کرد و اکنون تجربیات خود را در کلاس درس، در اختیار دانش‌آموزان و آینده‌سازان این کشور قرار می‌دهد.

خودتان را معرفی کنید.

محمود کمن متولد مشهد هستم و دو فرزند دارم. فارغ‌التحصیل دانشکده افسری در سال 1347 هستم. محل خدمتم از خلیج همیشه فارس تا کردستان و سنندج بوده، فقط در شرق ایران نبودم. رشته اصلی من مخابرات بود. قبل از انقلاب در رسته مخابرات بودم و با شهید صیاد شیرازی در دانشکده افسری آشنا شدم و بعد در آمریکا با هم تحصیل کردیم. ایشان من را از مخابرات بیرون کشید و کارهای اجرایی به من سپرد. بعد از انقلاب تقریباً کل کارهای من اجرایی بود. از 31 سال خدمتم، 24 سال آن فرماندهی و مدیریت بود، از ستوانی گرفته تا مسئولیت‌های گروهان، گردان و بعد مسئولیت‌های اجرایی. تمام این مسئولیت‌ها در زمانی بود که شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی بود و ما را به کار گرفته بود؛ ما هم در خدمت مردم بودیم.

از کی نظامی شدید؟

دبیرستانی بود که مثل همه دبیرستان‌ها دانش‌آموز می‌گرفت. مثل الان که دبیرستان‌ها دو دوره دارند، آن موقع هم دبیرستان نظام از دوره دوم دانش‌آموز جذب می‌کرد، ولی من سال ششم یا همین دوازدهم فعلی وارد دبیرستان نظام شدم. این دبیرستان زیر نظر نیروی زمینی ارتش اداره می‌شد.

چه دروسی در آن تدریس می‌شد؟

همان دروسی که در دبیرستان‌های دیگر تدریس می‌شد. مواد درسی و کتب ما فرق نمی‌کرد، فقط در یک ساعت‌هایی به ما نظام‌جمع و آموزش‌های نظامی آموزش می‌دادند و مختصری تیراندازی. بیشتر فعالیت‌های ما تحصیل دروس دبیرستان بود. تازه وقتی از دبیرستان نظام فارغ‌التحصیل شدیم و دیپلم گرفتیم، مثل بقیه بچه‌ها برای ورود به دانشکده افسری کنکور دادیم. یادم هست ما حدود 100 نفر از دبیرستان نظام بودیم که کنکور دادیم و حدود 70 نفرمان قبول شدیم.

به نظامی بودن علاقه‌مند بودید؟

بله، چون دو برادرم نظامی بودند و یکی از آنها خلبان بود. من به یونیفرم نظامی علاقه‌مند شدم و علاقه خاصی به کلاه‌سبزها داشتم. یک دوره کوتاه هم آموزش کلاه‌سبزها را دیدم. مادرم همیشه می‌گفت: عقل در کله تو نیست! می‌گفتم: چرا؟ می‌گفت: برادرات با یک چیزی پرواز می‌کنند، ولی تو در هوا هیچی زیر پات نیست!

از دوره‌ای که عضوکلاه‌سبزها بودید خاطره‌ای دارید؟

بله، یادم هست شاه، پادشاه عربستان را به ایران دعوت کرده بود. قبل از انقلاب 21 آذر روز ارتش بود. ما در این روز پرش می‌کردیم. در اتوبان کرج جایگاه زده بودند و شاه، پادشاه عربستان را آورده بود تا قدرت ارتش ایران را نشان دهد. یک دستورالعملی در چتربازی هست که اگر باد بالاتر از 10 ناتیکال مایل باشد، حق پرش نداریم، مخصوصاً با چتر اتوماتیک. در چتر اتوماتیک کاربین را به کابل هواپیما می‌زنند و می‌پرند، خودش باز می‌شود و دیگر به دستگیره چتر نیاز نیست.

در آن روز ما ساعت هشت صبح در فرودگاه حاضر شدیم. من ستوان دو بودم. فکر می‌کنم حدود سال 1349 یا 1350 بود. صبح به ما گفتند که پرواز انجام می‌شود. ما چتر را که می‌پوشیدیم، باید بند چتر را خیلی محکم می‌بستیم؛ مثل آدم‌هایی که قوز دارند می‌شدیم. نیم ساعتی به همین حالت بودیم، بعد گفتند: چون باد شدید است، پرواز انجام نمی شود. ما از هشت صبح تا دو بعدازظهر چند بار چتر را پوشیدیم و دوباره باز کردیم. ساعت دو پادشاه عربستان به جایگاه رسید و اعلام شد که باید پرش انجام شود. هواپیماهای C130 آماده پرواز بودند. حدود سه گردان سوار شدیم و آماده پرش. برادر بزرگ من که نظامی نبود، به همراه مادرم آمده بودند تا پرش مرا ببینند. مادرم گفته بود: محمود کجاست؟ برادر من هم به آسمان اشاره می‌کند و می‌گوید: آن بالا در بین چتربازهاست. بعد مادرم می‌گوید: من از کجا بدانم کدام‌شان محمود است؟ واقعاً هم وقتی ما پرش می‌کردیم، آسمان سیاه می‌شد. سه گردان چترباز یعنی حدود هزار نفر. واقعاً صحنه جالب و عجیبی می‌شود. ما از سه درِ هواپیما پرش کردیم، از در انتهای هواپیما و دو در چپ و راست هواپیما. حالا حساب کنید با باد شدید، ما در اتوبان کرج پرش کردیم. من در مهرآباد جنوبی روی پشت‌بام خانه یک پیرزن فرود آمدم. شانس آوردم چترم به یک درخت پیچید. در چتربازی، در آسمان هیچ اتفاقی نمی‌افتد، مخصوصاً که چتر اتوماتیک خیلی امن است. هر اتفاقی که می‌افتد، روی زمین است. وقتی که به زمین می‌رسی اگر به موقع قفل‌ها را آزاد نکنی، چتر مثل یک اسب سرکش که پای شما در رکابش گیر کرده باشد، شما را به هر جایی می‌کشاند و امکان هر آسیبی هست.

وقتی من در درخت گیر کردم و قفل را رها کردم، محکم به پشت‌بام کاه‌گلی خانه پیرزن خوردم، جوری که پوتین‌های من سه سانتی‌متر در کاه‌گلِ پشت‌بام فرو رفت. شروع کردم به جمع کردن چتر و بعد، از بالا داخل حیاط را نگاه کردم. دیدم این بنده خدا داخل حیاط است. گفتم: مادر جان از کجا پایین بیایم؟ سرش را بالا کرد و گفت: تو اون بالا چی‌کار می‌کنی؟ گفتم: به خدا کاری نمی‌کنم، من را باد آورده اینجا! همه همسایه‌ها جمع شدند و مردم کمی ترسیده بودند، تا این که ماشین آمد و من را برد.

ما یک افسری داشتیم به نام قره‌گوزلو که در پرش خیلی استادو فرمانده گردان بود. در فرانسه نفر اول سقوط آزاد شده بود،ولی متأسفانه در آن روز به علت باد شدید، بر روی باند فرودگاه مهرآباد فرود می‌آید و چترش چند باری او را به زمین می‌کوبد و ضربه مغزی می‌شود. شب که به پادگان برگشتیم، متوجه شدیم 33 نفر کشته و زخمی دادیم. فکر کنم سه نفر کشته شدند و از جمله آنها افسر قره‌گوزلو بود. بقیه هم مجروح شده بودند.

بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشکده افسری کجا مشغول شدید؟

من بعد از فارغ‌التحصیلی دوره تخصصی را شروع کردم. در سیستم آموزشی جدید به آن کارشناسی ارشد می‌گویند. با توجه به نمرات و معدل و همچنین تست هوش به رشته‌های مختلف تقسیم می‌شدیم. من هم در دسته مخابرات قبول شدم. بعد از فارغ‌التحصیلی با توجه به نمره و چون من نفر دوم شده بودم، به ستاد مشترک منتقل شدم و شروع به خدمت کردم.

چه سالی به آمریکا اعزام شدید؟

مدتی در ستاد مشترک خدمت کردم. ارتش، دوره‌هایی را از آمریکا خریداری می‌کرد و دانشجو می‌فرستاد تا تحصیل کنند. مثل خلبان‌ها که در آمریکا دوره می‌دیدند، ما را هم برای دوره‌های مختلف اعزام می‌کردند. ناگفته نماند که اکثر رتبه‌های ارشد برای بچه‌های ایرانی اعم از خلبان و غیره بود. در رشته مخابرات هم یک دوره‌ای آمد به نام نگهداری الکترونیک.

من دانشکده زبان را سال 1352 تمام کرده بودم. ارتش، یک دانشکده اختصاصی داشت. شش ماه فقط زبان می‌خواندیم. اساتید، همه انگلیسی‌زبان بودند. کسی سر کلاس، فارسی صحبت نمی‌کرد، مخصوصاً در کلاس‌های مکالمه. از هشت صبح تا دو بعدازظهر در کلاس بودیم و فقط زبان می‌خواندیم. به صورت سمعی و بصری تدریس می‌کردند. امتحانات هم به صورت سمعی و بصری برگزار می‌شد. من سال 1352 این دوره زبان را گذراندم. وقتی تمام شد، ستاد مشترک اعلام کرد که یک دوره نگهداری الکترونیک آمده و افسران علاقه‌مند می‌توانند در دوره آموزش آن شرکت کنند. وقتی برای امتحان رفتم، دیدم خیلی شرکت کرده‌اند. گفتند این دوره برای نیروی زمینی است و هر کس این دوره را بگذراند، باید به نیروی زمینی منتقل شود. ستاد مشترک، نیروهای خودش را به نیروی زمینی نمی‌داد. من در امتحان قبول شدم. نیروی زمینی نامه زد که این دانشجو قبول شده و اگر بخواهید این دوره را طی کند، پس از بازگشت، باید در دانشکده نیروی زمینی تدریس کند و به ستاد مشترک باز نمی‌گردد. ستاد مشترک گفت ما این نیرو را می‌خواهیم، ولی این دوره را هم نیاز داریم، خودمان این دوره را خریداری می‌کنیم. ستاد مشترک، این دوره را خریداری کرد، ولی مدتی طول کشید. اگر از هر امتحانی شش ماه می‌گذشت، آن امتحان باطل می‌شد و چون خریداری دوره طول کشیده بود، امتحان من باطل شده بود. مجبور شدم دوباره امتحان بدهم. برای امتحان، دیدم دوباره کلی متقاضی آمده‌اند. خدا رحمت کند مادرم را، از سادات بود. صبح به مادرم گفتم: برای من دعا کن، چون این دوره حق من است. یک‌بار این دوره را قبول شدم، دعا کن دوباره قبول شوم.

امتحان دو مرحله داشت. مرحله اول توسط خود بچه‌های ایرانی برگزار می‌شد و مرحله دوم را آمریکایی‌ها برگزار می‌کردند. مرحله اول، صبح برگزار شد. من ساعت 10 از محل امتحان که ساختمان دانشکده زبان نیروی زمینی بود، ناامید بیرون آمدم. به پادگان برنگشتم. در خیابان به سمت خانه می‌رفتم. ساعت یک بود که گفتم زنگی بزنم ببینم نتایج چه شد؟ یک ساعت بعد از امتحان، قبولی‌ها اعلام می‌شدند. دو ریالی را انداختم داخل تلفن عمومی و زنگ زدم به دایره مدارس نیروی زمینی که مسئول اعزام به خارج در ارتش بود. سرهنگی گوشی را برداشت. گفتم: من کمن هستم. تا گفتم کمن هستم، گفت: مرد حسابی! معلوم هست از صبح تا حالا کجا هستی، ما در به در دنبال تو هستیم. گفتم: چی شده؟ گفت: در مرحله اول فقط تو قبول شدی. فردا هشت صبح می‌روی مستشاری و مرحله دوم امتحانات را می‌دهی. صبح روز بعد رفتم. یک افسر آمریکایی آمد. با تعجب به من گفت: فقط یک نفر؟ گفتم: بله! امتحان را شروع کرد. آزمون هم خیلی سخت بود. هدفون به گوش می‌زدی، سؤالات را گوش می‌دادی و پاسخ را می‌نوشتی. اگر کمی طول می‌‎کشید، سه سؤال جا می‌ماندی. نیم ساعت تا 45 دقیقه، آزمون من طول کشید. بعد، کلیدِ پاسخ‌ها را گذاشت و برگه من را تصحیح کرد. گفت: چند روز بعد بیا برای مصاحبه. وقتی داشتم از اتاق خارج می‌شدم به من گفت: برو بلیط تهیه کن. من، خوشحال آمدم خانه. هر چه بود از دعای مادر بود که دوباره قبول شدم.

در آمریکا چطور شد که آقای صیاد شیرازی را دیدید؟

هم‌زمان با اعزام من، صیاد شیرازی، دوره عالی توپخانه را قبول شده و ایشان هم به آمریکا اعزام شده بود. صیاد در دانشکده افسری، یک سال از من ارشدتر بود، ولی همدیگر را می‌شناختیم و دو سال با هم بودیم. با هم ورزش می‌کردیم. صیاد ورزشکار بود و رفیق و نزدیک بودیم. جالب است برای‌تان که درباره با اعتقادات بچه‌ها بگویم. اعتقادات‌شان بسیار ریشه‌دار بود. در دانشکده افسری وقتی ماه رمضان شروع می‌شد، می‌گفتند آمار روزه بگیرها را اعلام کنید. ما شبانه‌روزی در دانشکده حضور داشتیم، فقط پنجشنبه، جمعه‌ها به منزل می‌رفتیم و از غروب جمعه باید در دانشکده افسری حاضر می‌شدیم. فرمانده دانشکده افسری، ناظم بود. اگر زنده است، خدا حفظش کند، اگر هم از دنیا رفته خدا رحمتش کند. در جریان انقلاب هم چند تا تیکه به شاه انداخت و شاه، ایشان را از دانشکده افسری برداشت. گفته بود شاه خیلی اشتباه دارد. برای ماه مبارک رمضان دستور می‌داد برای سحر و افطار غذای تازه، طبخ و توزیع شود. مسجد نداشتیم، ولی در درگاهی آسایشگاه که تقریباً بزرگ بود، نماز می‌خواندیم. صیاد شیرازی جزو بچه‌های روزه‌گیر بود و در سالن غذاخوری، افطار و سحر با هم بودیم.

از سفر به آمریکا بگویید؛ چه سالی اعزام شدید؟

فکر کنم سال 1354 بود. حدود10 ماه در آمریکا بودم و دوره نگهداری الکترونیک را گذراندم. سه افسر از ایران بودیم و 22 افسر آمریکایی و هفت یا هشت نفر از کشورهای دیگر مثل ترکیه، عربستان، پاکستان، فیلیپین، لیبریا و کشورهای دیگر که اصطلاحاً به آنها افسرهای هم‌پیمان می‌گفتند. این افسرهای خارجی، سر برج (ماه) که می‌شد می‌رفتند اداره دارایی و کمک‌هزینه تحصیلی می‌گرفتند. فقط ما ایرانی‌ها بودیم که از ایران پول به حساب پس‌اندازمان در بانک سیگنال‌تاور دانشکده مخابرات آمریکا واریز می‌شد و می‌رفتیم، برداشت می‌کردیم. ما در صف این کمک‌تحصیلی بگیرها نبودیم. یک افسر پاکستانی بود که خیلی با ما دوست شده بود و خیلی به من علاقه داشت. حتی روزی که من برای یک بازدید رفته بودم، کلی راه رفته بود تا نامه‌هایم را بگیرد. از زیر در انداخته بود داخل اتاق. خیلی به ایرانی‌ها علاقه داشت، ولی همان موقع هم با سعودی‌ها مشکل داشتیم، یکی از آنها سرگرد الحربی بود و یکی دیگر افسر القمدی. القمدی نرمال بود، ولی الحربی می‌خواست همیشه بحث کند. الحربی، وهابی بود. هر وقت می‌آمد بحث درست کند، القمدی اجازه نمی‌داد، می‌‎گفت: ما هر دو مسلمانیم و لزومی ندارد بحث کنیم. ظهر جمعه کلاس‌مان تمام می‌شد. این سرگرد الحربی از عصر جمعه مست بود تا صبح روز دوشنبه. صبح این روز سرویس می‌آمد تا به دانشکده برویم. باید با مشت و لگد بیدارش می‌کردیم. اکثر مواقع از سرویس جا می‌ماند و با تاکسی می‌آمد.

شما در کدام ایالت بودید؟

ما در پادگانی به نام فوردکوردون در ایالت جورجیا در شهر آگوستا بودیم. آگوستا شهری مذهبی بود.

چه سالی از آمریکا برگشتید و کجا مشغول کار شدید؟

انتهای سال 1354 برگشتم. قبل از اعزام به آمریکا من در نیروی مخصوص بودم، اما با توجه به این که در دانشکده مخابرات قبول شدم، از نیروی مخصوص رفتم. بعد از فارغ‌التحصیلی اجازه ندادند به نیرو برگردم، گفتند: تو دانشکده گذراندی، باید تدریس کنی. ستاد مشترک هم ما را به نیروی زمینی نداد. ما مدتی به صورت آزاد می‌رفتیم تا این که به دوره عالی اعزام شدیم. در دوره عالی نفر دوم شدم. در نیرو قانون است که نفرات اول تا چهارم را برای تدریس در دانشکده افسری نگه می‌دارند و من را هم نگه داشتند. در دانشکده مخابرات تدریس می‌کردم تا سال 1357 که انقلاب شد.

از اتفاق‌های انقلاب برای‌مان بگویید.

پادگان ما در لویزان، شمال محل گارد جاویدان بود. برای‌تان از استوار سلامت‌بخش و سرباز عابد بگویم. به نظر من این دو کاری کردند که شاه تصمیم به فرار از ایران گرفت. گارد جاویدان، مسئولیت نگهبانی اتاق‌ها و کاخ‌های خانواده شاه را بر عهده داشت. وقتی روز عاشورا در گارد جاویدان این اتفاق افتاد شاه نتیجه گرفت که دیگر جای ماندن نیست. اتفاق این بود: ستاد حکومت نظامی در گارد جاویدان بود، سرباز امید عابد و استوار سلامت‌بخش با اسلحه حمله کردند به ناهارخوری و درست زمانی که عناصر حکومت نظامی آنجا بودند، همه را به رگبار بستند. عده‌ای کشته شدند و البته هر دو هم شهید شدند. ما در پادگان شمالی گارد جاویدان بودیم. وقتی این اتفاق افتاد، همه ما را در پادگان نگه داشتند و اجازه خروج ندادند و پادگان را محاصره کردند. این اتفاق که در گارد جاویدان افتاد، شاه فهمید که دیگر کار خراب است و باید رفت. این اتفاق در آذر سال 1357 بود و 26 دی شاه از ایران رفت.

هم‌دوره‌ایِ من که خیابانی به نام اوست، یوسف کلاهدوز، افسرِ گارد جاویدان بود. بچه قوچان بود. ایشان افسر عملیات رکن سوم گردان یکم گارد جاویدان بود؛ گردان یکم یعنی بهترین و نمونه‌ترین گردان از گارد جاویدان. وقتی که خانواده سلطنت به جزیره کیش می‌رفتند، این گردان هم می‌رفت. کلاهدوز در یکی از شب‌های حکومت نظامی رفته بود دانه‌دانه سوزن توپ‌ها را درآورده بود. تانک‌ها سوزن برای شلیک گلوله نداشتند و فقط هیکل آهنی بیرون می‌رفت، این از اتفاقاتی بود که در گارد جاویدان افتاده بود.

رفیقی هم داشتم به نام سروان طباطبایی. من دو سه سال از ایشان ارشدتر بودم. خانه‌های ما نزدیک بود. هر دو در مرکز آموزش مخابرات بودیم و من تدریس می‌کردم. ایشان هم افسر ترابری بود. صبح‌ها، یک روز من ماشین می‌آوردم، یک روز با ماشین ایشان به پادگان می‌رفتیم. خانه ما در قیطریه بود. یک روز درِ خانه را که باز کردم، دیدم مقدار زیادی اعلامیه در خانه ما ریخته‌اند. شایعه شده بود که ارتش می‌خواهد به مردم حمله کند؛ امام اعلامیه داده بودند که این شایعه ساواک است و ارتش از بطن مردم است. اعلامیه‌ها را برداشتم و داخل ماشین ریختم. آمدم در خانه طباطبایی، او هم سوار شد. گفتم: مجید پشت صندلی را نگاه کن. برگشت و گفت: اینا چیه؟ کجا داری می‌بری؟ گفتم: ریخته بودند در خانه ما. سقف ماشین من کشویی بود. به مجید گفتم: من سقف ماشین را باز می‌کنم، تو دسته‌دسته این اعلامیه‌ها را بریز بیرون. ما این کار را کردیم و تا پادگان همه اعلامیه‌ها پخش شد، جز دو برگ! ما این دو برگ اعلامیه را بردیم پادگان تا بچه‌ها بخوانند.

31 شهریور 1359 و در آغاز جنگ کجا بودید؟

31 شهریور در پادگان لویزان، در مرکز آموزش مخابرات و الکترونیک بودم. بالای پادگان ما هم بمباران شد. پنج ماه در همین پادگان مشغول تدریس بودم. اَمریه آمد و من را به لشکر 28 کردستان منتقل کردند. سمتم هم افسر گردان 464 مخابرات بود. رفتم به محل خدمتم و تا سال 1362 در آنجا خدمت کردم. وقتی در گردان مخابرات بودم، ارتباط با مخابرات لشکر با من بود. لشکر چهار تیپ داشت، یک تیپ در مریوان، یک تیپ در سقز و دو تیپ در سنندج. قرارگاه لشکر سنندج بود. پادگان در گودی قرار داشت. سمت چپ پادگان ارتفاعات آویدر بود و سمت راست هم ارتفاعات سلامت‌آباد. روبه‌رو سه‌راهی مریوان بود و پشت سر، شهر قرار داشت.

علاوه بر کار مخابراتی به گردان ما حفاظت دو نقطه را هم داده بودند، یکی سه‌راهی مریوان و یکی هم سه‌راهی بیجار. در سه‌راهی مریوان، دو پاسگاه و هفده هجده سرباز به همراه چند درجه‌دار وظیفه داشتیم. یک درجه‌دار وظیفه‌ای در پاسگاه سه‌راهی مریوان خدمت می‌کرد به نام حلال‌زاده. من افسر عملیات گردان هم بودم و خیلی نسبت به این پاسگاه‌ها تعصب داشتم. برای همین خودم ماشین آب را می‌بردم تا ببینم کی هست، کی نیست و کی پاسگاه را ترک کرده. چون خیلی منطقه حساسی بود. در همین پاسگاه سه‌راهی مریوان، یکی از سربازهای من را با کارد شهید کردند. خیلی مهم بود که محل خدمت‌شان را ترک نکنند.

آن روز ساعت 10 صبح دیدم گروهبان حلال‌زاده آمده داخل لشکر. گفتم: شما اینجا چه‌کار می‌کنید؟ گفت: به حمام احتیاج دارم جناب سرگرد. گفتم: استحمام کردی خیلی زود برمی‌گردی. من با تانکر آب می‌روم، تو هم زود بیا. اگر نباشی سرو کارت با من است! خلاصه حمام رفت و بعد رفت بالا. ما یک اتاق داشتیم به نام اتاق عملیات، خیلی بزرگ بود؛ حدود هفت هشت متر عرض و 15 متر طول و میزی به شکل U داشت. آن روز قرار بود تمام ارگان‌های نظامی در سنندج، در این اتاق کمیسیون برگزار کنند. چون امن‌ترین جا لشکر 28 سنندج بود. گوشه اتاق یک بی‌سیم prc77 مربوط به شبکه اعلام خطر هوایی بود. در این شبکه 20 تا 30 بی‌سیم فعال بودند. اگر حمله هوایی انجام می‌شد این شبکه اعلام خطر می‌کرد. زیر prc77 یک باتری خشک قرار دارد؛ درست مثل آجر ساختمان و به همان عرض و طول و به صورت بسته‌بندی شده. این اتاق دو در داشت؛ یکی به اتاق فرمانده لشکر، یکی گوشه در دیگر اتاق. رأس میز چیده شده به سمت در اتاق فرمانده لشکر بود و بی‌سیم، کنار این در قرار داشت. افسر نگهبان جانشین لشکر، سرگردی بود که مخابراتی نبود. حلال‌زاده یک باتری دست می‌گیرد و داخل اتاق جلسه می‌شود. می‌گوید: من از گردان مخابرات آمده‌ام، باید بی‌سیم را سرکشی کنم. باتری خشک را از مدار خارج می‌کند و باتری بمب دست‌ساز را جای آن قرار می‌دهد. بعد هم آن را به پریز برق وصل می‌کند. چون افسر نگهبان، مخابراتی نبود، متوجه نشده بود که باتری به شارژ با برق نیاز ندارد. در واقع ساعت‌شمار بمب به برق شهر احتیاج داشته است. حلال‌زاده از اتاق خارج می‌شود و سوار بر ماشین از شهر سنندج خارج می‌شود. ساعت پنج قرار بود کمیسیون برگزار شود، من ساعت چهار برای جلسه حرکت کردم. معاون گردان بودم. فرمانده گردان در مرخصی بود و من باید به جلسه می‌رفتم. 20 دقیقه زودتر رسیدم. گوشه اتاق، رو به در اتاق فرمانده لشکر ایستاده بودم و با بچه‌ها حرف می‌زدم. من هم متوجه نشدم چرا بی‌سیم اعلام خطر در برق است. در اتاق فرمانده لشکر باز شد و گفتند: آقایان، کمیسیون برگزار نمی‌شود، به واحدهای‌تان برگردید. پس از چند دقیقه که از اتاق بیرون رفته بودم، آنجا منفجر شد. چشم جایی را نمی‌دید. دود و غبار همه‌جا را فرا گرفته بود. من سریع از ساختمان خارج شدم. متأسفانه چند نفری شهید شدند و تعدادی از جمله فرمانده لشکر، مجروح شدند. تمام شهر را گشتیم تا بتوانیم حلال‌زاده را پیدا کنیم، ولی معلوم نشد کجا فرار کرده بود. بعد متوجه شدیم که از منافقین بوده و کلی نامه در وسایلش پیدا شد که مشخص می‌کرد با گروهک منافقین ارتباط داشته است. اسمش حلال‌زاده بود، اما اصلاً با آنچه بود هم‌خوانی نداشت.

تا چه زمانی در سنندج بودید؟

من در لشکر سنندج بودم که حادثه سقوط هواپیما C130 در کهریزک و شهید شدن ولی‌الله فلاحی اتفاق افتاد. در آن موقع صیاد شیرازی فرمانده عملیات غرب بود و قرارگاه عملیات غرب در کردستان، در ستاد لشکر بود. بعد از این حادثه یک روز که در ستاد عملیات غرب بودم، یک نفر از پشت، چشم‌هایم را گرفت. گفت: تو من را نمی‌شناسی؟ صدایش را که شنیدم، گفتم: قربان، شما سرور ما جناب صیاد شیرازی هستید. همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفت: تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: من در لشکر سنندج هستم. همان زمان، امریه صادر شده بود که ایشان فرمانده نیروی زمینی شود. صیاد هم داشت نیروهای خود را انتخاب می‌کرد. گفت: شما باید به فرماندهی نیرو منتقل شوی. من را به عنوان فرمانده پشتیبانی قرارگاه نیروی زمینی انتخاب کرد. تفاوتی که سنندج با جنوب داشت این بود که هر چهار طرفت جبهه و ناامن بود، ولی در جنوب فقط یک طرف جبهه بود.

از آقای صیاد شیرازی برای‌مان بگویید.

خاطره‌ای از صیاد شیرازی و ابوالحسن بنی‌صدر برای‌تان بگویم. صیاد دستور داد لشکر سنندج رژه برود. از قرارگاه نیروی زمینی و رئیس‌جمهور کسب دستور کرده بودند. بنی‌صدر مخالفت کرده بود.گفته بود: درگیری می‌شود. صیاد که فرمانده عملیات کردستان بود، گفته بود: مسئولیت کار با من. به ما گفتند: باید رژه بروید. ما چهار گردان داشتیم و آنها را معرفی کرده بودیم. بومی‌ها را در برنامه رژه نیاورده بودیم، چون آنها در شهر خانواده داشتند، ممکن بود صدمه ببینند. ما از همه‌جا نیرو آورده بودیم، از تهران و اصفهان و شیراز، کُرد و لُر. روز 14 بهمن به ما گفتند: امروز رژه است. باید لباس و تجهیزات جنگی می‌گرفتیم. بعد گفتند: رژه انجام نمی‌شود، بعداً روز رژه را مشخص می‌کنیم. در آن موقع آیت‌الله مهدوی کنی - که خدا رحمتش کند - در سنندج بود. گفت که رژه، روز هجدهم انجام می‌شود. ما هم آماده شدیم و چون فرمانده در مرخصی بود، من باید به جای ایشان جلو گردان راه می‌رفتم. خیابانی بود که از مقر لشکر سنندج مستقیم به یک میدان می‌رسید. ما باید آن مسیر را می‌رفتیم تا از در غربی مقر لشکر داخل می‌شدیم. ما رفتیم و در خیابان، رژه را انجام دادیم. تمام درجه‌دارها و فرماندهان و سرتیپ‌ها که از بچه‌های خوب و متدیّن بودند، در جلو رژه می‌رفتند. همه به نارنجک و اسلحه مجهز بودیم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانیم دفاع کنیم. رژه رفتیم و داخل شهر شدیم. میدان را دور زدیم و به لشکر بازگشتیم. هیچ اتفاقی هم نیفتاد.

بعدازظهر همان روز، من با لباس شخصی رفتم تا در شهر دوری بزنم. دیدم سر در همه سینماها اسم ما را زده‌اند. نوشته بودند[ اینها که رژه رفتند، افسران ضدخلق هستند، آمده‌اند که به شما نمایش قدرت بدهند. ای کُردهای غیور! ای دموکرات‌ها! و ای چریک‌های غرب! به‌گوش باشید. در سنندج از این حزب‌ها پر بود که الحمدلله همه به لطف صیاد برچیده شدند و صیاد شیرازی سربلند بیرون آمد. ما این رژه را رفتیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد و مردم هم آمده بودند تا رژه را تماشا کنند.

سال 1362 آمدم پیش صیاد در قرارگاه نیروی زمینی و مسئول پشتیبانی شدم. قبل از این، در پنجم فروردین سال 1361 گفتند: شما باید بیایید نیرو برای مصاحبه. من هم با لباس شخصی رفته بودم. راهنمایی کردند و گفتند: بروید معاونت نیروی انسانی. من در دفتر نشسته بودم که یک‌دفعه صدای انفجار آمد. من به معاونت نیروی انسانی گفتم: جناب سرهنگ این انفجار است؟ گفت: نه آقا، ضدهوایی‌ها دارند روی پشت‌بام کار می‌کنند. صدای انفجار دوم که آمد، گفتم: جناب سرهنگ، این صدای انفجار صدای تیربار نیست. خلاصه من از اتاق بیرون آمدم. ساختمان نیرو به گونه‌ای بود که تمام دفترهای معاونت روی هم قرار داشتند و پله و آسانسور آنها را جدا کرده بودند. همین که آمدم بیرون، دیدم جوانی که سر اسلحه کلاشینکف از کتش بیرون زده، دستش را مشت کرده و می‌گفت: مرگ بر ارتش ضدخلقی! سربازی بود به نام فرشید صبری. شب قبل، پنج شش نفر از منافقین را در صندوق عقب ماشینش به ساختمان نیرو آورده بود و در اتاقکی پشت موتورخانه و سالن اجتماعات، مخفی کرده بود. قرار بود آن روز صیاد درباره فتح سایت پنج به دست نیروهای ایرانی و بیرون کردن نیروهای عراقی از سایت پنج جنوب سخنرانی کند، ولی به علت انفجارها سخنرانی به هم خورد. عناصری که مخفی شده بودند، برای حمله به ناهارخوری رفتند و شروع به تیراندازی به کارمندان کردند. بعد به ساختمان 9 طبقه هیئت رئیسه رفتند. افسر نگهبان، افسر جانشین و تعداد زیادی را شهید و از در گوشه مقر نیرو فرار کردند. همه اینها به دستور سرباز فرشید صبری بود. این سرباز، چون سرباز یکی از رؤسا بود، ماشینش چِک (کنترل) نمی‌شد، از موقعیت استفاده کرده بود و آنها را در صندوق عقب ماشین مخفی و داخل ساختمان آورده بود. بعد هم که آن اتفاق افتاد.

من با صیاد بودم تا این که شب عید سال1362 به من گفت: باید به جنوب بیایی. مثل همان ستاد نیروی زمینی که در سنندج بود، در جنوب هم بود. من رفتم و فرمانده عملیاتی قرارگاه جنوب شدم و تا سال 1364 در خدمت ایشان بودم. شهید صیاد، از آهن و پولاد بود. 20 تا 25 روز در منطقه، فقط شبی دو ساعت می‌خوابید. من وقتی با ایشان بودم، از بی‌خوابی کلافه می‌شدم. برای جلسه یا سخنرانی که می‌رفت، جایی را پیدا می‌کردم تا کمی بخوابم.

یک خاطره خوب هم دارم از شهید منفرد نیاکی. ایشان پیرترین افسر نیروی زمینی بود و فرمانده لشکر 92. این لشکر یکی از حساس‌ترین لشکرها بود. در عملیاتی خبر دادند دختر 18 ساله‌اش فوت کرده است. وقتی صیاد این موضوع را شنید خیلی ناراحت شد. به من نامه‌ای داد و گفت: می‌روی به قرارگاه. نامه را به نیاکی ابلاغ می‌کنی. در حضور خودت مأموریت لشکر را به معاونت ایشان تحفیظ می‌کنی. بعد با هوانیروز هماهنگ می‌کنی تا با هلی‌کوپتر به اهواز و بعد با C130 سریع به تهران و مراسم دخترش برسد. بعد از انجام همه این کارها خبرش را به من می‌دهی. من هم اطاعت کردم.

وارد قرارگاه شدم. من یک هم‌دوره‌ای داشتم که افسر مخابرات لشکر 92 و نامش مقیم بود. هر وقت می‌رفتم آنجا، اول پیش ایشان می‌رفتم و حال و احوال می‌کردم. تازه نشسته بودم که دیدم تلفن صحرایی زنگ خورد. دوستم جواب داد. گفته بود: تلفن را بده به کمن. چرا اول آمده آنجا؟ گوشی را گرفتم. نیاکی گفت: حالا اول رفتی پیش رفیقت، بعد می‌آیی پیش من؟ گفتم: جناب سرهنگ الان می‌آیم. در سنگر زیرزمینی نشسته بود، انگار نه انگار که دخترش فوت کرده است. رفتم و نامه را به ایشان دادم. نامه را که خواند، شروع کرد به نوشتن. بعد نامه را تا کرد گذاشت داخل پاکت. من گفتم: جناب سرهنگ، شما الان برابر امر فرماندهی، نیرو را به معاونت تحفیظ کنید. بعد من در خدمت‌تان هستم تا شما را سوار هلی‌کوپتر کنم و با خیال راحت پیش فرمانده نیرو برگردم و گزارش کنم. گفت: نه آقا، من همه چیز را نوشتم. برو به ایشان بگو من دارم کارهایم را انجام می‌دهم. نامه را به من داد و گفت: سلام من را به فرمانده نیرو برسان. گفتم: آخه جناب سرهنگ! گفت: آقا اگر نروی، برای ناهار نگهت می‌دارم. من هم بلند شدم، خداحافظی کردم و از سنگر بیرون آمدم. رفتم داخل سنگر دوستم. دیدم در نامه باز است. نامه را باز کردم و با دوستم خواندیم. هم من گریه می‌کردم، هم دوستم. این‌طور نوشته بود: «بسمه تعالی. با تشکر از توجه فرمانده نیرو در مورد فرزندم، کلیه بچه‌های لشکر 92، فرزندان من هستند. خانواده به مراسم کفن و دفن و سوم و هفت می‌رسند. در این شرایط حساس، محل مأموریتم را ترک نمی‌کنم. ارادتمند شما مسعود منفرد نیاکی» حتی درجه خودش را هم ننوشته بود. ایشان بسیار افسر معتقد و پیرترین افسر ارتش بود. وقتی صیاد این خبر را شنید، کلاً به هم ریخت. گفت: ما با چه کسی طرف هستیم؟! حالا صدام بیاید ببیند با کی طرف است. از این نمونه زیاد داشتیم. یک نمونه دیگر بگویم.

رحیم رحمانی فرمانده کلاه‌سبزها، ترکش به شکمش خورده بود. یک شال بزرگ دور کمرش بسته بود. حالش اصلاً خوب نبود. رنگش پریده بود. با یک متر و 90 سانتی‌متر قد و چهارشانه بودنش، زرد شده بود. صیاد آمد به من گفت: رحیم رحمانی دارد شهید می‌شود، برو مأموریت را به معاونش بده و بعد او را به دزفول ببر و در بیمارستان بستری‌اش کن. بعد هم به من خبر بده.

در تپه‌های ابوقریب کار می‌کرد. تابستان بود و هوا خیلی گرم. از سمت عراق، بوی بد می‌آمد. من رفتم سنگر رحیم. گفتم: سلام رحیم جان. گفت: به‌به تیتیش مامانی، اینجا چی‌کار می‌کنی؟ گفتم: رحیم جان آمدم احوالت را بپرسم و داستان را برایش گفتم. گفتم: باید با من بیایی، ماشین منتظر است. بعد هم با هلی‌کوپتر می‌رویم دزفول تا در بیمارستان بستری شوی. گفت: به جان تو نمی‌روم، به جان دو تا بچه‌ام نمی‌روم! بچه‌های من جنگ تن‌به‌تن می‌کنند، وقتی ببینند رحیم رحمانی رفته، روحیه‌ای برای‌شان نمی‌ماند، خودشان را تسلیم می‌کنند. بعد، من پس‌فردا باید اسیر بدهم. برو پی کارت! من نمی‌آیم. هر کاری کردم نیامد. گفت: خلعم کنید! ولی من در این شرایط عقب نمی‌کشم.

از عملیاتهایی که با صیاد شیرازی داشتید بگویید.

در بیشتر عملیات‌ها با صیاد در اتاق عملیات و در پشتیبانی قرارگاه بودم؛ عملیات بیت‌المقدس، رمضان و خیبر. در عملیات بیت‌المقدس وقتی با صیاد وارد خرمشهر شدیم، استکان‌های چای عراقی‌ها هنوز گرم بود. آن‌قدر بچه‌های ما سریع عمل کرده بودند که آنها وقت نکرده بودند چای‌شان را بخورند. گفتم: جناب سرهنگ هنوز استکان‌ها گرم است. ایشان خنده‌ای کرد و گفت: یک‌وقت نخوری!

از مصاحبه‌ای در عملیات بیت‌المقدس بگویم. یک هم‌دوره‌ای دارم به نام سرتیپ مرتضی نبوی که خدا حفظش کند. ایشان به سه زبان زنده دنیا مسلط بود؛ انگلیسی، فرانسه و عربی. بعد از فتح خرمشهر یک ژنرال عراقی را نشانده بود و با او مصاحبه می‌کرد. ژنرال گفت: با تلفن به من گفتند که از سمت ایران یک صداهایی می‌آید، حواس‌تان را جمع کنید. گفتم: از استخبارات چیزی به من نگفتند، فعلاً مشکلی نیست. تا گوشی را قطع کردم، دیدم دو تا جوان آمدند داخل سنگر من و گفتند: برویم! تمام دکترین جنگ دنیا را این بچه‌های بسیج، به هم زدند.

شهید صیاد شیرازی چه ویژگی‌هایی داشت؟

ایشان ویژگی‌های خاص خود را داشت. من تا آخر خدمتش با ایشان بودم. بازنشسته که شد، مشاور ویژه فرمانده کل قوا شد. من بعد از جنگ هم با او رفت و آمد خانوادگی داشتم. یک سالی در زمان جنگ به من گفت: بیا چند روزی استراحت کن، شاید بخواهم در جای جدید از تو استفاده کنم. ده دوازده روز به من مرخصی داد. دقیقاً 28 اسفند، شب، به خانه رسیدم. داشتم شام می‌خوردم که تلفن زنگ خورد. خانمم گوشی را برداشت و به من گفت: بدو بیا، صیاد پشت خط است. تلفن را گرفتم. گفتم: بله جناب سرهنگ؟ گفت: تعطیلات کجا می‌روی؟ گفتم: مشهد. گفت: مشهد نرو، برو شیراز. گفتم: شیراز؟ گفت: بله، ولی یک شرط دارد، بچه‌های من را هم ببری. پنج سال است در خانه هستند. گفتم: چشم! گفت: جا را مشخص می‌کنم، هزینه‌ها را هم حساب می‌کنم، بعد با هم دونگی حساب می‌کنیم. در ضمن ماشین من را با خودت ببر. یک ماشین پیکان 57 نخودی رنگ نمره اصفهان بود. گفت: برای بچه‌ها بلیت هواپیما بگیر. خودت شب قبل با ماشین برو که روز بعد که به  فرودگاه می‌رسند، تو آنجا باشی. خانمم قبول نکرد. گفت: ما هم با تو می‌آییم. خانم صیاد و بچه‌ها با هواپیما رفتند، ما هم با ماشین. وقتی رسیدیم پارکینگ فرودگاه شیراز، شنیدم بلندگو من را صدا می‌کند. از در پارکینگ رفتم داخل. دیدم یک بنز تمیز با یک پیکان تمیز و دو سرباز کلاه‌قرمز ایستاده‌اند. فهمیدم آمده‌اند دنبال ما. هیچ نگفتم. رفتم دنبال خانواده صیاد. همه سوار پیکان صیاد شدیم. وقتی از پارکینگ بیرون می‌رفتیم، دیدم سرهنگ کریمی به پنجره ماشین می‌زند. گفت: این همه تو را صدا زدیم، چرا نشنیدی؟ گفتم: حواسم به بچه‌ها بود، نشنیدم. گفت: چرا این‌طوری؟ برای‌تان ماشین آماده کردیم. یک‌دفعه خانم صیاد گفت: بگذارید ما برویم مسافرخانه‌ای، جایی. گفتند: نه. خلاصه ما را اِسکورت کردند تا باشگاه زرهی. چهار روز گذشت و صیاد هم آمد. وقتی رسید جلو مهمان‌سرا دید دو تا ماشین آنجا پارک شده‌اند و سربازها ادای احترام کردند. آمد جلو و با سرهنگ کریمی دست داد. تا به من رسید، دست داد و در گوش من گفت: بچه‌های من که سوار این ماشین‌ها نشدند؟! گفتم: نه قربان، حواسم هست. گفت: پس بزار دوتا ماچت کنم. واقعاً خلوص داشت و بدون هیچ چشم‌داشتی، کارهایش را انجام می‌داد. کلاً اخلاق عجیبی داشت؛ هر کاری می‌خواست انجام دهد، اول دو رکعت نماز می‌خواند. خیلی خالص بود.

خبر شهادت ایشان را کی شنیدید؟

خودم فهمیدم. نزدیک خانه ما یکی از بچه‌ها می‌دوید، گفتم: چه شده؟ گفت: صیاد را زدند. خیلی دلم سوخت.

از خلوص صیاد باز هم برای‌تان بگویم. عملیاتی خیلی خوب انجام نشده بود، بنابراین عملیات آموزشی شبانه‌ای گذاشتند. مسئولیت عملیات با خودش بود. شام مهمان تیپ 55 هوابرد شیراز بودیم و بعد ساعت 11 شب رفتیم بازدید عملیات و برگشتیم. داخل ماشین من جلو بودم و ایشان عقب نشسته بود. ماشین اسکورت هم جلوی ما می‌رفت. گفت: برویم قرارگاه. ما دو قرارگاه داشتیم، قرارگاه دزفول و قرارگاه برغازه. من فکر کردم منظورش قرارگاه برقازه است که وسط بیابان بود. رسیدیم. یک‌دفعه صیاد گفت: چرا آمدی اینجا؟ برگرد دزفول. من هم برگشتم. ساعت چهار و نیم صبح رسیدیم دزفول. گفت می‌شود آب را گرم کنی، دوش بگیرم. گفتم: چشم. باشگاه‌مان که محل استقرار پشتیبانی ما بود، یک پمپ داشت و به رود دز وصل بود. این رود از دزفول رد می‌شد و آب آن هم بسیار خنک بود. رفتم پمپ را وصل کردم. مسئول پمپ را هم بیدار کردم تا پمپ را روشن کند. بعد رفتم پیش ایشان و گفتم: کاری ندارید؟ گفت: ممنونم. گفتم: انجام وظیفه کردیم. سرباز مسئول پمپ را بیدار کردم، پمپ را روشن کردیم و آب گرم است. یک‌دفعه دیدم چشمانش باز شد. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. گفت: چه‌کار کردی؟! خیلی عصبانی شده بود. گفتم: جناب سرهنگ، انجام وظیفه بوده؛ مثل این که من الان پیش شما هستم. گفت: تو فرق می‌کنی، چرا سرباز را بیدار کردی؟! حالا برو. من هم آمدم بیرون. دزفول سرشیرهای خیلی خوشمزه‌ای دارد. ساعت هفت صبح من را صدا زد. رفتم پیش او. گفت: بیا صبحانه بخور. گفتم: صبحانه خورده‌ام. گفت: خودت را لوس نکن، بیا بشین بخور. سر صبحانه با هم صحبت کردیم.

اگر مطلبی باقی مانده بفرمایید.

من سال 1349 ازدواج کردم. از همسرم خیلی ممنونم. بچه‌ها را ایشان بزرگ کرد ه است. اصلاً بالای سر بچه‌های خودم نبودم. همسرم همه کارها را انجام می‌داد.

شهید صیاد قیافه‌شناس بود. یک روز خانمم به من زنگ زد. من تا تلفن را برداشتم و احوال‌پرسی کردم، متوجه شدم نمی‌تواند حرف بزند. گفت: دندان عقلم درد می‌کند، رفتم درمانگاه سر خیابان. دکتر دندانم را چهار تکه کرد. هیچ چیزی نمی‌توانسم بخورم. هر دو بچه‌ها هم تب کرده‌اند. گفتم: عزیزم، من هزاران کیلومتر از تو دورم، چی‌کار کنم؟! داداشت کوچه بالاییه، چرا زنگ نمی‌زنی؟ برادر من هم که طبقه پایین است، چرا زنگ نمی‌زنی؟ گفت: نمی‌خواهم مزاحم کسی بشوم. حرف‌مان که تمام شد، رفتم پیش صیاد. شام آورده بودند. صیاد پرسید: چی شده؟ گفتم: هیچی. گفت: وقتی رفتی، قیافه‌ات یک‌جور بود، الان یک‌جور دیگر، چیزی شده؟ بگو. من هم همه ماجرا را تعریف کردم. سریع تلفن را برداشت و زنگ زد قرارگاه تهران. گفت: ماشین همراه سرباز می‌رود به آدرس فلانی. خانم و بچه‌هایش را می‌برید بیمارستان. داروهای‌شان را هم می‌گیرند. بعد خبرش را به من می‌دهید. به خاطر همین نوع رفتارش بود که با دل و جان کار می‌کردیم. هیچ وقت هم ناراضی نبودیم.

همسران ما هم کار خیلی بزرگی انجام دادند. چون اگر خیال ما راحت نبود، نمی‌توانستیم خوب کار کنیم. نقل قولی از آقای سرهنگی که مسئول دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و یکی از هم‌دوره‌های شهید آوینی بوده، خواندم. ایشان یک عبارتی دارد که خیلی عجیب است. گفت: صدام، جنگ را به زنان و مادران ایرانی باخت. آن اتفاقی که پشت جبهه می‌افتاد، باعث می‌شد که ما در خط مقدم جبهه، موفق باشیم.

از این که به ما وقت دادید تا در خدمت‌تان باشیم، سپاسگزاریم.



 
تعداد بازدید: 7276


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90

یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ می‌گوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا می‌دانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاش‌کنان به آن سرباز گفتم «یاوه می‌گویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»