خاطرات فرخنده بهارلو از مجروحان جنگ

زندگی در آبادان و امدادگری در بیمارستان طالقانی

فائزه ساسانی‌خواه

07 مرداد 1396


دختران امدادگر آبادان سهم مهمی در خدمت به مجروحان در بیمارستان‌های این شهر داشتند. آنها دور از خانواده‌های‌شان و بدون هیچ گونه چشم‌داشتِ مادی برای کمک به رزمندگان در شهری که دشمن آن را محاصره کرده بود، ‌مانده بودند تا از برادران مجروح‌شان پرستاری و مراقبت کنند. فرخنده بهارلو یکی از آن دختران جوان امدادگر دوران جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه جمهوری اسلامی ایران است. او در مصاحبه با سایت تاریخ شفاهی ایران از خاطراتش از آبادان و بیمارستان طالقانی می‌گوید.

وقتی جنگ شروع شد شما کجا بودید؟

 من در آبادان بودم و در مسجد مهدی موعود(عج) که معروف به مسجد پیروز و در منطقه شرکت نفت آبادان بود فعالیت می‌کردم. من و تعدادی از خواهران از قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و سال 1354 در مسجد مهدی موعود(عج) فعالیت فرهنگی می‌کردیم و مبارزات سیاسی داشتیم. بعضی وقت‌ها به خانه یکی از دوستانم می‌رفتم. آنجا ظاهرم را تغییر می‌دادم. چادرم را عوض می‌کردم و چادر رنگی مادر دوستم را که ما به آن کُدَری می‌گفتیم می‌پوشیدم. به جای کفش دمپایی پلاستیکی پا می‌کردم و بعد همراه دوستم به طرف زیارتگاه سید عباس می‌رفتیم که در آبادان خیلی معروف است. روبه‌روی زیارتگاه نخلستان بود. به خانه‌های آنجا می‌رفتیم. نوارهای مرحوم شریعتی و امام خمینی(ره) را آنجا گوش می‌کردیم. در کلاس‌های قرآنی که داشتم، ضد شاه صحبت می‌کردم. کلاسم را تعطیل کردند. خانواده‌ام از فعالیت‌های سیاسی‌ام بی‌خبر بودند، اما برادرم کم‌کم متوجه شد.

یک‌بار، تازه وارد فعالیت‌های انقلابی شده بودم که نزدیک بود مرا دستگیر کنند. یک روز جمعه جلوی مسجد از هنرپیشه‌ها برای یک فیلم فیلمبرداری می‌کردند. دعای ندبه بود و مردم می‌رفتند و می‌آمدند، برای فیلم‌شان خوب بود که خانم‌های محجبه هم بروند و بیایند. من ناراحت شدم و با آنها دعوا کردم که چرا اینجا فیلم می‌گیرید.

چندبار توی مسجد چند نفر آمدند و اسم مرا پرسیدند. یکی از آنها گفت: «اسمت چیه؟ من عضو سازمانم!» من هم نمی‌دانستم منظورش از سازمان چیست؟ گفتم: «از سازمان باش! من نمی‌توانم حرف حق بزنم؟»

دعای ندبه که تمام شد دوستانم آمدند و گفتند: «نیروهای زیادی جلوی مسجد آمده‌اند! از در پشتی مسجد فرار کن.» گفتم: «من از در پشتی فرار نمی‌کنم.» مردم مقداری لباس برای کمک به محرومان و نیازمندان، به مسجد آورده بودند. رفتم از بین آن لباس‌ها یک چادر سفید پیدا و سر کردم. کفش‌هایم را درآوردم و دمپایی پلاستیکی پوشیدم و از در اصلی مسجد بیرون رفتم. مأموران جلو در مرا نشناختند.

وقتی جنگ شروع شد، خیلی از مردم آبادان از جمله خانواده‌ام به خاطر این که دشمن شهر را هدف حمله قرار می‌داد، از شهر رفتند، ولی من همراه آنها نرفتم. برای کمک به مدافعان ماندم و در مسجد فعالیت کردم.

برای ماندن در آبادان مشکلی با خانواده نداشتید؟

نه. با ماندنم مخالفتی نکردند. خانواده‌ام مذهبی بودند. زمان شاه اجازه ندادند به دبیرستان بروم و تا کلاس ششم بیشتر ادامه تحصیل ندادم، اما با شروع جنگ می‌دانستند من در ماندن مصمم هستم و اگر بروم دوباره برمی‌گردم.

در مسجد چه فعالیتی انجام می‌دادید؟

کارهای مختلفی انجام می‌دادیم. مثلاً برای سربازها و رزمنده‌ها میوه‌ها را به تعداد مشخص پنجاه یا صدتایی در جعبه یا کارتن می‌گذاشتیم یا غذا درست می‌کردیم. تخم‌مرغ می‌پختیم و به جبهه می‌فرستادیم و ظرف‌های غذا را می‌شستیم. آن موقع آب گاهی قطع می‌شد، یادم می‌آید با همان آبی که تخم‌مرغ‌ها را پخته بودیم وضو هم می‌گرفتیم.

این مواد غذایی و میوه‌ها را به خرمشهر می‌فرستادید؟

برادران بسیج، ارتش یا سپاه می‌آمدند و تحویل می‌گرفتند و نمی‌دانم به کدام جبهه می‌بردند.

کمک‌های مردمی مثل دارو، غذا و لباس هم می‌رسید که بخواهید تفکیک و توزیع کنید؟

نه، در مسجد ما این کار انجام نمی‌شد.

فعالیت شما در مسجد مهدی موعود(عج) تا چه زمانی ادامه داشت؟

وقتی دشمن آبادان را محاصره کرد، ما خواهران هنوز در آنجا بودیم، اما بعد از حماسه کوی ذوالفقاری مردها گفتند: «باید از آبادان بروید.» نمی‌دانستم خانواده‌ام کجا هستند! پدرم در اصفهان دوستی داشت و قرار بود به خانه او بروند، ولی دیگر خبری از آنها نداشتم. همراه همسر شهید محمد دشتی که یکی از خانم‌های فعال شهر و همسر شهردار بود و از قبل از انقلاب با ایشان آشنا شده بودم به قم رفتیم. راه زمینی بسته شده بود و امکان خروج از شهر از آن مسیر نبود. ما را به روستایی بردند که اسمش چوئبده بود و به آب راه داشت. قرار بود از راه آبی به بندر ماهشهر برویم. مجروحان زیادی همراه ما بودند که می‌خواستند آنها را برای درمان به شهرهای دیگر اعزام کنند. آنجا گفتند: «باید منتظر باشید هاورکرافت بیاید شما را به ماهشهر ببرد، اگر نیاید شما را به آبادان برمی‌گردانیم و مسلح می‌کنیم.» خیلی خوشحال شدیم دوباره به آبادان برمی‌گردیم، اما هاورکرافت آمد و ما را به ماهشهر برد و از آنجا از منطقه جنوب خارج شدیم و به سمت قم رفتیم.

چه زمانی دوباره به آبادان برگشتید؟

   یک روز برای کاری با یکی از دوستانم بیرون رفته بودیم. گنبد حضرت معصومه(س) را دیدم و به ایشان عرض کردم من نمی‌گویم به زور و با اصرار، اما اگر کاری از دست ما برمی‌آید و رفتن‌مان به صلاح است کار ما را درست کنید تا به آبادان برگردیم.

 ظهر با یکی از دوستان به راه‌آهن رفتیم. سوار قطاری شدیم که مقصدش اندیمشک و مسافرانش همه سرباز بودند. یک آقایی آمد داخل واگنی که من و دوستانم بودیم. پسر عمویم آدم انقلابی و فعالی بود. به آن آقا گفتم: «شما فلانی را می شناسید؟» او را شناخت و به ما گفت: «بروید سپاه اهواز و بگویید برادر موسوی ما را فرستاده.»

وقتی به سپاه اهواز رفتیم مسئولان آنجا گفتند: «خدا شما را برای ما رسانده، ما به چند نیرو نیاز داریم که یک‌سری دارو را از هم جدا کنند! کمک کنید این داروها را از هم تفکیک کنیم.» ما را به خانه‌ای در آن نزدیکی بردند که در آن پر از دارو بود. کمی به آنها کمک کردیم، ولی من نیامده بودم تا آنجا بمانم. به دوستانم گفتم: «شما اگر می‌خواهید بمانید، من می‌خواهم به آبادان بروم.» راهی شدیم. قبل از رفتن، غذا خوردیم که کنسرو و نان بود و قسمتی از آن کپک زده بود.

با ماشین به ماهشهر و از آنجا با بالگرد به آبادان رفتیم. البته بالگرد در خود شهر به زمین ننشست. وقتی به آبادان رسیدیم به مسجد مهدی موعود(عج) سرزدم. خواهرها آنجا نبودند. به بیمارستان طالقانی رفتم و آنجا مشغول کار شدم.

اولین وظیفه شما در بیمارستان طالقانی چه بود؟

اول توی بخش بودم، ملحفه‌ها را عوض می‌کردیم و به پرستارها در کارهای جزیی کمک می‌کردیم، اگر بیماری به چیزی احتیاج داشت برایش می‌بردیم. هر کاری لازم بود انجام می‌دادیم و از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌کردیم. یک مدت کوتاهی در بخش بودم و بعد توی اورژانس مشغول به ‌کار شدم.

قبلاً دوره‌های امدادگری را گذرانده بودید؟

خیر. کم‌کم کار را یاد گرفتم. اوایل که در اورژانس بودم برای این که تمرین کنیم رگ بگیریم و آنژیوکت به دست بیمار بزنیم با یکی از دیگر دخترها روی دست خودمان تمرین می‌کردیم. اول من برای او رگ گرفتم و آنژیوکت به دستش زدم. بعد او می‌خواست همین کار را برای من انجام بدهد که یکی از پرستارها از راه رسید. ما را که دید، خیلی سروصدا کرد. وقتی خواهرها توی اتاق بودند، برادرها نمی‌آمدند، مگر این که مجروح می‌آوردند. از اورژانس بیرون رفت و یکی از دکترها را آورد. من آنژیوکت را از دستم درآوردم، از دستم خون می‌آمد. دکتر پرسید: «چی شده؟» برایش توضیح دادم. دکتر خنده‌اش گرفت و رفت.

زمانی که شما وارد بیمارستان شدید، اوضاع چطور بود؟

بیمارستان شلوغ بود. مرتب مجروح می‌آوردند. بیمارستان طالقانی هم به جبهه فیاضیه آبادان نزدیک بود و هم نزدیک‌ترین بیمارستان به خرمشهر بود. نیروهای ما بعد از سقوط خرمشهر از سمت کوت‌شیخ و قسمت‌های دیگری که دشمن نتوانسته بود تصرف کند با آنها درگیر بودند و اگر مجروح می‌شدند، آنها را به بیمارستان می‌آوردند.

امنیت آن چطور بود؟

شهر در محاصره بود. عراق شهر را با سلاح‌های گوناگون هدف قرار می‌داد. اطراف بیمارستان طالقانی هم بارها خمپاره خورده بود. گاهی مرتب آژیر می‌زدند و برق قطع می‌شد، البته اتاق عمل برق اضطراری داشت. یک‌بار داشتم در سرویس بهداشتی لباسم را می‌شستم که خمپاره زدند. بی‌اختیار دو سه بار عقب و جلو رفتم. یک‌بار دیگر هم از بیمارستان بیرون رفته بودیم و لب جاده نزدیک بیمارستان بودیم. ناگهان جاده ترک خورد و گود شد. بعد صدای انفجار آمد. در واقع بعد از این که خمپاره عمل کرد، صدا آمد. پرده گوشم بر اثر انفجار آسیب دید. گوشم از همان‌جا درد گرفت و کم‌کم این درد ماند. بعد که به دکتر نشان دادم متوجه شدم آسیب دیده و الان شنوایی گوش چپم خیلی کم شده است.

فقط مجروحان نظامی را به بیمارستان طالقانی می‌آوردند؟

نه، از مردم عادی هم که هنوز توی آبادان مانده بودند می‌آمدند. تعدادی از آنها هم از مجروحان بودند. توی سردخانه یک شهید کوچک، در حدود شش ماهه هم دیده بودم. یک‌بار پشت بیمارستان را زدند و تعدادی پیر و جوان را منتقل کردند. بین مجروحان، زنی بود که شاید بالای صد سال سن داشت. کسی جرأت نمی‌کرد به او آمپول تزریق کند. گفتند: «چه کسی به این زن آمپول می‌زند؟» گفتم: «من!» بعداً یکی از پرستارها گفت: «خواهر بهارلو ما هم به این آدم با این سن بالا آمپول نمی‌زنیم، تو چطور این کار را کردی، شاید تشنج کند! » الحمدلله تشنج نکرد. همراه این مجروحان زن جوانی را آوردند که موقع وضع حملش بود. بعد از تولد فرزندش می‌خواست اسم نوزادش را کاتیوشا بگذارد!

شما فقط در بخش و اورژانس فعالیت می‌کردید؟

خیر. بعد از مدتی نیروی مورد اطمینان برای اتاق عمل می‌خواستند و مرا به آنجا فرستادند. اوایل، اتاق عمل یا وسایل را تمیز می‌کردیم، یا بعد از عمل وسایلی که استفاده شده بود را سرجایش می‌گذاشتیم. بعضی از وسایل نیاز به شست‌وشو و ضدعفونی شدن داشت. انتهای اتاق عمل، از بالا دریچه‌ای بود. وسایل را توی ظرفی می‌گذاشتیم و با طناب بالا می‌فرستادیم. فکر می‌کنم اتوکلاو آنجا بود. آنها هم از آن طریق وسایل جراحی را برای ما می‌فرستادند و ما تحویل می‌گرفتیم. بعد کم‌کم وظایفم تغییر کرد. ما نزدیک تخت عمل می‌ایستادیم. هر وسیله‌ای که دکتر جراح لازم داشت، اگر تکنسین داشت به او می‌داد، ولی اگر در آنجا نبود، ما می‌رفتیم و آن را سریع از انبار اتاق عمل می‌آوردیم. حالا عمل هر چند ساعت که لازم بود، شاید سه یا چهار ساعت طول می‌کشید، ما گوش به فرمان بودیم. آن‌قدر حرفه‌ای شده بودم که با جراح دست می‌شستم. اگر جراح چیزی لازم داشت من به تکنسین می‌دادم و او به جراح می‌داد. اگر اشتباه نکنم به ما سِر کولر [پرستار سیّار] می‌گفتند. دیگر می‌دانستم برای یک عمل به‌خصوص چه چیزی لازم است. بیمارستان طالقانی پنج اتاق عمل داشت، سه اتاق عمل بزرگ و دو اتاق هم مختص گچ گرفتن و ارتوپدی بود. من وسایل مورد نیاز را به این اتاق‌ها می‌رساندم. دکترها هم متوجه دقت و مهارتم شده بودند و یکی از دکترها می‌گفت وقتی من توی اتاق عمل هستم این خواهر بیاید.

پرسنل بیمارستان از زمان قدیم در سه شیفت کار می‌کردند. من بیشتر وقتم را در اتاق عمل می‌گذراندم. آن‌قدر آنجا می‌ماندم که نمی‌دانستم کی شب شده. بچه‌ها می‌آمدند دنبالم و می‌گفتند: «بهار بیا شام.» می‌گفتم: «ای بابا، مگر شب شده؟»

ماه رمضان، موقع افطار، غذای سحر را هم می‌دادند. من آن موقع توی اتاق عمل بودم، نه افطاری درست و حسابی می‌خوردم و نه سحری و با این شرایط روزه می‌گرفتم. در شبانه‌روز شاید دو ساعت می‌خوابیدم. در اتاق ریکاوری هم فعالیت می‌کردم. زخم مجروحان را قبل از عمل می‌شستم و مقدمات عمل را فراهم می‌کردم. گاهی در وضعیت کم‌خوابی و ساعت‌ها سر پا ایستادن، خون هم می‌دادم. یادم می‌آید مجروحی را آوردند که بدنش خون جذب نمی‌کرد و نیاز به خون تازه داشت. من رفتم خون بدهم. دکتر بی‌هوشی دنبالم آمد و گفت: «خواهر، شما چند ساعت است روی پا هستی، چطور می‌خواهی خون بدهی؟» اما توجهی نکردم و خون دادم.

محل اسکان و خوابگاه شما کجا بود؟

محل اسکان خواهران امدادگر در یکی از طبقات خالی بیمارستان بود، اما من همیشه در رختکن اتاق عمل می‌خوابیدم که دیوار به دیوار اتاق عمل بود، تا اگر نیمه‌شب مجروحی آوردند در آنجا حاضر باشم و او را تحویل بگیرم. یک‌بار چهار مجروح آوردند، هر کدام از مجروحان در یک اتاق بودند و من دست تنها بودم، تا بچه‌های تکنسین برسند کمی طول کشید. از این اتاق عمل به آن اتاق عمل می‌دویدم و وسایل مورد نیاز را می‌دادم. اتاق گچ‌گیری با اتاق ارتوپدی کمی فاصله داشت. یکی از دکترهای اتاق گچ‌گیری عصبانی شده بود و گفت: «چرا مدام می‌روی و می‌آیی؟ مگر کار بلد نیستی؟ چرا فرار می‌کنی؟» گفتم: «آقای دکتر آمده‌ام یاد بگیرم.» دوباره رفتم و آمدم و او این حرف را تکرار کرد و من جواب ندادم. یکی از آقایان دلیل این رفت و آمد را به ایشان توضیح داد.

به خانه‌تان سر نمی‌زدید؟

خانه ما در خرمشهر بود. پدرم در شرکت نفت آبادان کار می‌کرد و به او خانه سازمانی داده بودند. طبق قانون اگر کارمند شرکت نفت با وام مسکنی که این شرکت به او داده بود داخل شهر آبادان خانه می‌خرید خانه سازمانی را از او می‌گرفتند. برای همین پدرم خانه‌ای در خرمشهر، در خیابانی که مستقیم به پل خرمشهر می‌رسد خرید. خانه پشت زایشگاه بود و آن قسمت‌ها را عراق نتوانسته بود اشغال کند. خیابان در دید عراقی‌ها و در خانه قفل بود. نتوانستم داخل شوم. درِ خانه همسایه بر اثر اصابت توپ و خمپاره خراب شده بود. از آنجا وارد خانه شدیم. کولرهای‌مان را برده بودند. از راه کولر وارد ساختمان شدیم. اطراف‌مان را خیلی می‌کوبیدند. آن‌قدر آنجا را می‌زدند که احساس می‌کردیم عراقی‌ها ما را از آن سمت آب که اشغال کرده بودند، دیده‌اند! توی خانه پر از ملحفه‌های خونی بود. معلوم بود نیروهای خودی را که آنجا مجروح می‌شدند در خانه ما نگه می‌داشتند، چون ساختمان بزرگ بود.

وقتی آمدیم توی کوچه شلیک‌ها بیشتر شده بود. یکی از ماشین‌های وانت شرکت نفت مثل باد از جلو ما گذشت، اما دوباره عقب‌عقب برگشت. راننده پرسید: «خواهرها شما اینجا چه‌کار می‌کنید؟» گفتیم: «آمدیم به خانه سر بزنیم.» یکی از خواهرها هنوز درست سوار نشده بود و پاهایش آویزان بود که ماشین حرکت کرد.

همه خواهران امدادگر آبادانی بودند؟

خیر. علاوه بر خواهران امدادگر آبادانی، تعدادی از خواهران امدادگر، خرمشهری بودند و یکی از آنها از شیراز آمده بود.

در طول این مدت که در بیمارستان بودید مرخصی هم داشتید که بتوانید به خانواده سر بزنید؟

بله. می‌توانستیم به مرخصی برویم. البته من تا شش ماه خبر نداشتم خانواده‌ام کجا هستند. بهرام، پسرعمویم قبل از شروع جنگ در آلمان دانشجو بود و درس می‌خواند. با شنیدن خبر شروع جنگ در ایران درسش را در آنجا نیمه‌کاره رها کرده و برای جنگیدن با دشمن برگشته بود. از طریق او توانستم خانواده‌ام را در شیراز پیدا کنم، چون غیر از عمویم که کارمند شرکت نفت بود و در آبادان مانده بود، بقیه خانواده‌اش به شیراز رفته بودند.

ما بسیجی بودیم، ولی روی برگه مرخصی‌ام نوشته می‌شد خواهر پاسدار. با ماشین‌هایی که مجروحان را تا روستای چوئبده می‌بردند، می‌رفتیم. بعد از آنجا به بندر ماهشهر می‌رفتیم و از ماهشهر به شیراز می‌رفتیم. بار اول آدرس را گم کرده بودم و یک شب منزل یکی از دوستانم در شیراز ماندم. فردای آن روز متوجه شدم آنها در همان خیابانی زندگی می‌کردند که خانه دوستم آنجا بود!

وقتی در آبادان بودید نگران خانواده نبودید؟

نه. در آبادان همه فکرم مشغول و سرگرم مجروحان بود. گوش به زنگ بودم کی صدای آمبولانس می‌آید و مجروح جدید می‌آورند.

از مجروحانی که برای عمل جراحی می‌آوردند، خاطره‌ای به یاد دارید؟

بله. یادم می‌آید یک عملیاتی شده بود و مجروحان زیادی به بیمارستان آورده بودند. تعداد اتاق عمل‌ها هم نسبت به تعداد مجروحان محدود بود و باید در نوبت می‌ماندند تا بر حسب تخصص جراح، محل جراحت و وضعیت مجروحیت‌شان جراحی شوند. یکی از مجروحان که مشهدی بود از درد کم‌طاقت شده و اعتراض می‌کرد: «چرا مرا به اتاق عمل نمی‌برند؟» به طرفش رفتم و با او صحبت کردم و گفتم: «برادر، من هم خواهر شما هستم. چشم، طبق تشخیص پزشک شما را به اتاق عمل می‌بریم، اما جراحی که باید شما را عمل کند سرش شلوغ است.» چندبار از کنارش رد شدم آن‌قدر درد داشت که التماس می‌کرد هرچه زودتر او را به اتاق عمل ببریم. یکی از مجروحان بدحال، کنار قلبش تیر خورده بود. می‌خواستیم او را به اتاق عمل ببریم که این مجروح دوباره اعتراض کرد: «چرا او را به اتاق عمل می‌برید و مرا نمی‌برید؟» گفتم: «ببین برادر من، این مجروح هم دلش می‌خواهد مثل شما از درد فریاد بزند یا ناله کند، اما تیر کنار قلبش خورده و اگر حرف بزند حرکت می‌کند! اگر شما را نیم ساعت دیر به اتاق عمل ببرند فوقش پایت را قطع می‌کنند، ولی اگر این مجروح دیرتر عمل شود جانش را از دست می‌دهد!» این را که گفتم آرام گرفت و گفت: «من را نبرید او را ببرید!» یک‌بار هم یادم می‌آید تعداد مجروحان در انتظار عمل جراحی آن‌قدر زیاد بود که یکی از مجروحان را پایین تخت عمل خوابانده بودند و فرصت نبود بعد از عمل کردن مجروح، روی تخت را تمیز کنند و می‌خواستند مجروح بعدی را با همان وضعیت روی آن بخوابانند. سریع تخت را تمیز کردم و مجروح را روی آن گذاشتند.

وقتی کارم در اتاق عمل تمام می‌شد یا وقتی توی اتاق عمل کاری نداشتم به بخش‌ها سر می‌زدم و هرکاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم. یا به سردخانه بیمارستان می‌رفتم ببینم شهید آورده‌اند یا نه!

از شهدایی که در سردخانه دیده بودید، خاطرتان هستند؟

یادم می‌آید یک‌بار به سردخانه رفته بودم. آنجا یک پتو گذاشته بودند. داخل آن خیلی سنگین بود آن را کنار زدم دیدم شهیدی در آن گذاشته‌اند که اعضای بدنش تکه‌تکه شده و با سنگ ریزه‌ها قاطی شده بود.

از  مجروحانی که در بخش دیده بودید، خاطره‌ای به یاد دارید؟

دو مجروح را به بیمارستان آوردند که بر اثر انفجار سوخته بودند؛ درصد سوختگی‌شان هم بالا بود و ورم کرده بودند. آنها را توی اتاق مجروحان دیگر نگذاشته بودند و در اتاقی جداگانه نزدیک خوابگاه خواهران بستری کرده بودند. من ترشح معده‌شان را خالی می‌کردم. یک‌بار ترشح معده یکی از آنها روی دستم ریخت. مجروح مدام عذرخواهی می‌کرد. گفتم: «شما هم مثل برادر من هستی و من برای کمک به شما آمده‌ام!»

مجروح دیگری را به یاد دارم که پاهایش را قطع کرده بودند. وقتی متوجه شده بود خیلی گریه می‌کرد. من آیه‌هایی از سوره عنکبوت را برایش خواندم و ترجمه کردم و گفتم: «الان خداوند دارد شما را امتحان می‌کند.» دو سه روز گذشت و او همچنان بی‌قرار بود. گفتم: «سربازی؟» گفت: «نه، پاسدارم از اهواز.» گفتم: «اگر سرباز بودی یک چیزی، ولی شما پاسداری، به میل خودت آمدی! جنگ هم مجروحیت یا شهادت دارد.» گفت: «مادر پیری دارم و به خاطر او گریه می‌کنم.» بعد کم‌کم روحیه‌اش عوض شد و راحت موضوع را پذیرفت.

یک خاطره عجیبی هم یادم می‌آید. یک‌بار که در ریکاوری بودیم و کارمان تمام شده بود، صدای مجروحی را شنیدم که خیلی آرام می‌گفت: «خواهر کمک!» به بچه‌ها گفتم: «شما هم صدا را می‌شنوید؟» گفتند: «نه!» از اتاق عمل و ریکاوری بیرون آمدم. رفتم دیدم مجروحی را که تازه عمل کرده بودند در بخش خوابانده‌اند. رفتم نزدیک تختش. دیدم شیشه‌ای به او وصل است که روی زمین قرار گرفته بود و یک سر لوله در شکم مریض است. بیمار وقتی درست نفس می‌کشید حباب توی لوله بالا و پایین می‌رفت و به این روش می‌فهمیدیم خوب نفس می‌کشد. در غیر این صورت معنی‌اش این بود که درست نفس نمی‌کشد و هوا بالا و پایین نمی‌رود. نگاه کردم دیدم حبابی بالا و پایین نمی‌رود. رفتم کنار تخت و به مجروح گفتم: «نفس بکش ببینم حباب بالا و پایین می‌رود یا نه؟» دیدم اصلاً حال حرف زدن ندارد و خونریزی کرده! یکی از برادرها را صدا زدم بیاید کمک کند تا او را به اتاق عمل بردند. تعجب کردم کسی که اصلاً حال حرف زدن نداشت، چطور صدایش را از توی اتاق عمل شنیدم. از خودم می‌پرسیدم اصلاً مرا صدا زده؟! ولی به هرحال خواست خدا بود من بالای سرش بیایم و او زنده بماند.

غیر از دشمن خارجی که به‌طور علنی و رسمی با ما می‌جنگید ستون پنجم هم از داخل، پنهانی فعالیت می‌کرد. بعضی از آنها در بیمارستان‌ها نفوذ کرده و کارشکنی می‌کردند. شما در طول خدمت در بیمارستان طالقانی نمونه‌ای از آنها را دیده بودید؟

بله. وقتی مجروحان را از اتاق عمل بیرون می‌آوردند، ما صبر می‌کردیم تا به هوش بیایند و بعد آنها را به بخش می‌بردیم. اسم و فامیل را که می‌پرسیدیم و می‌توانستند جواب بدهد کافی بود. ولی بعضی از مجروحان در حالت نیمه‌بیهوشی خیلی حرف می‌زدند و خاطرات‌شان را از جبهه یا این که کجا بوده‌اند تعریف می‌کردند. من این افراد را زیاد دیده بودم. یک‌بار مجروحی که پاسدار بود با همراهش به بیمارستان آمده بودند. چند روز بعد این همراه آمد دنبالم و گفت: «مجروح ما با شما کار دارد.» رفتم توی اتاق آن مجروح و گفتم: «برادر با من کاری داشتید؟» گفت: «من شما را زیر نظر دارم. در این مدت شما را انسان مؤمن و معتقدی شناختم و فقط به شما می‌توانم اطمینان کنم و چیزی که دیده‌ام را بگویم!» گفتم: «بفرمایید!» گفت: «یکی از خواهرهای امدادگر بالا سر مجروحانی که هنوز کامل به هوش نیامده‌اند می‌آید و درباره جایی که بوده‌اند می‌پرسد و اطلاعاتی که نباید از آنها بگیرد را می‌گیرد.» رفتم فوری به بسیج اطلاع دادم و او را بازداشت کردند. از منافقین بود و از آبادان بیرونش کردند.

همکاری شما با بیمارستان طالقانی تا چه زمانی ادامه داشت؟

من تا سال 1362 و قبل از این که ازدواج کنم در بیمارستان طالقانی بودم.

چرا دیگر به فعالیت‌تان ادامه ندادید؟

من دلم می‌خواست با یکی از جانبازان ازدواج کنم. جانبازی به اسم عبدالحسین راضیه‌نژاد را معرفی کردند که یک پایش از بالای زانو و پای دیگرش از زیر زانو قطع شده بود. یک دستش هم مشکل داشت و موقع وضو گرفتن نمی‌توانست دست را جمع و روی دست دیگرش آب بریزد. برادرش هم مفقودالاثر بود. با ایشان ازدواج کردم. بعد از ازدواج، ایشان خانواده‌اش را به کرج برد و بعد آمد دنبالم و مرا هم با خودش برد. قرار نبود از شهر و بیمارستان طالقانی بروم. به سختی از آبادان دل کندم. قرار بود که برگردم ولی در کرج ماندگار شدم. در کرج از غصه مریض شدم و زیر سرُم رفتم. گفتند همسرت مجروح است. به او خدمت کنی خیلی مهم است و همان خدمت به مجروح است.

همسرم با این که به لحاظ جسمانی مشکل داشت، ولی از سه مرد معمولی زرنگ‌تر بود. حتی کارهای خرید هم با ایشان بود. من همیشه و همه جا گفته‌ام اگر بخواهند از یکی از خوشبخت‌ترین زن‌های دنیا صحبت کنند من یکی از آنها بودم که در کنار چنین مردی زندگی می‌کردم. خداوند نصیب هرکسی نمی‌کند همسر جانباز شود و بالاتر از همسر جانباز شدن، همسر شهید بودن است که خداوند هر دوی اینها را نصیب من کرد.

از این که وقت‌ خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران قرار دادید، سپاسگزارم.



 
تعداد بازدید: 6909


نظر شما


14 شهريور 1396   14:33:07
مریم
خیلی عالی بود .وواقعابه این مدل خانمهای باغیرت افتخار می کنم
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.